Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

زیرزمین

  

      

زیرزمین ...

   

از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود  را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و ذهن فرمان می دهد که راه فراری نیست . ذهنش از او خواسته بود مرد بیچاره را فریب دهد و به همراه خودش به زیرزمین ببرد و او هم این کار را کرده بود . بدون هیچ درگیری ذهنی ، انگار که ذهن از قبل جنگیده باشد .

 از راه های مختلف خودش را فریب می دهد اما فقط یک بهانه قانعش می کند . فرضیه ی هرزگی ذاتی اش ، که همسرش آن را عنوان کرده بود او را آرام می کند . انگار هیچ راه فراری وجود نداشت . دنیا به او به چشم یک هرزه نگاه می کند و بالا خره یک روز از او انتقام می گیرد . دنیای اطرافش همیشه قاطعانه با خلافکاران برخورد کرده بود .

چیزی در گلویش بالا می آید . داغ است . خم می شود و هرچه هست بیرون می دهد . تیکه های سفید سیب را میان مایعی غلیظ می بیند . هر بار ، به زور سیب می خورد که دهانش خوشبو شود . شراب هم می نوشد ، چون قرمزی اش وسوسه اش می کرد . حتی اگر زهر بود . طعمش هنوز آشنا بود . تو زیرزمین دلش می خواست در آن حل شود .  تکه تکه همه چیز را بالا می آورد . حتی دلش را .

به حیاط می رسد . وقتی وارد زیرزمین می شدند ، آسمان صاف بود و نسیم ملایمی می وزید اما حالا ابرهای بارانی و کدر آسمان را احاطه کرده اند . آسمان دلشوره اش را بیشتر می کند . سرش را بالا می گیرد تا آن را ببیند . خورشید که کم کم می خواست پشت ابر ها پنهان شود با تمام قدرت به چشمانش هجوم می برد . سرش را پایین می گیرد . انگار فرمانده ی دنیا همه چیز را برای مقابله با او آماده کرده است . از خدا می ترسد . روزی او را می پرستید اما از اولین باری که به هرزگی اش پی برده بود راهش از خدا جدا شد . باران شروع به نم نم باریدن می کند . به آسمان نگاه می کند . دیگر خورشیدی در آسمان نیست . دستش را بر روی صورت خیسش می کشد و دستش سیاه می شود . آرایشش آب شده است . به این می اندیشد که باید مارک لوازم آرایشش را عوض کند . او باید از لوازم آرایشی استفاده کند که وقتی گریه و باران صورتش را خیس می کند ، خراب نشود .

زانوهایش ریز می لرزد . می ایستد و به ساعت اش نگاه می کند . دو ساعت از وقتی که از خونه بیرون آمده بود گذشته است و حالا حتما دخترک کوچکش بیدار شده است و در نبود او حسابی گریه کرده است . فرزند او هم مثل خودش از تنهایی می ترسد ، اما او به فرزند سه ساله اش یاد داده است که از تاریکی نترسد .

از پله های ساختمان بالا می رود . نوک کفشش به زیر لبه ی سنگی و دراز پله می گیرد و سکندری می خورد . پله ها او را به یاد پله های زندان های قصر های قرون وسطی می اندازد . پله ها را می شمارد تا به خانه میرسد . با خودش می گوید ای کاش فاصله ی من تا مادر شدن همین شانزده پله بود .

وارد خانه که می شود دخترک کوچکش بی حال گوشه ای از اتاق افتاده است و او را می نگرد . شاید گریه هایش را کرده است و دیگر رمق گریه کردن ندارد . به چشمان آبی دخترکش نگاه می کند . می خواهد برای دخترک لبخند بزند اما لبانش انگار خشکیده است . سفت روی هم فشارشان می دهد و نمی خندد .

دلش می خواهد همه ی لباس هایش را در بیارود و یه دوش آب سرد بگیرد ، شاید دختر کوچولوش هم با خودش ببرد ولی قبلش باید با یک نفر حرف بزند . تلفن را برمی دارد و شماره ی همسرش را می گیرد . به محض شنیدن صدای همسرش می گوید : باید ببینمت .

همسرش چند ثانیه مکث می کند و میگوید که الان خیلی کار دارد و نمی تواند به خانه بیاید . همسرش می گوید که رییسش این اجازه را به او نمی دهد . همسرش می گوید بعد از ظهر که به خانه اومدم با هم حرف می زنیم .

گوشی را می گذارد . صدای گرفته اش برای همسرش چیز تازه ای نبود که او به آن اعتنا کند . دیگر گریه نمی کند . انگار فقط همسرش می توانست او را آرام کند .

دستانش می لرزد . او باید حرف بزند . دفتر تلفنش را بر می دارد و شماره ای را می گیرد و به محض شنیدن اولین صدا از یک مرد که قبلا هم چند بار به زیرزمین خونشون آمده بود و از او خوشش آمده بود ، فقط می گوید : باید ببینمت .

و دوباره به زیر زمین می رود . 

     

   

نظرات 6 + ارسال نظر
آرش 1388/04/22 ساعت 08:39

درود بر تو. خوشحالم می تونم نوشته هات رو دنبال کنم . پاینده باشی.

چرا هرزگی و چرا زن؟ خدای این زن به هرزه بودنش کاری ندارد. خدای این زن خداست هرچه که باشد!

خدای من در درونم است ، همیشه همراهم
خدای پدرم در جا نمازش است و پدرم روزی چند بار به او سر می زند
خدای مادرم در چشمانش است ...
خدای این زن کجاست ؟
شاید در تنهایی اش و شاید در عذاب وجدانش
و شاید همراه شوهرش شب به خانه ی آنها می آید !

رضا 1388/05/23 ساعت 00:33 http://kame-akhar.blogsky.com

این نظریه هرزگی ذاتی رو درک نمی کنم متأسفانه.

من فکر می کنم اصولا وقتی ما به هر دلیلی نمی خوایم علت و ریشه یک مشکل طرفمون رو جویا بشیم ، بهش این وصله رو می چسبونیم که اون ذاتا این مشکل رو داره
تو این داستان هم ، شوهر زن که متهم ردیف اول هرزگی همسرشه ، فرضیه ی هرزگی ذاتی همسرش رو عنوان کرده

سلام ...
اگه مردی این حرف رو به زنش بزنه واقعا من یکی که دوست دارم تا مویرگهاش رو پاره کنم ... تکرار تهمت بی اساس میتونه آدمها رو به چیز دیگری تبدیل کنه و گناهش هم معلومه بر گردن کیه !!!!

راستی شما اهل مزده هستین ؟؟..

اگه مال آنجا هستی که واقعا آب و هوای بی نظیری داره ...

داستانها را هم چند تایی رو وقت کردم خوندم ... استعداد خوبی داری ... و یک چیز دیگه که من خوشم اومد انتخاب عکست بود که با سلیقه است ...

موفق باشی

سلام :)
اتفاقا مرد این داستان زیاد چیزی نگفت !
چند تا مزده می شناسم من :دی
امیدوارم شما همون مزده ی اصلی رو بشناسید
ممنون دوست خوبم

ثمین 1390/11/03 ساعت 14:04 http://snouri.blogfa.com

توی همه ی بالا اوردنها تکه های سیب توسط فرد تهوع دار رویت میشه!!!!چرا؟!

نگار 1393/11/18 ساعت 14:17 http://setarrr.66@gmail.com

ددلشوره میگیرم وقتی نوشته هاتو میخووونم.... دلشوره که نه یه جور غلیان خاصه!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد