Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

عشق ویتنامی من

 

               

عشق ویتنامی من ...

 

وقتی وارد ویتنام شدیم ، تو همون روزهای اول بود که پی بردم ، یه جنگ و همه ی محتویاتش از ریشه مزخرف است .

تو اون روزهای اول ، وقتی صدای گلوله یا انفجار به گوش می رسید ، تمام اعضای بدنم آزاد می شد و آرزو می کرد ، ولی خیلی زود به این اوضاع عادت کردم و قبل از اینکه متوجه بـشم ،کاملا تغییر کردم .

تو همون روزهای اول بود که با آنتونی آشنا شدم . اون یه ماشین جنگی بسیار قدرتمند در تاریخ جنگ های کشور ما با ویتنام محسوب می شد و قبل از این چند نوبت کامل در این کشور خدمت کرده بود .

او این جنگ رو یه بازی هوشی بزرگ می دونست و شدیدا بر این باور بود که مسئله ی زور و بازو در کار نیـست . از مرگ نمی ترسید و بار ها شنیده بودم که گفته بود آدمهای شجاع فقط یک بار می میرند .

من احساس می کردم بین ما شباهت های زیادی وجود داشت اما هر بار که با او همصحبت شدم ، بهم گفته بود که اگر به دنبال همدرد می گردم ، اشتباه گرفته ام . او همیشه می گفت که همدرد خوبی نیست . من هم خوب می فهمیدم که تنها ایرادش این بود که او اصلا هیچ گاه درد را احساس نمی کرد که بخواهد همدرد کسی باشد و حتی به یاد دارم که وقتی این جنگ در روزهای آخرش ، برای یادگاری یکی از اعضای بدن او را ، از او گرفت هم به روی خودش نیاورد که دردی حس کرده و کینه ای از این جنگ به دل نگرفت . من می دونستم که او روزی ناگهان با همه ی درد هایش به بن بست می رسد و خوشحال بودم که برای این جنگ کوچکتر از آن بودم که مثل او لازم باشه در راه این جنگ یکی از پاهایم را بدهم .

هر چقدر به آخر جنگ نزدیک تر می شدیم ، آنتونی خطرناک تر می شد و حتی با یک پا  هم برای همه ی ویتنامی ها یک خطر بزرگ به شمار می رفت .

آنتونی فکر می کرد یک عقاب است . برای همین بود که با اینکه او نزدیک ترین دوست من در این جنگ بود هیچگاه از خانواده اش چیزی نپرسیدم . او نمی دونست که حتی اگر عقاب هم باشد ، عقابی است که همه ی عمرش را با آدمها گذرانده و نمی تواند تا همیشه مثل عقابها رفتار کند .

آنتونی مثل من دیوونه بود . همه ی ما دیوونه بودیم . سرباز هایی که قربانی حماقت های اخلاقی سیاستمداران یک دولت زورگو و عیب جو شدیم . سرباز هایی که وقتی به سمت ویتنام می رفتیم وظیفمون کشتن ویتنامی ها بود و بهمون گفته شده بود که مجازیم هر کاری که می خواهیم انجام بدیم و به همین خاطر بود که ما همه کاری کردیم .

تا اینکه یه روزی که هرگز نفهمیدم روز خوب یا بدی بود ، جنگ تموم شد و ما رو به کشورمون برگردوندند و ازمون خواستند که دوباره یک شهروند معمولی باشیم .

در اون جنگ هر سربازی اینقدر خوش شانس نبود که تا آخرین لحظه تو این حماقت سهیم باشه و با تموم شدن جنگ به آمریکا برگرده و تا همیشه تو شوک تموم شدن جنگ باقی بماند . اتفاقی که اگر قبل از اون  به هر دلیلی به کشورمون برگشته بودیم ، قبولش خیلی راحت تر بود .

اما من و آنتونی از همین دسته سربازان بودیم که با یکی از آخرین هواپیماهایی که آخرین دسته سربازان رو به آمریکا بر می گردوندند ، به کشورمون برگشتیم و به طور کلی با این دنیا غریبه شدیم .

آنتونی خیلی بیش تر از بقیه ی سرباز هایی که در این جنگ بودند ، درگیر این تغییر شرایط ناگهانی شد و با بازگشت به آمریکا به لحظه ای رسید که در تراژدی های یونانی ، قهرمان داستان پی می برد که هر چی می دونسته غلط بوده است .

مردی که روزی با همه ی وجودش جنگیده بود ، امروز نمی توانست همه ی چیز هایی که به این جنگ داده بود را فراموش کند . او همه ی احساسش را در راه این جنگ فدایی کرده بود و به دار آویخته بود و امروز باید همه چیز را از ابتدا شروع می کرد .

حداقل چون می خواستم ، از عاقبت آنتونی و بلایی که سرش می آد با خبر بشم ، این مرد بی هویت را همراه خودم ، به خانه ام بردم و یک زندگی جدید را با او شروع کردم .

او بعد از چند هفته سکوت بالاخره شروع به بروز دادن احساساتش کرد و دچار هذیان شد . همیشه عصبی بود و توی خواب راه می رفت .

در نهایت هم یک روز قلم دست گرفت و شروع کرد به نوشتن کتابی با عنوان ــ عشق ویتنامی من ــ که در ابتدا شبیه هذیان های یک آدم دیوانه بود .

آنتونی یه سرباز موجی بود که شروع به نوشتن یه رمان عاشقانه کرده بود که هیچ ربطی به جنگ نداشت .

آنتونی در توجیه این کارش یک بار به من گفت که احساسات ، همیشه ناگهان به سراغ آدم میاد ، کاملا غیر منتظره و بدون اینکه خودت خواسته باشی و با چنان قدرتی می آد که هیچ راهی برای مقابله با آن وجود ندارد و مهارش غیر ممکن است . درست همون وقته که آدم به خودش می آد و به پاهاش نگاه می کنه و می فهمه که تا کجا مرد این راه است .

عشق ویتنامی من ، یک داستان کاملا عاشقانه بود که آنتونی در این کتاب به جز در عنوان کتاب ، در هیچ جا به ویتنام اشاره نکرده بود . این قصه ، داستان زندگی دختری بود که همیشه و همیشه در انتظار یک مرد به اسم آنتونی زندگی کرد ، و خواننده ی کتاب هر لحظه منتظر بود این مرد از راه برسه و نقش اول کتاب بشه ، ولی همین طور تا آخر داستان به نبودن ادامه داد و جای خالی اش در تمام صفحات کتاب احساس می شد ، به طوری که هر کسی با خوندن کتاب احساس می کرد که این مرد به دلیل حضور در ویتنام در کنار دختری که همیشه عاشقش بود ، حضور نداشت .

و وقتی این کتاب به چاپ رسید آنتونی در حالی برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات به خاطر بهترین رمان عاشقانه ی سال در جهان ، شد که هیچ گاه در زندگی اش عشق را تجربه نکرده بود و همیشه کمبود عشق را در زندگی اش احساس می کرد . 

          

         

نظرات 14 + ارسال نظر

وچقدر خوبه که بعد از مدت ها یک داستان خوب بخونم:)
.
گاهی ما در تصور چیزهایی که تا به حال تجربه نکردیم چنان ماهریم که حتی به دست آوردن اون چیز هم این قدر ما رو خوشحال نمی کنه...
گاهی به هر دلیلی نمی تونیم چیزی یا کسی رو تصاحب کنیم...نمی تونیم عاشق باشیم...نمی تونیم خیلی چیزها داشته باشیم...اما می تونیم رویاشو داشته باشیم...درباره اش بنویسیم...باهاش زندگی کنیم...حتی ازش خاطره داشته باشیم...و نمی دونیم این شیرینه یا تلخ...فقط از اونی که فک می کنیم جالب تره...
"...در حالی برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات به خاطر بهترین رمان عاشقانه ی سال در جهان ، شد که هیچ گاه در زندگی اش عشق را تجربه نکرده بود... "
واین چقدر قشنگه...شاید من هم روزی همچین کتابی بنویسم...کتابی از کسانی که هیچ وقت نبودن...کودکانی که هیچ وقت به دنیا نیومدن...مثله اون داستانه که بچه قبل از این که به دنیا بیاد مرده بود...اما نویسنده براش شخصیت قائل بود...راستش اسم اون بچه یادم نیست...می دونین کدومو می گم که...
حس قشنگی داشت این داستان:)
چقدر حرف زدم:پی

امیدوارم شما توی داستاناتون هر چیزی که می نویسین واقعی باشه...چه شیرین چه تلخ...

ارادت داریم:)

اسم اون بچه امیر علی بود ، که صدا که تو لینک هام به اسم مسافر لینک شده ، نوشته بودش ، و واقعا دوست داشتم اون نوشته ها رو ...
ممنون نیلوفر
خیلی قشنگ تحلیل کردی
حرف هایی که من می خواستم تو داستان بگم و خیلی هاشو خوب بیان نکرده بودم رو کامل اینجا گفتی ...
خیلی بده که اتفاقاتی که تو کنترل ما نیست ، ما رو از داشتن یه چیز هایی محروم کنه

لطف کردی

انسان در طول تاریخ کشفیات بی معنی زیادی انجام داده که یکی از بی معنی ترین آنها جنگه

چرا انسانها اینقدر به نابود کردن خودشون علاقمندند ؟

ممنون که بهم سر زدین

سلام محمد جان، خوبی؟
قشنگ بود، ایده ی جالبی داشت و خیلی هم روان نوشتی.
از خوندنش لذت بردم.
موفق و شاد و سلامت باشی.

مرسی سیامک جان
لطف کردی

خوب بود برادر جون.

ممنون :)

کمبود عشق...
درد همه ی ماست!
می دونی داستانهات رو به این دلیل دوست دارم که موضوعاتش بکر و دست نخورده ست...یه جورایی ادمو غافلگیر می کنه۱

خب کاملا مشخصه اون مجله ای که با داستان های عجیب تو و تحلیل های من-که عاقبت سرمو به باد میده-چی میشه؟
همون شماره ی اول توقیف میشه...

:دی
شایدم تصمیم بر این شد که شما داستان بنویسین و من وظیفه ی تحلیل رو به عهده گرفتم :دی
لطف کردی دوست من
خوشحال شدم

راستی دقیقا چقدر حقوق میدی؟

:دی
عجب !
من می خواستم شما رو مسئول پرداخت حقوق بچه ها کنم !

سلام
داستان خیلی زیبایی بود.

احساسات ، همیشه ناگهان به سراغ آدم میاد ، کاملا غیر منتظره و بدون اینکه خودت خواسته باشی و با چنان قدرتی می آد که هیچ راهی برای مقابله با آن وجود ندارد و مهارش غیر ممکن است .

و چه بسیار دلهایی که سرگردان نوری هستند تا برای آن بتپد
موفق باشی

مرسی علی جان
من خودم این قسمت داستان رو خیلی دوست داستم و اونجایی که می گفت به پاهامون نگاه می کنیم و می فهمیم که تا کجا مرد این راهیم

و چه بسیار کسانی که غرق نورند و از آن غافل اند
قصه ی عجیبیه زندگی ...

داستان بود یا واقعیت؟

داستان ها همشون واقعی اند
شاید هنوز اتفاق نیافتاده باشند و هیچ وقت هم اتفاق نیافتند
ولی مگه واقعیت هایی که اتفاق افتاد رو خیلی بهشون فکر کردیم یا روی ما تاثیر گذاشت که این داستان ها نتونند این کار رو انجام بدند ؟

مطمئن شدم نویسنده داستان خود شما هستی از اونجایی که در رابطه با نام کتاب کنجکاو شدم در نتیجه عشق ویتنامی من رو سرچ کردم و تنها مطلبی که در این رابطه بالا اومد بلاگ
http://www.foulex.blogsky.com
ذهن خلاقی دارید چرا نوشته هاتونو به چاپ نمی رسونید؟

خوبه که مطمئن شدین :دی
ممنون
شاید دلیل چاپ نکردن این داستان ها اینه که قدم های کوچیک رو دوست ندارم ، البته رو چند تا رمان هم دارم کار می کنم که فکر نمی کنم به این زودی ها نتیجه بگیرم
...
اگه واقعا از داستان ها خوشتون اومد ، پیشنهاد می کنم : تازه کار ، فولکس ، دیوونه ی عاشق ، عاشق لعنتی ، بدون یک میلی متر خطا ، جهنمی و این عکس کیه رو که خودم خیلی دوستشون دارم رو بخونید
فکر کنم خوشتون بیاد
ممنون که بهم سر زدید
موفق باشید

اخی حسودیت شد افسانه داره مامانی میشه؟
ایشالا یه روز هم نوبت شما...
بیام و بنویسم که شما بابای یه پسر تپل مپل شدی...
اگه دخترم باشه که من اصلا قهرم...(زنده به گورش می کنم)

:)
آره ، واقعا حسودیم شد !
من عاشق بچه هام ، پسر و دخترشم هیچ فرقی نمی کنه
تو داستان هایی هم که نوشتم داستانهایی که از بچه ها نوشتم هم تعدادشون از همه بیشتر بوده هم از همه بیشتر دوستشون داشتم...

صدا 1388/07/26 ساعت 18:46 http://sangane.blogfa.com

من خیلی ادم هارو دیم عین آنتونی!بی عشق عاشق...

من فکر می کنم تو این روزها هممون یه جورایی بی عشق عاشق میشیم !
ممنون ...

Gorkiy 1388/07/27 ساعت 10:18 http://kafka-gorkiy.blogfa.com

متفاوت تر از همیشه بود.

ممنون
خیلی لطف کردی دوست من ...

آه...همیشه از جنگ متنفر بودم...چون تنها عنوان کردن همین یک کلمه سه حرفی آدم و یاد کشتار و خون و مرگ میندازه!!!
داستان جالبی بود...شاید ما حتی اگر عاشقترین هم باشیم باز یه وقتایی کمبود عشق و تو زندگیمون احساس کنیم...مرسی.

راستی من هم آپم...

سلام دوست من
خیلی ممنون
حتما میام خدمتتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد