Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

جهنمی

 

       

جهنمی ...

     

زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید.

زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه می کنی ؟

و وقتی جوابی نگرفت این بار با قاطعیت بیشتری گفت : می دانم ، باز هم همان شعر قدیمی است .

صدای زن قوت گرفت . همان شعر قدیمی را می خواند .

حالتی عصبی در تمام حرکات محمد دیده می شد و این بار با برخوردی قاطع انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت و گفت : هیـــــــــس . دیگه نمی خوام از گذشته چیزی بشنوم .

زن لبخندی زد و دستان محمد را محکم تر فشرد و گفت : مگر من و تو با هم صحبت نکردیم عزیزم ؟ مثل بچه ها نباش ، ما هر دو نفرمان این را قبول کردیم . نذار پایان تلخی را برای این قصه به جا بگذاریم .

محمد که اصلا نمی توانست تظاهر کند که آرام شده است ، رویش را به سوی دیگری برگرداند و گفت : من همیشه غرق در آرامش تو شدم . اما این بار می خواهی با آرامشت ...

او قدرت ادامه دادن نداشت .

زن این بار در عرض چند ثانیه گونه های محمد را لمس کرد و اشک های او را پاک کرد و دستش را در جیب پالتو اش فرو برد و اسلحه ای را در آورد و آن را در دست راست محمد گذاشت .

لرزش دستان محمد در تمام چند ساعت گذشته ، هیچ گاه اینقدر شدت نیافته بود . زن چند ثانیه ای را به چشمان او زل زد و سپس پلک هایش را به هم زد و در حالی که به نظر خیلی بی تاب می رسید ، گفت : عزیزم زمانش فرا رسیده است . این تنها راه باقی مانده است . برای همین ، هر دو قبولش کردیم . من هرگز جرات نداشتم خودم همه چیز را تنهایی به پایان برسانم ، برای همین از تو کمک گرفتم . تو هیچ وقت مرا نا امید نکردی . این بار هم این کار را نخواهی کرد .

چشمان محمد قوت گرفته بود و اینگونه وانمود می کرد که با خود کنار آمده است : تو از من خواستی این کار را بکنم پس برای همین هم انجامش می دهم . همیشه خواستنی ترین چیز در زندگی مشترکمون برای من این بود که تو یه چیزی از من بخوای .

محمد اسلحه اش را بالا گرفت . بدنه فلزی آن در زیر نور ماه درخشش خاصی به خود گرفته بود . این بار محمد بود که دست چپش را بر روی گونه های زن گذاشته بود ، اما کوچکترین نمی بر روی آن حس نمی کرد .

نگاهی گذرا بین آن دو نفر رد و بدل شد و زن چشمانش را بست و محمد فریاد کشید : « خداحافظ عزیزم . » و کار را به اتمام رساند .

محمد خودش را کشت ؛ این همان چیزی بود که آن دو نفر در تمام طول روز با هم تصمیم گرفته بودند .

و زن که از این پس می توانست آزادانه تر به آینده بی اندیشد دوباره با صدای بلند ترانه ی قدیمی را از سر گرفت .    

        

      

نظرات 16 + ارسال نظر
محمد مزده 1388/05/11 ساعت 20:53

از شما درسی گرفتیم که دیگه
عاشقی به عمر ما ، پا نمیده

رویا 1388/05/12 ساعت 00:18

اومدم نظر بذارم دیدم خودت واسه خودت نظر گذاشتی..
خیلی جالب بود..

سلام
این خیلی ترسناکه!!! حتی نمی تونم تصورش کنم...آزادانه به شرط گلوله!!!

چه غمگین . اونا نمی خواستن بمونن یا تو نمی خواستی؟ خب هر کسی هم نمی تونه واسه همیشه بمونه . فقط یه نفر می تونه و این لیاقت رو داره که برای همیشه باتو باشه . یه روزی پیداش می کنه. :)

فرح 1388/05/12 ساعت 12:22

میشه سر گرفت ؟ میشه با این حس و حال به اینده خوش بین بود؟میشه اتفاقاتی رو که پشت سر میذاریم فراموش کنیم ؟
یه موقعی این باور رو داشتم که نمیشه
ولی الان به این حقیقت رسیدم که میشه گذاشت و گذشت . میشه دید و ندید . میشه بود و نبود
اره میشه عزیزم میشه پر کشید شده حتی تو خیال

آره میشه فرح
حتی تو واقعیت ...

آرش 1388/05/12 ساعت 15:50

اینجارو خوب نیومدی. محمد قصه ها قرار بر مزگشان نیست

راست می گی آرش
من باید بمانم ...
من باید بمانم تا ( من باید بمانم ) رو چاپ کنم

رویا 1388/05/13 ساعت 01:09

هیچ داستانی رو با مرگ محمد تومو نکن..والا می یام می کشمتا...

هیوا 1388/05/13 ساعت 18:47

من هیوای ایرانی سکوت شبانه نیستم من هیوای هیوای ایرانی سکوت شبانه ام که به وبلاگش سر زدی.


و اما بعد...

پایان فوقالعاده ای داشت ! بسیار قوی و بکر ! درست یا غلط بودن برای من مهم نیست مهم پیامی هست که مخاطب بعد از خارج شدن از شوک پایان بهش میرسه ...یک سکوت عمیق

میتونم بگم از وحشی بودن داستان خوشم اومد ( منظورم طبیعت وحش) هر چیزی طبیعیش زیباتره !

پیام 1388/05/15 ساعت 19:36 http://hayran.blogfa.com

سلام
خوب این تهش کجا بود سرش چی بود
بیشتر کار کن قوی بشی

چشم دوست من
همه ی تلاشمو می کنم که بهتر باشم

سلام آقا محمد . جواب آخرین سوالمو ندادی . نویسنده ها اخلاق خاصی دارن و خیلی هم حساسن . در مورد شما هم صدق می کنه؟

راستی عیدتون مبارک . روز خوبی داشته باشی .:)

همه ی آدما هم اخلاقشون خاصه هم حساسن :)
راستی عید شما هم مبارک

نیما 1388/05/16 ساعت 17:21

نوشته هایت فوق العاده است بدون شک نویسنده ی بزرگی هستی گمنام. وشاید نویسنده ای مشهور با نوشته هایی گمنام. تمام داستانهایت را خواندم ، همه جالب وبهتر است بگویم شگفت انگیز بودند ولی نینای عبور چیز دیگری بود .منتظر بقیه ی داستانهایت هستم . دوستدار تو نیما

نیما 1388/05/17 ساعت 10:10 http://www.nima1394.blogfa.com

راستی اگه کتاب چاپ شده ای داری رو کن

خیلی لطف کردی نیما جان
راستش هنوز کتابی چاپ نکردم ولی مشغول بازنویسی رمان اولم به اسم : ( من باید بمانم ) هستم .
اگه موفق شدم بالاخره تمومش کنم حتما خبرتون می کنم

رضا 1388/05/24 ساعت 18:24 http://kame-akhar.blogsky.com

می دونی به چه سبکی می نویسی؟ایده از کجا میاد؟فقط نگو که خودش یه دفه میاد.شامل حال تو نمی شه.

ایده ها از حس هام میاد
از خاطره ها ...

وای فکر کردم به توافق رسیدید که زنه رو بکشی! اما آخرش یه جور دیگه شد...خیلی کلکی...خودکشی...از کی تا حالا؟!...زیبا بود...کلآ نوشتن داستان و شعر...یه جورایی به هم نزدیکن! داستاناتون نشانگر ذهن خلاق و قلب حساستونه! قوه تخیلتون هم خووووبه...!

ثمین 1390/11/03 ساعت 14:40 http://snouri.blogfa.com

تصمیم منصفانه ای بود.خواسته دیگری رو بر خواسته ی خود ترجیح دادن به حساب حماقت عاشقانه!

سلام.

مینیمالش:
« مواظب خودت باش »؛
این را گفت و مرا کشت .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد