Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

محمدی که می رقصید

 

       

محمدی که می رقصید ...

       

همه چیز از یک نگاه شروع شد . از نگاه یک مرد که همسرم می گفت ، غریبست ولی بعد ها فهمیدم که چند سالی است که او را می شناختم . او چند سالی بود که  درون نگاه های خاموش همسرم جا داشت و من او را هر روز می دیدم . او چندین سال بود که در هنجره ی همسرم رخنه کرده بود و من هر روز لحن سرد همسرم را می شنیدم . اون غریبه درون گوش هایم بود .

همه چیز با یک نگاه پایان پذیرفت و شعله ای سوزان خاموش شد . یک غریبه که دیر فهمیدم چقدر آشنا بود ، با نگاهی گذرا در چشمان همسرم مرا از خواب پراند .  خوابی که چند سالی بود در تب آن می سوختم و مرا همچون یک فانوس ، همیشه در انتظار رسیدن باقی می گذاشت .

یک نگاه که اگرچه گناه بود ، ولی توانست مرا از برزخ باور ، به دوزخ آزادی هدایت کند . نگاهی که وارث آن بعد از من ،  آتش می گرفت ، شعله می کشید ، می سوخت و در انتها خاکستر می شد .

نامه ای نوشتم . نامه ی آخر ،  برای همسری که همیشه مرا در انتظار پاسخی ، برای  نامه ی اول گذاشته بود . برای همسری که همراه من رقصید . دریغ از اینکه بدانم او ققنوس است و من خاکستر خواهم ماند . همسری که همیشه می رقصید ، پا به پای من ، پا به پای تو ، پا به پای شیطان .

در نامه نوشتم : کلیدِ صندوقچه ی کوچکم ، که همیشه از من پرسیدی درونش چیست ، زیرِ گلدان است . اگر تبخیر نشده باشد ، همه ی داراییِ زندگی ام درونِ صندوق است . بعد از من ،  تو وارث دنیایم خواهی بود .

نامه را جلوی آیینه گذاشتم و خود را دیدم . خودم را دیدم که هیچ گاه خودش نبود . برای آخرین بار رقصیدم و خودم را در حال رقصیدن در آیینه دیدم . محمدی که می رقصید اصلا جذاب نبود .

کبریتی آتش زدم و نگاهش کردم . بوییدمش و صدای سوختنش را شنیدم . خودم را آتش زدم و این انتهای ماجراست .

خیلی زود ،  همسرم به سراغ صندوق رفت و اطمینان پیدا کرد که صندوق خالی است . شاید اگر با این باور که صندوقی خالی خواهد یافت ، به سراغ صندوق نمی رفت ، چیزی در آن می یافت .

             

پیش در آمد :   

         

- رقص نا تمام ، نوشته ی هانی : 

        

آتش گرفتی.......................آتش گرفتم

شعله کشیدی....................شعله کشیدم

سوختی.................................سوختم 

خاکستر شدی...................خاکستر شدم

تو ققنوس بودی و من..........خاکستر ماندم 

       

    

نظرات 3 + ارسال نظر

سلام آقا محمد . آره منم حس می کنم که اون بچه ها منتظرم هستن :) . اگه خدا کمکم کنه زیاد منتظرشون نمی ذارم !

خودم حدس زدم که نوشته هاتون پر از نماد باشه . یکم برای درک این نمادها ضعیف هستم . خب البته بهخاطر اینه که واسه هر کسی ممکنه یه مفهوم داشته باشه که با نظر شما متفاوت باشه !

چه جالب گفتی : " بعضی واقعیت ها رو نمیشه مستقیم بهشون اشاره کرد چون ما رو خراب می کنند "

آره درسته! در هر صورت شما نویسنده خوبی هستید و استعدادشو دارید . موفق باشید.

رضا 1388/05/24 ساعت 13:32 http://kame-akahr.blogsky.com

باور کن چند ساعته انقدر گیجم که قدرت تحلیل ندارد.چی شد؟

محمدی که می رقصید اصلا جذاب نبود !

ویدا 1389/02/16 ساعت 19:43 http://vvida.blogfa.com

چرا؟

جواب دادنش سخته ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد