Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

این عکس کیه ؟

 

               

- این عکس کیه ؟

- باور کن خودمم نمی دونم .

- پس تو کامپیوتر تو چی کار می کنه ؟

                   

............

                     

اولش فکر کردم ، داره مثل همیشه فیلم بازی می کنه ، اما وقتی یه ذره باهاش کل کل کردم ، دیدم مثل اینکه داره جدی میگه .

می گفت می خواد برای همیشه بره ، می گفت می خواد برای همیشه تنها باشه . اگه می دونستم داره دروغ میگه و می خواد به خاطر یکی دیگه منو بپیچونه اینقدر نمی سوختم . اما حالا که مطمئن بودم هیچ کی به جز من اخلاق های گندش رو دوست نداره ، همه وجودم می سوخت .

نگاهی تو چشماش انداختم و گفتم : مطمئنم داری اشتباه می کنی . بیا یه مدت دور از هم باشیم ، اما حرف اینکه برای همیشه دور از هم باشیم رو نزن که خل می شم .

مثل همیشه که شوخی و جدیش معلوم نبود ، خندید و با یه لحن مسخره گفت : زندگیه دیــــــــگه .

 

اون روز ترکم کرد و تنها شد . خیلی منتظرش موندم که برگرده ، اما ظاهرا دیگه قصد بازگشت نداشت .

سه سال گذشت ...

یه روز داشتم عکس هایی که تو کامپیوترم بود رو نگاه می کردم که به عکس های اون رسیدم . صورتش رو که تو عکس دیدم یه دفه دلم هُری ریخت . دلم هواشو کرد و اشک از چشام سرازیر شد . رو کردم و به خدا گفتم : خدای بی معرفت من ، چی می شد اگه برام نگهش می داشتی . تو که می دونستی چقدر دوستش داشتم ...

حوصله ی خدا رو هم نداشتم . سرم رو روی زانوهام گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم .

خیلی اتفاقی فرداش بعد از سه سال تو خیابون دیدمش و خیلی تعجب کردم . هل شده بودم و خوشحال ؛ اما قبل از اینکه برم جلو و دستاشو تو دستام بگیرم و بهش بگم چقدر تو این مدت دلم براش تنگ شده بود ، دنبالش رفتم تا ببینم داره کجا میره .

وارد یه شرکت بزرگ تجاری شد . اون آدمی که قبلا من می شناختم ، اصلا تو همچین جایی راهش نمی دادند . حالا چی شده بود گذرش به چنین جایی افتاده بود فقط خدا می دونست .

اون وارد ساختمان شد و من از نگهبان ساختمان پرسیدم : این خانوم کارمند اینجاست ؟

نگهبان نگاهی تو چشمام انداخت و گفت : ایشون همسر مدیر عامل این شرکت اند .

خندیدم و گفتم : می خوام مدیر عامل این شرکت رو ببینم .

نگهبان به ورقی که تو دستش بود ، نگاهی انداخت و گفت : وقت ایشون تا یک ماه دیگه پره . برای یک ماه دیگر می تونید وقت ملاقات بگیرید .

یه قرار ملاقات برام رزرو کردند و من دست از پا دراز تر به خونه برگشتم . یک ماه انتظار ارزش این ملاقات رو داشت .

بعد از یک ماه ، بالا خره تو ساختمون راهم دادند و من مستقیم به دفتر مدیر عامل شرکت رفتم . مرد خوشتیـپی بود . تو اولین برخورد از اعماق وجودم بهش خندیدم و گفتم : یه ماه منتظر موندم تا فقط یه سوال ازت بپرسم . بگم جوابمو می دی ؟

گفت : بگو ببینم چه سوالی داری که یک ماه برای پرسیدنش منتظر موندی ؟

همون جور که می خندیدم ، گفتم : زنتو از کجا پیداش کردی ؟ چی شد تو با این دک و پُز و کلاس با این ازدواج کردی ؟

اومد طرفم ، یه نگاه تو چشمام انداخت و یه سیلی محکم تو گوشم زد و گفت : اینو زدم که نیشتو ببندی .

من به خودم اومدم و اون مرد هم بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد : همسر من نویسنده ی بزرگیه . وقتی ششمین کتاب رو ازش خوندم ، مطمئن شدم که عاشق این زن شده ام . اکثر کسایی که اهل کتاب خوندن هستند اونو می شناسند ...

از اون لحظه به بعد کلمه ها برام سنگینی می کرد . از شرکتش بیرون اومدم و باید دنبال زندگیم می رفتم .

اون زنی که که من یه روزی می شناختمش و حالا فقط عکس هاش تو کامپیوترم بود ، هرگز وجود خارجی نداشت . من هیچ وقت همسر این مرد را نمی شناختم .

                  

............

                    

- آهان ، ایــنو میگی ، این همون نویسنده معروفست

- کدوم ؟ اسم یه کتابشو می گی ؟

- نمی دونم ، من فقط عکس هاشو دارم . 

          

        

ما یک پدر لازم داریم

 

         

ما یک پدر لازم داریم ...

           

چشماشو گرد کرد و تو چشمام زل زد .

گفتم : باز چی شده ؟

گفت : جیش دارم بابا .

لبخند زدم و گفتم : مگه تو خونه نگفتم برو دستشویی ؟ حالا که اومدیم بیرون یادت افتاده ؟

ابروهاش رو گره کرد و گفت : تو خونه هم رفتم . الان دوباره ...

با اخم گفتم : بسه دیگه ، اینقدر توضیح نده .

گفت : اگه توضیح ندم ، تو فکر می کنی تو خونه نرفتم جیش کنم .

دستش که تو دستم بود رو فشردم و گفتم : اینقدر این کلمه رو به کار نبر بچه .

گفت : کدوم کلمه رو ؟

گفتم : همین جیش رو دیگه .

گفت : خوب وقتی جیش دارم ، چی بگم ؟

با عصبانیت گفتم : چه می دونم ، بگو دستشویی دارم .

با چشمای سبزش نگاهی گذرا به اطراف انداخت و گفت : بابا تو شلوارم چیز کردم .

نگاش کردم . ابروهاش رو بالا کشید و گفت : چیز دیگه .جیـــــــــــش .

خندیدم و گفتم : الان خوشحالی ؟

دستم رو فشار داد و گفت : شلوارم خیس شده ، بو هم میده ، خیلی بدی بابا .

گفتم : چرا ؟

گفت : چون تقصیر تو شد . اینقدر پر حرفی کردی که یادم رفت جیش دارم . من هم جیشیدم .

گفتم : نگو جیش بی تربیت . بگو .... چه می دونم اصلا بگو جیش .

گفت : رفتیم خونه همه کارهاتو به مامان می گم .

گفتم : مگه چی کار کردم ؟

گفت : منو جیشی کردی ، بهم میگی بگو جیش .

خندیدم و گفتم : من جیشیت کردم ؟

گفت : نگو جیش .

گفتم : خوب چی بگم ؟

با عصبانیت گفت : چه می دونم ، بگو دستشویی دارم .

گفتم : من که دستشویی ندارم .

خندید و گفت : الان خوشحالی ؟

دستش رو فشار دادم و گفتم : خیلی بدی ایلیا .

گفت : چرا ؟

گفتم : چون با من ، مثل یه پدر رفتار نمی کنی .

گفت : بابا ، تو پدر منی ، حواست کجاست .

گفتم : می دونم .

گفت : پس چی میگی ؟

گفتم : منظورم این بود که تو پدر منو در آوردی .

گفت : چرا ؟

گفتم : ساکت شو تا کتک نخوردی .

اخم کرد و گفت : تو پدر خوبی نیستی .

لبخند زدم و گفتم : خودم می دونم کوچولو . تو هم در آینده پدر خوبی نمیشی ، چون به من رفتی ، چون همه چیزت مثل منه ، چون مثل من پر حرف و کله شقی .

گفت : پس من بچه دار نمی شم بابایی .

به خودم خندیدم و از حالا به آینده ی فرزندم خندیدم .

وقتی به خونه رسیدیم ، در اولین برخورد ، رو به مادرش کرد و گفت : مامان ، ما یک پدر لازم داریم .

و من رو به همسرم گفتم : ما به یک بچه نیاز داریم .

و همسرم خندید و گفت : ما به یک مامان نیاز داریم که شما را تنبیه کنه . 

         

           

چرخ و فلک

 

            

چرخ و فلک .......       

               

گفت : گوش کن چی می گم . اون روز که اومدم سراغت ، اون روز که بهت نیاز داشتم هیچ خبری از اون مرد نبود . فکر می کردم برای همیشه ترکم کرده ولی حالا برگشته و باید اون روز و اون حرفها رو فراموش کنیم .

نگاهی تو چشماش انداختم .

لبخند تلخی زد و گفت : آره عزیزم ، دروغ بهت گفتم عاشقت شدم . دروغ گفتم دوست دارم . فقط می خواستم تنهایی ام رو پر کنی . فقط می خواستم غم رفتن اونو از رو شونم برداری . ولی حالا دیگه اون پیداش شده . دیگه تنها نیستم . بابت این مدت هم معذرت می خوام .

سرم رو پایین انداختم .

دستش رو ، روی گونه هام گذاشت و گفت : ببخشید . حالا که چیزی نشده ، زندگیه دیگه خوبیش میره ، بدیش میاد ، تابستون رفته حالا پاییز اومده ، بخند ، ناراحت نباش .

اشک تو چشمام جمع شده بود ، لبخندی زدم و گفتم : راست می گی ، تابستون کوتاهه .

دستم رو تو دستاش گرفت و چشمکی زد و گفت : ازم بد نگو . عشقم دوباره اومده و با قلبم هیچ کاری نمی تونم بکنم . عشق آدم رو وادار به خیلی کار ها می کنه . تو هم بودی همین کار رو می کردی .

سری تکان دادم ، لبخندی به نشانه ی رضایت زد و رفت .

داغون شدم ، مُردم ، ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود .

سه ماه گذشت . یک روز زنگ خونه به صدا در اومد . خودش بود . در رو براش باز کردم و به استقبالش رفتم .

چشماش پر از گریه بود . برام تعریف کرد که عشقش دوباره رفته و این بار اومده  که هر جوری شده باهام بمونه .

گفتم : اگر عشقت باز برگشت چی ؟

گفت : دیگه اون برام ارزش نداره و فقط منو دوست داره .            

نگاهی به چشماش انداختم و گفتم : فقط یک مشکل کوچیک داریم . تو این مدت که نبودی با یه دختره دوست شدم . اون عاشقم شده و باهاش خیلی قرارها گذاشتیم .

با شنیدن این حرفم ناراحت شد و چشماشو بست . بهش گفتم : اشکالی نداره ، خودم این مشکل رو حلش می کنم ، عشق من تویی .

به سراغ اون دختر که تو نبودن عشقم باهاش دوست شده بودم رفتم و بهش گفتم عشقم برگشته و می خوام با عشقم زندگی کنم . به دوست دخترم گفتم ازم بد نگه ، بهش گفتم عشق آدم رو وادار به خیلی کار ها می کنه .

دوست دخترم لبخندی زد و تنهاش گذاشتم .  یه مدت با عشقم گذروندم ولی عشقم دوباره تنهام گذاشت . با گریه به سراغ دوست دخترم برگشتم و بهش گفتم که می خوام تا همیشه باهاش بمونم . اون گفت : اگه عشقت باز برگشت چی ؟

گفتم : اون دیگه برام ارزش نداره و فقط تو رو دوست دارم .

گفت : فقط یه مشکل هست که خودش حلش می کنه ، گفت تو نبودم با یه پسره دوست شده ولی خیلی زود اونو از سر خودش باز می کنه ، به من گفت که عشقش منم .

         

..............

                

دیگه نوشتن بقیش فایده نداره ، این چرخه همین طوری می چرخه و به همه ی ما می رسه . شاید این جمله رو هزار بار شنیدم که میگن : تو هم بودی همین کارو میکردی .   

        

          

بازی زندگی

 

          

بازیِ زندگی ...

            

کافه خلوت و تاریک است و ژیل به جز چشمان لیزا که در تاریکی برق می زند چیزدیگری را نمی بیند .

لیزا که دیگر اصلا نمی تواند ببیند ، با خنده از ژیل می خواهد دوباره لیوانش را پر کند .

ژیل هاج و واج به بطری ویسکی ارزون قیمت که دیگر چیزی در آن باقی نمانده است نگاهی می اندازد و  بی اعتنا به سکوت و جو سنگین کافه که با فریاد او در هم می شکند ، فریاد می زند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

بعد از چند ثانیه ، مرد کچل و خپلی که صاحب کافه بود ، با یک بطری در دستش بالای سر آن ها ظاهر می شود و با صدایی آرام در گوش ژیل زمزمه می کند : این بطری سوم است . مطمئن هستید ظرفیت این همه الکل را دارید ؟

ژیل با تردید نگاهی به چشمان لیزا می اندازد و لیزا با لحن الکلی ها جواب می دهد : از پس همش بر می آیم .

مرد سری تکان می دهد و می رود . لیزا شروع به خندیدن می کند و ژیل در حالی که لبخند کوچکی بر لب دارد رو به لیزا می گوید : امشب تو مستی و من دیوونه . باید برای رفتنِ خونه از یکی کمک بگیریم .

خنده بر لبان لیزا خشک می شود و با ناراحتی می گوید : فراموش کرده ای که امشب هیچ کس به جز ما تو دنیامون نیست ؟ امشب فقط من و تو هستیم . خودمون دو تایی . تنها .

ژیل با خنده می گوید : امیدوارم بتونیم باز هم از این کافه خارج بشیم . امیدوارم باز هم بتونیم نور خورشید رو ببینیم .

لیزا می گوید : باز هم خواهیم دید و باز هم چشمانمان را خواهد سوزاند . مثل همیشه .

به هم نگاه می کنند . هر کدام می خواهد چیز های زیادی به دیگری بگوید ولی جرات نمی کنند . ژیل پیش می رود تا به نرمی دستی به موهای لیزا بکشد ولی لیزا لب هایش را بر روی لبان ژیل می گذارد و همدیگر را می بوسند و پس از چند لحظه لیزا خود را کنار می کشد و ژیل را کمی پس می زند و هر چه خورده بود را بالا می آورد .

این بار صاحب کافه ، سکوت را در هم می شکند و فریاد می زند : می دانستم ظرفیت این همه الکل را ندارید .

و با ژست طلبکارانه بالای سرشان ظاهر می شود .

ژیل به چشمان مردِ زشت زل می زند و با صدایی محکم جواب می دهد : او فقط استفراغ کرده است . خودم اینجا را تمیز می کنم .

و دوباره با ملایمت لبان لیزا را می بوسد .

مرد که دیگر حوصله اش سر رفته بود دستمالی را در دستان ژیل می گذارد و دوباره می رود . ژیل همان طور که خم می شود تا زمین را تمیز کند رو به لیزا می گوید : از من می شنوی به دستشویی برو و یه آبی به سر و صورتت بزن . اینجوری حتما حالت بهتر می شود .

لیزا که از شدت خجالت صورتش گل انداخته ، بالاخره جرات می کند زبان بگشاید و با لحنی کودکانه می گوید : به من گفته بودی اینقدر زیاده روی نکنم ولی حماقت کردم .

ژیل با لبخند زیبایی که بر لب دارد ، به چشمان لیزا که حالا دیگر اشک در آن ها حلقه زده است نگاهی می اندازد و می گوید : باید اعتراف کنم که داشت باورم می شد که می تونی یکی دیگر باشی . یک دایم الخمر حسابی . داشتم نا امید می شدم .

لیزا در جواب سرش رو پایین می اندازد و می گوید  : و نتونستم . نتونستم بد باشم . حق با تو بود .

ژیل خوشحال ادامه می دهد : نتونستی چون واقعا خوبی ، چون گاهی سعی می کنی ادای آدم های بد رو در بیاری .

لیزا لبخند می زند و گوید : پس تو برنده شدی ؟

ژیل می گوید : بازی زندگی بود و هنوز همه چیز در جریانه .

لیزا با شهامت می گوید : و هنوز هم می گویم ، نمی توانم دیگه خودم باشم . شاید نتونم بد باشم ، شاید الکلی نباشم ولی دیگه نمی تونم مثل قبل هم زندگی کنم . از زندگی ام زده شدم . از خوبیِ بی مورد ، به تو و فرزندت خسته شدم ژیل .

ژیل که دوباره نا امید شده است ، می داند که این واکنشِ لیزا فقط نسبت به کلمه ی زندگی بود . او به این کلمه حساسیت نشان می دهد .

ژیل دوباره سکوت کافه را در هم می شکند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

لیزا به چشمان ژیل می نگرد و مرد خپل با یک بطری دیگر بالای سرشان ظاهر می شود و این بار بی حوصله می گوید : این بطری چهارم است . فراموش نکنید که در هر حال تا بیست دقیقه ی دیگر این کافه تعطیل می شود و باید به خانه بروید .

مرد می رود و ژیل لبخند می زند و جرعه ای از بطری می نوشد و دوباره لیوان لیزا را پر می کند و می گوید : هرگز روز آشناییِ مان را فراموش نمی کنم . در همین کافه روبروی من نشسته بودی .

لیزا لبخند می زند و می گوید : اون روز ازم خواستی که مشروب بنوشم ولی این کار را نکردم .

ژیل با خنده مثل آدم های مست ، حرف لیزا را قطع می کند و با صدای بلند می گوید : روز نبود . شب بود . بعدش هم با من به خونه ام رفتیم .

لیزا نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید : ولی حاظر نشدم باهات همبستر بشم .

ژیل سری تکان می دهد و می گوید : چه فایده ، خیلی زود هم مشروب خوردی و هم باهام همبستر شدی . فقط چون من می خواستم . بچه دار شدیم فقط چون من می خواستم . شهرمون رو ترک کردیم و به اینجا اومدیم چون فقط من می خواستم . همه چیز های بد و خوب رو من خواستم .

لیزا از جایش بلند می شود ، رو به روی ژیل می ایستد و این بار ، او سکوت کافه را بر هم می شکند : تو مستی ، نمی فهمی چی میگی . من هم می خواستم . می خواستم که مشروب بنوشم که برای دقایقی هم که شده بعضی چیز ها را فراموش کنم . باهات همبستر شدم ، چون می خواستم طعم لذت رو با یک مرد دیوونه بچشم . من هم بچه می خواستم که اگه تو نبودی تنها نباشم ، که دست تو موهاش بکنم و لذت ببرم ، که چشماشو ببینم و بفهمم که چقدرش به من رفته و چقدرش به تو رفته . من هم می خواستم به این شهر بیایم تا یک شهر دیگه هم دیده باشم . من خودم همه ی اینها رو می خواستم .

ژیل نگاهی به چشمان لیزا می اندازد .

لیزا لبخند می زند و می گوید : فقط الان دیگه نمی خواهم . می خوام همه چیز رو تموم کنم .  

ژیل لب پایینش را گاز می گیرد و می گوید : دیوونه بازی در نیار لیزا ، حرفات دلم رو می لرزونه .

لیزا به چشمان او نگاه نمی کند و با صدایی آرام می گوید : رو حرفایی که میگم ، خیلی فکر کردم . ژیل دیگه بسه . می خوام تمومش کنم .

اشک از چشمان ژیل سرازیر می شود و دستان لرزانش را بر روی دهنش می گذارد .

لیزا دستی بر روی گونه های او می کشد و می گوید : خواهش می کنم ژیل ، با من این کار رو نکن ، تو دیوونه نشو . از روز اول به من گفته بودی که همیشه آزادم . 

ژیل مات و مبهوت ، در حالی که صدایش به سختی شنیده می شود ، می گوید : بچمون چی میشه لیزا ؟ زندگیمون چی میشه ؟ رویاهامون ؟

لیزا لبخند می زند و می گوید : همش رو به تو می سپارم ژیل . از همه چیز خوب نگهداری کن .

ژیل دوباره زیر گریه می زند و این بار اینگونه سکوت کافه را بر هم می زند .

لیزا به چشمان ژیل خیره می ماند و می گوید : می دونی که راه دیگری باقی نمانده است . می دونی که تقصیر من نیست . می دونی که اگه می تونستم می موندم . بگو می دونی که من بد نیستم ژیل . بگو همه ی حرفامو از چشمام می خونی .

ژیل دستان لیزا را لمس می کند و دوباره لبان یکدیگر را می بوسند .  

لیزا می ایستد و رو به ژیل می گوید : باز هم به این کافه می آیم . امیدوارم باز هم یکدیگر را اینجا ببینیم . می تونیم باز هم با هم مشروب بنوشیم . بیست دقیقه ی ما تموم شد ژیل . زمان رفتن رسیده است .

و برای آخرین بار دستش را بر روی دستان لمس و بی حرکت ژیل می گذارد و می رود .

ژیل که هنوز مات و مبهوتِ طوفانی که امشب ناگهان به پا شد ، است ، نگاهی به اطراف می اندازد و به خودش می آید و سعی می کند اتفاقاتی که افتاد را باور کند .

 برای حساب کردن که می رود ، صاحب کافه می گوید : اگه خواستین یک ساعت دیگر هم می تونید بمونید .

وقتی ژیل با چشمان خیره اش به او زل می زند ، مرد ادامه می دهد : آخه من مشتری هایی که سکوت این کافه را بر هم می زنند رو دوست دارم .

و ژیل دلش می خواهد که برای همیشه در این کافه بماند .  

      

پی نوشت :  

      

- چند ماه بعد :

ژیل سکوت کافه را در هم می شکند و فریاد می زند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

بعد از چند ثانیه ، صاحب کافه ، با یک بطری در دستش بالای سر آن ها ظاهر می شود و با صدایی آرام در گوش ژیل زمزمه می کند : این بطری سوم است . مطمئن هستید ظرفیت این همه الکل را دارید ؟

ژیل با تردید نگاهی به چشمان لیزا می اندازد و با هم شروع به خندیدن می کنند .

مرد غرغر کنان می رود . ژیل دستش را بر روی دستان لیزا می گذارد و می پرسد : چرا خندیدی ؟

لیزا که صورتش گل انداخته است ، با لحنی کودکانه می گوید : به یاد اون شب افتادم ژیل .

ژیل چشمک می زند و می گوید : شوخی ترسناکی بود لیزا ، خیلی کم تا سکته کردن فاصله داشتم . اگه شوهرت رو دوست داری دیگه باهام از این شوخی ها نکن ... 

            

پیش در آمد : خرده جنایت های زناشویی ، نوشته ی فردریک امانوئل شمیت 

        

جهنمی

 

       

جهنمی ...

     

زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید.

زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه می کنی ؟

و وقتی جوابی نگرفت این بار با قاطعیت بیشتری گفت : می دانم ، باز هم همان شعر قدیمی است .

صدای زن قوت گرفت . همان شعر قدیمی را می خواند .

حالتی عصبی در تمام حرکات محمد دیده می شد و این بار با برخوردی قاطع انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت و گفت : هیـــــــــس . دیگه نمی خوام از گذشته چیزی بشنوم .

زن لبخندی زد و دستان محمد را محکم تر فشرد و گفت : مگر من و تو با هم صحبت نکردیم عزیزم ؟ مثل بچه ها نباش ، ما هر دو نفرمان این را قبول کردیم . نذار پایان تلخی را برای این قصه به جا بگذاریم .

محمد که اصلا نمی توانست تظاهر کند که آرام شده است ، رویش را به سوی دیگری برگرداند و گفت : من همیشه غرق در آرامش تو شدم . اما این بار می خواهی با آرامشت ...

او قدرت ادامه دادن نداشت .

زن این بار در عرض چند ثانیه گونه های محمد را لمس کرد و اشک های او را پاک کرد و دستش را در جیب پالتو اش فرو برد و اسلحه ای را در آورد و آن را در دست راست محمد گذاشت .

لرزش دستان محمد در تمام چند ساعت گذشته ، هیچ گاه اینقدر شدت نیافته بود . زن چند ثانیه ای را به چشمان او زل زد و سپس پلک هایش را به هم زد و در حالی که به نظر خیلی بی تاب می رسید ، گفت : عزیزم زمانش فرا رسیده است . این تنها راه باقی مانده است . برای همین ، هر دو قبولش کردیم . من هرگز جرات نداشتم خودم همه چیز را تنهایی به پایان برسانم ، برای همین از تو کمک گرفتم . تو هیچ وقت مرا نا امید نکردی . این بار هم این کار را نخواهی کرد .

چشمان محمد قوت گرفته بود و اینگونه وانمود می کرد که با خود کنار آمده است : تو از من خواستی این کار را بکنم پس برای همین هم انجامش می دهم . همیشه خواستنی ترین چیز در زندگی مشترکمون برای من این بود که تو یه چیزی از من بخوای .

محمد اسلحه اش را بالا گرفت . بدنه فلزی آن در زیر نور ماه درخشش خاصی به خود گرفته بود . این بار محمد بود که دست چپش را بر روی گونه های زن گذاشته بود ، اما کوچکترین نمی بر روی آن حس نمی کرد .

نگاهی گذرا بین آن دو نفر رد و بدل شد و زن چشمانش را بست و محمد فریاد کشید : « خداحافظ عزیزم . » و کار را به اتمام رساند .

محمد خودش را کشت ؛ این همان چیزی بود که آن دو نفر در تمام طول روز با هم تصمیم گرفته بودند .

و زن که از این پس می توانست آزادانه تر به آینده بی اندیشد دوباره با صدای بلند ترانه ی قدیمی را از سر گرفت .