Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

دیوونه ی عاشق

 

      

دیوونه ی عاشق ...

        

نگاهش کردم و گفتم : می خوام لباتو ببوسم . بهم اجازه می دی ؟

لبخندی زد و گفت : تو قبلا هم این کار رو کرده بودی ، ولی هیچ وقت ازم اجازه نگرفته بودی .

گفتم : قبلا تو مال من نبودی ، قبلا دوستم نداشتی ولی الان همه چیز فرق می کنه .

گفت : متوجه نمی شم ، چون دوسِت دارم ازم اجازه می گیری ؟

گفتم : اون روز ها برای من نبودی ولی حالاکه مال من شدی از این می ترسم که از دست بدمت .

خندید و گفت : تو دیگه هیچ وقت منو از دست نمی دی عزیزم . روز های سخت ما گذشت .

اون روز شک داشتم که همه چیز خوب بمونه ولی امیدوار بودم .

مثل دیوونه ها خودش رو تو آغوشم رها کرد و فریاد کشید : منو ببوس محمد .  

             

....................

    

ده سال بعد ، یک روز بعد از ده سال که ازش بی خبر بودم تو خیابون دیدمش . من خیلی جا خوردم ولی اون  دستمو گرفت و منو به یک کوچه ی خلوت برد و در اولین جمله ازم پرسید : بعد از اینکه تنهات گذاشتم زندگیت چی شد محمد ؟ برام بگو چطور به نبودنم عادت کردی ؟

  نگاش کردم و گفتم : چند وقتی است ،  من یاد گرفتم که چه جوری شب ها  رویاهام رو فراموش کنم و راحت بخوابم . یاد گرفتم که چطور بدونِ هق هق آروم بشم . یاد گرفتم گریه نکنم .

لبخندی زد و دستاش رو، روی دستام کشید . سردیِ حلقه ای که در دستش بود ، دستانم را می سوزاند .

لبخند تلخی زدم و گفتم : کاش هرگز اون روز لباتو نبوسیده بودم . ای کاش هر گز اون روز چشم هاتو نمی دیدم . سلام هامون ، عشق هامون ، تنهایی هامون ، درد هامون ، همه و همش بی صاحب موند . چطور می تونی به من دست بزنی ؟

لبخندی زد و گفت : پس ما کی هستیم ؟ ما صاحبِ عشقمان هستیم محمد .

نگاهی در چشمانش انداختم و حس عجیبی تمام وجودم را پر کرد . دستش رو رها کردم و پرسیدم : هنوز چیزی از عشقمان باقی مانده است ؟ اصلا عشقی وجود داشت ؟

 فقط من را نگاه می کرد و سکوت کرده بود .  سری تکان دادم و گفتم : اگر هم وجود داشت ، دیگه بی فایدست عزیزم . برای همه چیز دیر شده ، مگه نه ؟

خندید و خودش را در آغوشم رها کرد و فریاد کشید : نه ،  هنوز هم می تونی لبامو ببوسی محمد .

نگاهش کردم .

ابرو هایش را گره کرد و گفت : خواهش می کنم محمد .

من عاشق همین دیوونگی هاش شده بودم و این عشق همیشگی بود .

لباش را بوسیدم و پرسیدم : باز هم به این کوچه میایی ؟

خندید و گفت : فکر نمی کنم دیگر مسیرم به اینجا بخورد .

دستی تکان داد و همان طور که می رفت بر خلاف خواسته ی قلبم در دل دعا کردم که دیگر هیچ گاه او را نبینم . 

         

پی نوشت :  پنج سال بعد ، یک روز بعد از پنج سال که ازش بی خبر بودم  ... 

       

    

نظرات 9 + ارسال نظر
رضا 1388/05/23 ساعت 00:29 http://kame-akhar.blogsky.com

ببین خودمونیم.شخصیتای داستانت یا همه ذاتاْ روسپین یا خیلی احمق!آخه این چه وضعشه!اینا رو کجای ذهنت بزرگ کردیشون که اینجوری بار اومدن!
البته هیچ کدوم از اینا از قشنگی داستانت چیزی کم نمی کنه.بازم رفت رو اعصابم.

باید اسمشو می زاشتی عشق سریالی

آره :دی
یا شایدم دیوونگی سریالی ...
آخه دیوونگی حیفه که از این اسم حذف بشه

خواننده 1389/06/11 ساعت 01:08

توان هضم زیبایی ذهنت رو کم می آرم ... خیلی دوست داشتنی ..همش...می دونی حسرت بر انگیزه قدرت بیچاره کردنت...

:)
ممنون
همه ی زندگی من این وبلاگ و خواننده هاشه ...

خواننده 1389/06/19 ساعت 21:10

چند سالته که اینهمه حس جا شده توت؟:دی

به قول بهرام : من خیلی بزرگ شدم ، وقتی که بچه بودم
حس ها به سن ما ربطی ندارند
من بیست و دو سالمه :)

[ بدون نام ] 1389/06/23 ساعت 00:15

سلام .. می گم راستی شما با این محمد مزده که این مقاله شه :رویکرد یکپارچه کارت امتیازی متوازن و فرایند تحلیل سلسله مراتبی فازی برای ارزیابی عملکرد مدیریت زنجیره..نسبتی دارین :)

ایشان محمد مهدوی مزده هستند و نسبت نزدیکی با هم نداریم :)

ashghe khaste 1390/11/27 ساعت 15:45

heiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
man khodam ashegham een eshgham pedaramo dar avorde

شهلا 1392/01/21 ساعت 15:21 http://shahla60.blogfa.com

داستانهات ذاتا روسپیند
یه نزدیکی با مغز من که ذاتا روسپیه
.....

..
.

elli 1392/02/15 ساعت 17:16

ایول قدرت تخیلت بالاست خوشم اومد

بهولز 1395/10/17 ساعت 10:58

واقعا توانایی محمد، من که لذت بردم :)
میدونی، وقتی دختری رو از روی عشق میبوسی دیگه پسر ضعیفی میشی
اشتباه کردم...زنده باد اشتباهخوب من کردنی ترین اشتباه زندگیم اشتباهخوب من 3>

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد