Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

نقطه

 

        

به یاد روزی که اطمینان حاصل کردم ، برای تو هیچم . غرورم را شکستی و مرا با خود نابود کردی و به آسانی حق را به خودت دادی و باز من تنها شدم . تنهای ، تنها ...

روزی احساسم در وجودم تلنگری زد که دوستت می دارم ، دیگر فکر می کردم مسافر قلبم هستی و همراه با خود شادی ها را برایم به ارمغان آوردی .

با روحیه ی شاد و خستگی ناپذیرت ، خستگیها را از من ربودی و دم زندگی را در ششهایم زنده کردی . با تو نه تنها از با تو بودن شاد بودم ، بلکه احساس می کردم بین من و گذشته فرسنگ ها فاصله است و من دیگر با اندوه خویشاوندی ای ندارم ، چون تو را دارم ، تویی که اعماق آرزوهایم بودی و تویی که وجودت آرامش را به من هدیه کرده بود و آرامش زندگی ام را با تو می خواستم و آن را در تو می دیدم ...

اما به ناگاه تندباد فاصله بین ما شروع به وزیدن کرد ، طوفان شک به پا شد و گردباد بددلی غبار کینه را به هوا بلند کرد . چشمانم را بستم تا از آفت این طوفان در امان باشم ، ولی تا چشم گشودم دیگر تو آن توی همیشگی ام نبودی ، تنها در جواب لبخند هایم لبخند می زدی ، اما غم درونت مانند خنجری مرا آزار می داد . نمی گفتی چرا ولی می دانستم که دیگر آزاد نیستی . جسمی میان ما افتاده بود و بالهای تو را در اسارت تارهای خود کشیده بود . لبخند های ظاهریت مرا آب می کرد و من که وجودم را در گرو رضایت تو گذاشته بودم ، حال می شکستم . چون ندای قلبم به من می گفت : تو دیگر خسته شده ای .

شاید از این همه وابستگی ، اشتیاق از چشمانت فرار کرده بود و دیگر دلتنگی در صدایت احساس نمی کردم . دستانت سرد بود و گرمای وجودت را از من دریغ می کرد . نمی خواستم تنها باشم . با خود گفتم برمی گردد ، من هم احساس می کنم مسافری دارم .

ولی تو هر روز دور تر می شدی . دور تر و دور تر ...

تا به نقطه ای تبدیل شدی و من احساسم را در گرو وجود تو باخته بودم . این نقطه را دوست داشتم و می پرستیدم . به دنبالت دویدم ، دست دراز کردم ولی رو برنگرداندی . همچنان با عجله می رفتی و می رفتی ...

صدایت کردم ، ولی انگار با اسم خودت هم غریبه بودی . محو شدن این نقطه در گرو مرگ احساسم بود و این نقطه را مثل خودت دوست داشتم .

انتهای امیدم بودی و تو می خواستی آن را از من بگیری که آن هم به دست خودم خرد شده بود . دیگر هیچ چیز نبودم .

نگاهی به خودم انداختم . دلم به حال قامت رنجورم سوخت ، چشمان غمگینم دیگر با من قهر بود . دستانم بوی تو را فریاد می زد ولی تو را احساس نمی کرد ...

دیگر تاب این همه گناه را نداشتم . پس احساسم را در گرو وجودم به دار آویختم و با جان دادن او دیگر این نقطه محو شده بود . حال من ماندم با درونی خالی . خلائی به اندازه ی احساسم و وجودت ...

این خلا را دوست دارم و به یاد تو گرامیش می دارم . به امید روزی که فروغ چشمانم به مژدگانی آمدنت ، اشک را به من هدیه کند . تنها ...   

          


               

پ . ن : دوستان امروز وقتی داشتم وسایل غبار گرفته و فراموش شده ی قدیمیم رو زیر و رو می کردم ، به این چند صفحه نوشته ی فوق العاده ی فرزانه رسیدم و وقتی بعد از مدت ها دوباره خوندمش ، دلم نیومد بی تفاوت ازش رد بشم و برای شما هم گذاشتم که بخونیدش .

امیدوارم خوشتون اومده باشه ... 

           

        

درخت گوجه سبز

 

                  

درخت گوجه سبز ...

        

محمد ترو خدا بهم بگو الان کجاییم ؟ منو کجا آوردی ؟ اینجا کجاست ؟ بهم دروغ میگی . اینجا بوی خونه رو نمیده .

نمی دونم . شاید دارم حس بویاییم رو هم از دست می دم . پاشو بیا دستام رو بگیر و منو به اتاقمون ببر . می خوام به تختمون دست بکشم و بوش کنم بلکه خیالم راحت بشه . میبینی چقدر دستام سرد شدند . دستام سِر شده . پیشم بشین . صبح قشنگیه نه ؟

راستش هر روز این وقت صبح دعا می کردم . دعا می کردم که دوباره یک روز بتونم ببینمت محمد ، حتی اگه شده برای یک نگاه . چشماتو ببینم که بهم اخم می کنی و تو نگاهت غرق بشم . خودتو لوس نکن . امروز تنم یخ زده . دست که بهم می زنی آرامشم از هم می پاشه .

ناراحت نشو . امروز سحرخیز شدی ، تعادلم رو از دست دادم . تو یه بوی بدی رو احساس نمی کنی ؟ صبح از وقتی از خواب بیدار شدم این بو رو حس می کنم . نمی دونم چرا ولی صبح تا حالا احساس غریبگی می کنم . اولش فکر کردم شبانه وقتی خواب بودم منو به یه جای دیگه بردی . بهم نخند . خیلی بده که یه روز صبح از خواب بیدار بشی و با خونه ی خودت احساس غریبگی داشته باشی . احساس سرگردان بودن بکنی . اگه مسخرم نکنی یه چیزی رو می خوام برات بگم . احساس می کنم کسی به جز ما دو نفر تو خونه ی ماست . گاهی خیالاتی میشم و احساس می کنم می خواد تو گوشم چیزی رو زمزمه کنه . وقتی بهم نزدیک میشه یه نور خیلی کمی رو در اطرافم احساس می کنم .

چرا اینطوری می کنی ؟ نترس . شاید دعاهام بر آورده شده . می خواستم بهت نگم ولی حس می کنم کم کم دارم دوباره بیناییم رو به دست میارم . دارم دیوونه میشم . امروز پر از حس شدم . مثل آتش فشانی که داره فوران می کنه .

کجا میری ؟ امروز زیاد حوصله ی من رو نداری ؟ چیزی شده ؟ محمد ؟ مـــــحـــــمد . من می ترسم . دیوونه نشدم ، باور کن .

اومدی ؟ آروم تر . پاهام خواب رفته . منو کجا می بری ؟ آروم تر راه برو که بتونم پا به پات قدم بزنم نه اینکه منو رو زمین بکشونی و ببری . تو امروز چت شده ؟ عصبی ای .

وای بیرون خیلی سرده . ای کاش میذاشتی یه لباس بپوشم بعد من رو به حیاط می آوردی . باورم نمیشه محمد . من دارم نور خورشید رو احساس می کنم . خورشید داره چشمای همیشه خاموشم رو می سوزونه . محمد خیلی خوشحالم . باید امروز پیش دکتر بریم و بهش بگیم که داره بینایی من بر میگرده . تو خوشحال نیستی ؟ چت شده محمد ؟ چرا من رو به باغچه می بری ؟ مــــــحــــــمد .

یه چاله زیر پامه . کمکم کن . دارم می افتم توش . چرا منو هل میدی ؟ منظورت از این حرف چیه . من نمردم . به خدا من زندم . الان چه وقته بوسیدن لبامه ؟ منظورت از بوس خداحافظی چیه ؟

داد و بی داد نکن . اون صدا داره یه چیزایی رو تو گوشم میگه . همون نور رو میگم . ساکت باش ببینم چی داره میگه .

می تونم ببینمش . صورت آشنایی داره . مثل فرشته ها می مونه . بهم میگه که تقلا نکنم . داره میگه من مُردم ، اما چه جوری ؟ وقتی خواب بودم چه اتفاقی برام افتاد محمد ؟ خودت برام بگو . گریه نکن ، من می بخشمت ، فقط خودت بهم بگو .

با چی این کار رو کردی ؟

یه چاقوی دسته کوتاه ؟ همون که همیشه مخفیش می کردی ؟ چرا تو خواب ؟ اصلا چرا این کار رو کردی لعنتی ؟

به خاطر یه نفر ؟ به خاطر خودت و زندگیت ؟ منظورت رو از این حرف ها نمی فهمم . تو به خاطر کی من رو از بین بردی ؟

چشماش قشنگه ؟ دوستت داره ؟ عاشق اخم کردن هات شده ؟  از نگاهت می فهمه تو دلت چی میگذره ؟

خوبه . نه ناراحت نیستم . سخته قبول کنم که به آخر خط رسیدم ولی واقعیت داره . حس عجیبیه . همیشه حسودی می کردم . هر کی خوشبخت بود ، هر کی عاشق بود ، هر کی هنوز می دید و می بوسید ، دلم رو می سوزوند اما حالا همه چیز متفاوته .

راستی باید فقط یه قول رو بهم بدی . اجازه ندی اون زن روی تخت من بخوابه . می خوام هیچ وقت بوی تنم با بوی تن اون به هم نپـیـچه . می خوام بتونی تفکیکش کنی . من تو همه ی زندگیم با صدای تو ، با بوی تن تو زندگی کردم . می خوام بعد از مرگم حداقل بوی تنم رو از خودم به جا بذارم . ممنون محمد . تو خیلی مهربونی .

شروع کن به خاک کردن من . قول می دم همین جا ، تو همین باغچه ، بعد از من یه درخت گوجه سبز ، دربیاد . من می دونم تو چقدر گوجه سبز دوست داری محمد .

محمد دعام بر آورده شده . من دارم تو رو میبینم . مثل اون روز ها ، هنوز هم قشنگی عزیزم .

دارم میبینمت محمد . 

             

        

بوی تن همسرم

 

               

بوی تن همسرم ...

       

-  بیــــشور ، کمرم یخ زد . دستاتو از رو کمرم بکش کنار .

دستای سردم کمرش رو می سوزوند ، ولی هرگز راضی نمی شدم دستام رو از کمرش جدا کنم . مگر اینکه اینقدر دستامو نگه می داشتم که دمای اونها با کمرش یکی می شد . فرقی هم نداشت که این دستای من بود که باید داغ می شد یا کمر اون بود که باید یخ می زد .

در آغوش کشیدمش و لباشو بوسیدم . مهم این بود که با او یکی باشم و دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت . ما از بدنمون کمک می گرفتیم تا روحمون رو یکی کنیم . ما از بدنمون سواستفاده می کردیم و حسی فراتر از لذت را با هم حس می کردیم .

-  اوف ، اوف ، اوفففف ، نکن دیوونه ، قلقلکم میاد .

خنده هاش واقعا جذاب بود . انرژی درونم به اوج خودش رسیده بود و باید همه ی آن را تخلیه می کردم .

-  همیـــــنو می خوام . همینطوری ادامه بده .

اون در کل فوق العاده کم حرف بود اما همیشه وقتی از خودش بی خود می شد و می خواست خودش رو خالی کنه ، زیاد حرف می زد .

- وااااااای ، فکر می کنم برای تا همین جا بلیط داشتیم ، اینطور نیست عزیزم ؟

خندیدم و گفتم : همین طوره عزیزم . باید پیاده بشیم .

حرارت دستانم با بدنش یکی شده بود .  

           

...........

                     

آروم ، آروم چشمامو باز کردم . اصلا نفهمیدم کی خوابم برده بود . از روی تخت می خواستم پایین بیام که متوجه شدم ، لباسی تنم نیست . دیشب آنقدر خسته شده بودم که درجا خوابم برده بود . ولی خستگی واژه ی خوبی نبود . دیشب گویا دوباره متولد شده بودم .

-  عزیـــزم ، بیا صبحانتو بخور . باید بری سرکار .

این صدای همسرم بود . فکر می کردم هنوز در کنار من خواب باشه ، اما این فرشته ی مهربون قبل از من بیدار شده بود و برایم صبحانه درست کرده بود و حالا مرا با واژه ی عزیزم صدا می کرد ...

 

موقع رفتن سرکار ، تو چهار چوب در خونه دولا شده بودم و داشتم بندهای کفشم رو می بستم که دستی موهام رو به هم ریخت .

بدون اینکه بالا رو نگاه کنم ، گفتم : کاری می کنی همه بفهمن وسط سر شوهرت کچله .

همسرم خندید و گفت : من که قبلا بهت گفتم موهاتو چقدر پریشون دوست دارم . نگفتم عزیزم ؟

ایستادم و تو چشماش نگاه کردم . چشمانش دریایی آرام بود و طوفان وجود مرا به آرامش می کشید .

با دستاش یقمو مرتب کرد و از عطری که تو دستش بود به پیراهنم زد و گفت : خوشگل من ، همیـــشه خوب بمون .

دستاشو محکم تو دستام گرفتم و لباشو بوسیدم و گفتم : اگه تو بذاری .

خندیدم و وارد پله ها شدم . این بدرقه ی گرم برنامه ی هر روزش بود و ما هیچ وقت از عاشقی خسته نمی شدیم .        

...........

                    

امروز قصد رفتن سر کار را نداشتم و از چند روز پیش با دوست دخترم قرار گذاشته بودیم که امروز برای ناهار به خونه ی او برم . بعد از اون برنامه ی مفصل دیشب نمی دونستم هیچ انرژی ای تو بدنم برای دوست دخترم مونده بود یا نه ، ولی با شناختی که از بدنم داشتم ، فکر می کردم بتونم دوست دخترم رو هم راضی کنم . حدود دو سال می شد که من به همسرم خیانت می کردم و تا به حال برای هیچ کدوم از آن دو نفر بی انرژی نبودم .

به خونه ی دوست دخترم رفتم و طبق معمول او نتونست تا بعد از ناهار طاقت بیاره و مرا به اتاق خواب برد .

رابطه ام با او کاملا متفاوت از رابطه ام با همسرم بود . بدن او قدرت بیشتری می طلبید . او خشونت را دوست داشت .

یکی از دست هایم را رو سرش گذاشته بودم و سرش را محکم به روی تخت می فشردم و دست دیگرم ، دست او را محکم پشت کمرش نگه می داشت که ناگهان صدای موبایلم که چند متر آن طرف تر افتاده بود به گوش رسید . بلافاصله به طرف موبایلم رفتم . همسرم در آنسوی خط بود :

-  سلام عزیزم ، زنگ زدم اداره نبودی ، کجایی ، نگرانت شدم .

-  سلام گلم ، کاری برام پیش اومده و الان هم بیرون اداره ام و نمی تونم زیاد حرف بزنم .

باید قبل از اینکه بدنم از تب و تاب می افتاد به تخت بر می گشتم .

-  باشه قبول ، فقط قبل از اینکه قطع کنی باید بهم بگی دوستم داری یا نه .

خندیدم و گفتم :

-  دوسِت دارم خُلم . فعلا خداحافظ .

-  خداحافظ .

تلفن را قطع کردم و به سراغ دوست دخترم که هنوز بر روی تخت خوابیده بود ، رفتم ، اما خودش رو عقب کشید و لبخندی معنی دار زد و گفت : عزیزم ، زنِت تو چه چیزایی از من کم تره که اینطوری به من میفروشیش ؟

می دونم انتظار داشت بگم همه چی . بدنش داغ بود و می خواست که بالا ببرمش و حسابی ازش تعریف کنم ولی من خندیدم و گفتم : همسر من ارزون و کم نیست .

ابروهاش رو گره کرد و نگاهی تو چشمام انداخت . ادامه دادم :

-  نوع سلام کردنت ، نوع دست دادنت ، نوع خندیدنت ، نوع راه رفتنت ، بوی بدنت ، بوسیدنت ، غذا درست کردنت ، حرف زدنت ، رابطه با تو و حتی نفس کشیدنت ، همه و همه کمکم می کنن که من به ویژگی های همسرم پی ببرم و روز به روز بیشتر عاشقش بشم . تو به ظاهر دختر دست نیافتنی و با ارزشی بودی و رابطه با تو ، تونست به من بفهمونه که هیچ کس تو دنیا نمی تونه جای همسرم رو برام بگیره . تو باعث میشی من به خودم بیام و برای من که مرد سر به هوایی هستم ، نیازی .

نوع نگاهش متفاوت شده بود ولی من ادامه دادم :

-  دوستت دارم چون به من می فهمونی که عاشق کی باشم .

خندید و گفت :

-  من هم دوستت دارم چون بهم می فهمونی ، مرد ها چه کثافتهای عجیبی هستند . 

               

      

مسیر هدف ببر

 

              

مسیر هدف ببر ...

         

صدای تیک تاک ساعت تمام فضای اتاق را پر کرده است . جلوی آینه نشسته و آرایش می کند . آرایش چشمانش که تمام می شود چند دقیقه ای در آینه به آنها خیره می شود و چند کلمه را زیر لب با خودش زمزمه می کند . رژ لب قرمزی را بر می دارد و روی لب هایش می کشد و بعد هم لب ها را به هم می مالد .

صدای زنگ موبایلش که آنسوی میز است به گوش می رسد . دستش را دراز می کند و به صفحه ی گوشی نگاه می کند . وکیل و اصلی ترین مشاورش در آن سوی خط است . جواب می دهد .

وکیلش از آنسوی خط می گوید : قربان پیمانکاری که قرار بود تمام فضای کارخانه رو برامون نور افکن نصب کنه ، زنگ زده و میگه چِکش برگشت خورده ، چه دستوری می فرمایید ؟

سیگاری روشن می کند و یه کام عمیق از اون می گیرد و می گوید : گور پدرش . از حساب دوم کارخونه هشتصد و هفتاد میلیون تومن بریز به همون حسابی که ازش چک دارند .

دوباره وکیل صدایش را صاف می کند و می گوید : چشم قربان ، همین الان امرتون انجام میشه . برای خط سه که به خاطر خرابی دستگاه اصلی از کار افتاده چه دستوری صادر می کنید ؟

نگاهی به آیینه می اندازد و می گوید : تا دو ساعت دیگه میام کارخونه تا ببینم باید چیکارش کنیم .

گوشی را قطع می کند و دستمالی بر می دارد و روی رژ لبش که به خاطر سیگاری که چند کام از اون گرفته بود ، کم رنگ شده ، می کشد و دوباره رژ لب رو بر می دارد و روی لب هایش می کشد .

به چهره اش تو آینه نگاه می کند و به غروری که چند سالی است که سراغش اومده لبخند می زند و می ایستد که برود .

رویش رو به طرف همسرش که تازه از خواب بیدار شده و روی تخت خواب غلت می زند ، می کند و می گوید : دارم میرم شرکت ، از اون طرف هم باید برم کارخونه . کاری با من نداری .

شوهرش خمیازه ی بلندی می کشد و می گوید : نــــه عزیزم برو ، فقط دیشب مدیر تولید زنگ زد و گفت چرا رئیس برای خط سه هیچ اقدامی نمی کنه . من هم بهش گفتم ببر هر کاری رو که خودش صلاح بدونه می کنه . فضولی این کار ها به تو نیومده .

لبخند می زند و کنار شوهرش رو تخت می نشیند و می گوید : یادت هست دقیقا از کی به من میگی ببر ؟

شوهرش پوزخندی می زند و می گوید : از اون وقتی که به یاد دارم تو ببر بودی .

می خندد و می گوید : و تو چی بودی ؟

شوهرش سرش رو از روی متکا بلند می کند و می گوید : من خیلی باشم ، یه گربه ام .

دستش رو بر روی صورت همسرش می گذارد و می گوید : تو اونقدر ها هم که فکر می کنی بی حیا نیستی .

شوهرش می خندد و صورتش رو جلو می کشد تا لبان او را ببوسد ، ولی او صورتش را عقب می کشد و می گوید : الان نـه . یک ساعت رو رژ لبم وقت گذاشتم .

شوهرش به چشمای اون خیره می شود و می گوید : تو هم اونقدر ها که فکر می کنی درنده نیستی عزیزم .

و با هم بلند می خندند .

از خونه بیرون می آید و سوار یکی از ماشین هایش می شود که به شرکت برود ولی همین که ماشین را روشن می کند صدای یک مرد رو از پشت سرش می شنود که آروم تو گوشش می گوید : ماشین رو خاموش کن .

از آیینه ی وسط ماشین که نگاه می کند یک مرد را می بیند که پشت سرش تو ماشین نشسته و یه چاقوی براق دسته کوتاه رو یک میلیمتری گردنش گرفته . ماشین رو خاموش می کند و از تو آیینه ، تو چشمای مرد جوان خیره می شود .

مرد می خندد و می گوید : شنیدم همه ی ثروت و شهرتت رو تو شش سال به دست آوردی .

لبخند می زند و می گوید : دقیقا همین طوره ، شش سال طول کشید که به اونجایی که می خوام برسم و دیگه هم نمی خوام از دستش بدم .

مرد تیزی چاقو رو روی خرخره ی اون فشار می دهد و دوباره می گوید : شیندم برای رسیدن به اینجایی که الان هستی ، خیلی ها رو زیر پاهات له کردی .

تو آیینه به مرد زل می زند و می گوید : دقیقا . هر کسی که سر راهم بود رو لهش کردم .

مرد تیزی چاقو را روی صورت او می کشد و یه خراش روی گونه اش به وجود می آورد و می گوید : به نظرت کدومشونه که می خواد همه ی ثروتت رو به باد بده ؟

دوباره حرکتش رو تکرار می کند و یه خراش دیگه ، عمیق تر و پایین تر از قبلی به وجود می آورد و می گوید : به نظرت کدومشونه که می خواد شهرتت رو به گند بکشه و نابودت کنه ؟

و مرد وقتی سکوت او را می بیند دوباره یه خراش دیگه پایین تر از دو خراش قبلی روی صورت او به وجود می آورد و می گوید : یکی از همون کسایی که تو نادیدش گرفتی ، که نابودش کردی ، که زیر پا گذاشتیش و از روش رد شدی ، من رو به اینجا فرستاد و گفت که بهت بگم از این به بعد توی تمام زندگیت خواهد بود . توی خواب و بیداری ، تو هر زمان و هر جایی که باشی ، حتی تو نفس کشیدنت . گفت که بهت بگم مثل گذشته که هیچ چی برای شما اهمیت نداشت حالا دیگه هیچ چی براش اهمیت نداره و فقط به زجرکش کردن شما فکر می کند .

او بر می گردد و به مردی که پشت سرش نشسته خیره می شود و مرد در ماشین را باز می کند و برای آخرین بار می گوید : باز هم همدیگر رو خواهیم دید . منتظر من باشید .

و از ماشین بیرون می پرد و تو سیاهی پارکینگ ناپدید می شود .

او دستمالی از کیفش در می آورد و خونی که تمام گونه اش رو گرفته را پاک می کند و به چشماش تو آیینه ی ماشین خیره می شود و نفس عمیقی می کشد  و به خونه بر می گردد .

مستقیم به اتاقش می رود و در را قفل می کند و با وکیلش تماس می گیرد و می گوید که امروز به کارخانه نمی رود . همه ی افکار رو از ذهنش بیرون می ریزد و همه ی حواسش رو متمرکز می کند و شروع به فکر کردن می کند .

بعد از پنج دقیقه یه ورق کاغذ برمی دارد و از یک پسرک عاشق که هفت سال پیش عاشق او شده بود ، شروع به نوشتن می کند و تا آخرین اسم که شوهرش بود ، اسم همه ی کسانی که توسط او کوچیک و خرد شده بودند رو می نویسد .

در آخر ، وقتی به ورق نگاه می کند ، اسم چهارده نفر روی کاغذ است . تلفنش را برمی دارد و شماره ی یکی از کارمندانش را می گیرد و می گوید : یه لیست دارم که اسم چهارده نفر در آن است . تا نیم ساعت دیگه بیا خونمون و این لیست رو از من بگیر . می خوام تا آخر امروز همه ی این چهارده نفر مرده باشند . مفهوم شد ؟

و صدایی از آن سوی خط می گوید : بله قربان . تا نیم ساعت دیگه اونجام .

و دوباره یه کاغذ دیگه برمی دارد و اسم شش نفر که بعد از شوهر خدابیامرزش برای ازدواج با او مناسب هستند را می نویسد و شروع به تصمیم گرفتن برای انتخاب یکی از آنها می کند که برای فردا ترتیب یک ازدواج خیلی بی سر و صدا را بدهد .  

         

      

قربانی بعدی

 

          

قربانیِ بعدی  ...

       

ساعت حدود دو نیمه شب بود که او ناگهان از خواب پرید . همین شش ساعت پیش بود که یک شام مفصل خورده بود ولی حالا گرسنگی عجیبی که او را تا سر حد مرگ آزار می داد ، همه ی وجودش را فرا گرفته بود . دستانش می لرزید و کنترل اعضای بدنش را از دست داده بود . سر درد ترسناکی در سرش پیچیده بود که او را هوشیار نگاه می داشت . داخل جمجمه اش ، افکاری نیش زننده و تیز موج می زد و امتداد می یافت . غریزه ای حیوانی ، او را به گره کردن مشت ها و فشردن شقیقه های خویش وادار می ساخت . کارش از گرسنگی و تشنگی گذشته بود . انگار جنون گرفته بود . تشنج گرفته بود و بدنش می لرزید و صورتش کبود شده بود . تمام بدنش خیس عرق شده بود و بوی عجیبی می داد . یک جور بوی ترشیدگی مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد . چیزی فرای واقعیت را تجربه می کرد و احساس یک دیوانه را داشت . به سختی نفس می کشید و خودش را در چند قدمی مرگ احساس می کرد . ریشه ی این جنون را در تشنگی و گرسنگی یافت و باید خودش را نجات می داد . زندگی را دوست داشت و نمی خواست زجرکش شود .  با چشم های درشت باز و وحشت زده ی خویش نگاهی به اطراف انداخت و به دنبال راه فراری بود . 

در اولین جستجو چیزی نیافت ولی در دومین سرکی که به اطراف کشید ماهی قرمز درون تنگ را در آن سوی اتاق دید .  خیلی فرز و تند بسان یک حیوان خیز برداشت  وکنار تنگ ماهی جست زد . وقتی به خودش آمد ماهی قرمز درون تنگ را خورده بود و لبانش را لیس می زد .  در عرض چند ثانیه اوضاع را برای خودش تجزیه تحلیل کرد و متوجه شد که هنوز تشنگی بیش از حد آزارش می دهد . احساس خفگی می کرد و تاب تحمل نداشت که ناگهان متوجه صدای خر و پف دختری که در آن سوی اتاق بر روی یک تخت خوابیده بود ، شد . به یاد نمی آورد که او کیست و فقط تشنگی را می شناخت . دستش را بر روی بدن دخترک گذاشت و سرمای بدنش را حس کرد . سرمایی که تب داغ او را خنک می کرد . احساس لذت داشت . دخترک را تکان داد ولی او کاملا خواب بود . دست چپش را بر روی دهان دخترک گذاشت و همان طور که محکم دهانش را فشار می داد خرخره ی دخترک را جویید . خون دخترک مثل آب ولرم بود و او در عرض چندین ساعت اینقدر مک زد که گلوی دخترک خشکید و دیگر چیزی بیرون نمی آمد . دستان خونی اش را لیس زد و خیسی پوزه اش را با لباسش خشک کرد . تشنگی اش برطرف شده بود و کاملا آرام شد .  حالش به حالت عادی بازگشت و خوشحال بود که زنده می ماند . 

نگاهی به ساعت انداخت و بی هیچ تفکری به خواب رفت . 

هیچ اتفاقی فراتر از واقعیت وجود نداشت . او فقط یک انسان چاق بود که نیمه شب ، بیش از حد ، توهم گرسنگی برداشته بود و خرخره ی خواهرش را جوییده بود. اوگرسنه نبود بلکه فقط یک بیمار روانی بود .

          

..........

                 

چند خانه آن طرف تر ، در یک ساختمان نیمه ساخته ،  دو مرد جوان بی توجه به ضجه ها و گریه های یک دخترک جوان که از این پس بدون شک ، از آیینه خواهد ترسید ، به فیلمبرداریِ یکی دیگر از دوستانشان مشغولِ ساخت یک فیلم کوتاه می باشند ، که دخترک به اجبار بازیگر نقش اول فیلم می باشد .  

              

پیش در آمد : سرگرمی های یه بیمار روانی ، تو گوشی موبایلش ، که با افتخار به همه نشونشون می داد .