Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

تازه کار

  

        

تازه کار ...

 

قبل از اینکه وارد ساختمان بشیم ، هزار بار بهش تذکر دادم تو راه پله زیاد سر و صدا نکنه مبادا توجه همسایه ها به ما جلب بشه و فردا هزار جور حرف پشت سرم در بیارن ، اما به محض ورودمون تو ساختمان ، تو راه پله ها ، تا رفتیم به طبقه ی چهارم که من ساکن بودم برسیم ، هر چی تا الان نگفته بود رو با صدای بلند گفت و تا تونست با کفش پاشنه بلندش پاشو زمین کوبید . 

وارد خونه که شدیم طوری برخورد می کرد انگار خونه ی خودشه . مانتوشو از تنش در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد و پشت میز توالت نشست و شروع به آرایشِ خودش کرد . زمانی که برای اولین بار در جام مدور آینه هویدا شد چهره اش برای لحظه ای مرا به یاد همسرم انداخت ، که حالا دیگر برای من مرده بود .

ازش پرسیدم تا کی می مونه . با چشمان آبی اش مرا از درون آیینه نگریست و گفت : تا هر وقت که تو بخوای می مونم . 

لبخندی زدم و تو دلم گفتم : من که می خواهم برای همیشه اینجا بمانی ولی افسوس که پولم نمی رسه بیشتر از یک شب تو را نگه دارم . 

وقتی آرایش کردنش تمام شد به سمتم اومد و یک سیگار از جیبش در آورد ، آن را روشن کرد و بین لب هایم گذاشت ، یک کام عمیق از سیگار گرفتم و همان طور که سیگار بین لب هایم بود ، گفتم : سیگار کشیدن را ترک کردم ، خیلی وقته سیگار نمی کشم . 

خندید و گفت : دقیقا از کی دیگر سیگار نمی کشی ؟

ابرو هام رو گره کردم و گفتم : از وقتی که از همسرم جدا شدم دیگر سیگار نکشیدم . از اون روز اینقدر آرامش دارم که دیگر هیچ نیازی به سیگار کشیدن را در خودم احساس نمی کنم .  

لبخند دلنشینی زد و گفت : یک نخ دیگر هم بکش ، چیزی نمی شه عزیزم .  

یک کام دیگر از سیگار گرفتم و به آشپز خانه رفتم و ازش پرسیدم :  شام چی می خوری برات درست کنم ؟  

زیر خنده زد و گفت : آخه کدوم مرد برای یک روسپی که یک شب در ازای کلی پول مهمونش شده ، شام درست می کنه ؟ بیا به کارمون برسیم ، اینقدر طفره نرو .

وقتی نگاش کردم همه ی لباس هاش رو از تنش در آورده بود و به سمت تخت می رفت . نور چراغ وسط اتاق ، پوست برنزی اش را غرق در بوسه می ساخت . اشتیاق عجیبی درونم به وجود آمده بود که شک نداشتم هیچ ربطی به شهوت ندارد . کنارش بر روی تخت خوابیدم و در آغوش کشیدمش و برای اولین بار با یک روسپی همبستر شدم . یک روسپی که مرا وسوسه کرده بود دوباره بعد از مدت ها سیگار بکشم .  

تجربه ی عجیبی بود . انگار آن روسپی برای همبستر شدن با من آفریده شده بود .  

کارمان که تمام شد هر دو بی حال در کنار هم افتاده بودیم . در حالی که می توانستم سنگینی نفسش رو احساس کنم به من نزدیک شد و به عکسی که بر روی دیوار بود اشاره کرد و از من پرسید : این کیه ؟  

لبخند تلخی زدم و گفتم : این همسرم است که الان بیشتر از شش ماهه که ازش طلاق گرفتم .

نگاهی به عکس انداخت و گفت : همسرت فوق العاده شبیه من بوده است . ازش برام تعریف کن .

نگاهی به چشمان آبیِ همسرم درون عکس انداختم و گفتم : فوق العاده همدیگر را دوست داشتیم . ولی هیچ وقت نتونستیم همدیگر را به عنوان شریک زندگی هم قبول کنیم . ما با هم بودیم چون از با هم بودن لذت می بردیم . هیچ وقت شب هایی که با اون بودم رو فراموش نمی کنم . اون از تاریکی می ترسید .  

این آخرین جمله مرا وادار به خندیدن می کرد . اون زن هم همان طور که می خندید عکسی را از درون کیفش در آورد و به من نشان داد و گفت : این هم عکسِ شوهر منه که حدودا شش ماه پیش ازش جدا شدم . این مرد لذت با من بودن را گاهی نمی خواست و اطمینان داشت که همیشه در کنارش خواهم بود . من هم ازش جدا شدم و روسپی شدم . البته بگم ، تو اولین کسی هستی که من بعد از اون باهاش همبستر می شم . در واقع تازه کارم .  

همان طور که می خندیدیم ، گفتم : شوهرت خیلی شبیه من است . من هم یه عکس مثل این دارم . 

سکوت در فضای بین ما حاکم شد تا اینکه خواستم لامپ را خاموش کنم که بخوابیم . همین که دستم بر روی کلید رفت او فریاد کشید و گفت : خواهش می کنم ، چراغ هارو روشن بذار .  

فردای آن روز ، مثل تمام روسپی ها که نخواهند ماند ، صبح زود قبل از طلوع آفتاب لباس هاشو پوشید و رفت . 

 اون روز ، تمام همسایه ها پشت سر مرد ساکن طبقه ی چهارم حرف می زدند و می گفتند که همسرش برگشته است . 

          

        

         

نظرات 11 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1388/04/21 ساعت 14:11

در کنار یکی ، به یاد همان یکی
من در کنارت ، اما تو تنهایی
امیدوارم شجاع شوم قبل از اینکه ترس تو از تاریکی بریزد
شجاع شوم تا تو هنوز تازه کاری
تا هنوز به من خیانت می کنی ، با من

رضا 1388/05/22 ساعت 22:26 http://kame-akhar.blogsky.com

۲ پیشنهاد دوستانه:
۱-معلوم کن قراره به فارسی معیار بنویسی یا زبون مردم کوچه و خیابون.
۲-راستش این تعلیق نوشته هات برای یکی مثل من آزار دهندس.هر چند که من خودم دوست دارم اینجور نوشتنو.
ممنون که سر زدی.برای دسترسی سریع تر لینک شدی.با تشکر

سلام. من تصمیم دارم همه داستاناتونو بخونم. این تازه کار هم خیلی جالب بود. میشه بگین آیا از نوشته های خودتونه؟!!!
واقعآ احسنت به شما. به نوشتن ادامه بدین. استعدادتون خوبه.
اما یه پروفایل هم از خودت بذاری تا بیشتر بشناسیمتون, بد نمیشه! موفق باشی.

جیرجیرک 1388/08/04 ساعت 10:30

دوست داشتم مثل فیلم هندیا به هم می رسیدن
:(

من هم دوست داشتم ولی خوب خدا اینجوری خواست
محمد داستان خیلی ترسو بود !

سلام
محمد تمام این نوشته هارو خودت مینویسی ؟

:دی
آره دیگه دوست من
تو این دنیا هر کسی یه جوری خودشو سرگرم می کنه و خودشو نگه می داره ...

خیلی قشنگ بود!! واقعا عالی بود!
فقط ایکاش خط آخر رو نمی نوشتی....
توضیح واضحات بود
(البته به نظر من)

ممنون دوست خوبم
راستش همین خط آخر رو تو وبلاگ قبلیم اول ننوشته بودم خیلی ها کمک خواستند :دی

سارا سامانی 1390/03/04 ساعت 01:14

عالی بود عالی

ممنون که منو خوندید :)

.... 1390/03/23 ساعت 23:29 http://www.successking.blogfa.com/

سلام
وای خیلی خوشحالم که ازت یه خبرایی پیدا شد
خوشحالم که سلامتی
البته امیدوارم ودعا می کنم حال دلت هم خوب باشه
بازم ممنون بی خبر نگذاشتی

الان تازه کارو خوندم جالب بود به دلم نشست

سلام :)

.... 1390/03/23 ساعت 23:33 http://www.successking.blogfa.com/

دوباره می خونمش البته این بار با این دید که می دونم زن وشوهر بودن
باید جالب باشه نه؟

من خودم هر بار بدون اینکه مطمئن باشم این دو نفر با هم چه رابطه ای دارند این داستان رو شروع می کنم و می خونم ...

م و ن ا 1390/07/20 ساعت 14:11

توی بخشی که حرف از عکسهاست، داستان دچار افت می‌شه، اما کماکان تمش خوبه و پایان بندی مناسبش.
ممنونم از لذتی که با داستانات می‌بخشی

سلام .
تازه شروع به خوندن کارها کردم.

میتونست به آخر داستان اضافه شه:
«همان زن وشوهری که شش ماه پیش در یک تصادف شبانه کشته شده بودند.»

شاد زی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد