Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

کوچه

 

             

کوچه ...

       

حال و هوای کوچه اون شب با همیشه فرق داشت و هر چند اون کوچه را واقعا دوست داشتم ، تاریکی بیش از حدش منو می ترسوند . دیگه وقتش رسیده بود که مرد کنجکاو خونه ی انتهای کوچه که همیشه جلوی خونش با محمد قرار میذاشتم پشت پنجره بیاید و مثل من انتظار محمد را بکشد تا صحنه های مورد علاقشو که دیدنشون دیگه براش عادت شده بود ، رو ببیند .

به قول محمد این دیوونگی ها همه چیز زندگیمون شده بود ، هر چند که طبیعی بود من و محمد و مرد پشت پنجره این قسمت زندگی رو دوست داشته باشیم .

اونشب ایمان داشتم حتی اگه یه روز ، من و محمد و مرد پشت پنجره هم این شب ها و این کوچه ی خلوت و تاریک را فراموش کنیم ، این کوچه هرگز ما را فراموش نخواهد کرد و همین ایمان مرا دوباره به این کوچه کشیده بود .

صدای محمد و جرقه های فندکش که دیگه تقریبا هر شب سکوت این کوچه را از هم می پاشید ، تو کوچه مونده بود . همیشه وقتی فندک رو دست می گرفت چند دقیقه ای رو باهاش کشتی می گرفت و پشت سر هم تق و تق می زد تا اینکه بالاخره بعد از ده ، دوازده بار ، بالاخره شعله می کشید و می تونست با فندکش سیگارش رو روشن کند . اون فندک خراب شده بود و محمد باید یکی دیگه می خرید اما هدیه ی یه دوست دیگرش بود که قبل از من باهاش به این کوچه می آمد و برای همین محال بود فندک رو عوض کند .

بر روی دیوار انتهای کوچه نوشته شده بود ، لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد و این جمله از لحاظ نگارشی غلط بود و باید نوشته می شد لعنت بر پدر و مادر کسانی که در این مکان آشغال بریزند و این یعنی من که همیشه دستمال کاغذی هایم را توی جوب می ریختم و محمد که فیلتر سیگار هایش را روی زمین می انداخت و شک نداشتم که پدر و مادرم هیچ گاه نخواستند که من با محمد یا هر کس دیگه ای به یه کوچه ی خلوت برم و دیوونگی کنم و اگه می دونستند که دخترشون چنین کاری می کنه ، خودشون رو می کشتند .

محمد اون شب با پنج دقیقه تاخیر اومد و مثل هر شب فندکش تو دستش بود و تازه وقتی مشغول بوسیدن لب هاش شدم ، متوجه مرد پشت پنجره شدم و به این فکر می کردم که اصلا امشب متوجه نشدم کی به پشت پنجره اومده است .

از محمد خواستم زیر نور ماه مثل همه ی شب های دیگر با من برقصد و بعد از یک ساعت که با هم بودیم ازش جدا شدم و از کوچه بیرون اومدم و اونشب بعد از مدتها بالاخره تصمیم به قانع کردن خودم گرفتم که محمد و لب هایش برای من کم است .

خیلی دوستش داشتم و اون هم ، من رو خیلی دوست داشت ولی این کافی نبود که من و عقایدم رو تا آخر عمر به این کوچه بکشد و با خودم عهد بستم که دیگر به اون کوچه نروم و فکر می کردم با این عهد همه چیز همون شب برای من تمام شده است .

اما بعد از دو ماه  متوجه شدم قدرت جدا شدن از کوچه و محمد رو ندارم و وقتی که دیدم همه ی تلاشم بی نتیجه است و محمد و اون کوچه از خاطرم نمی ره ، تسلیم شدم و زنگ زدم به محمد و بهش گفتم که دوباره امشب تو همون کوچه منتظرش هستم و محمد که انگار اصلا متوجه نبودن من در دو ماه گذشته نشده بود ، گفت که مثل همه ی شب های قبل سر ساعت مقرر در همان کوچه منتظرم است .

هر چند برام سوال بود که چرا محمد اینقدر بی تفاوت نسبت به این دو ماه برخورد کرده است ، چیزی نگفتم و تصمیم گرفتم همه ی سوال ها را همین امشب از او بپرسم و خودم را از شر آینده ی مبهمی که با سرعت عجیبی به سویش حرکت می کردم و قدرت مقاومت در برابرش را نداشتم نجات دهم .

وقتی لباس می پوشیدم سوال ها را به ترتیبی که قرار بود پرسیده شود در ذهنم مرور می کردم تا به محض دیدن محمد همه را یک جا از او بپرسم .

یک ساعت بعد وقتی به انتهای کوچه رسیدم احساس کردم که در این مدت هیچ تغییری حتی در تعداد فیلتر های سیگار که رو زمین بود و دستمال کاغذی های تو جوب ، به وجود نیامده و این احساس تعلق را نسبت به این کوچه دوست داشتم . راس ساعت سر و کله ی مرد پشت پنجره هم پیدا شد و انگار او هم متوجه غیبت دو ماهه ی من نشده بود و خبر داشت که امشب من به این کوچه میایم .  

محمد هم که از راه رسید قبل از اینکه هر سوالی بپرسم یا اینکه حرف اضافه ای بزنیم لب هایش را بوسیدم و یک ساعتی را زیر نور ماه با او رقصیدیم .

بعد از یک ساعت رقص ، وقتی می خواست بره دستش رو کشیدم و تو چشماش نگاه کردم و فقط یه سوال ازش پرسیدم : محمد ، همونی که قبل از من باهات به این کوچه میومد ، همونی که این فندک رو بهت هدیه داده ، چطوری تونست تو و این کوچه رو از خاطرش پاک کنه و با خودش کنار بیاد که دیگه به این کوچه نیاد ؟

محمد دوباره به سمتم اومد و دستم رو فشرد و خندید و جواب داد : چطور فراموش کردی که این فندک رو خودت به من هدیه دادی عزیزم ؟

محمد راست می گفت . من اون فندک رو بهش هدیه داده بودم و همون طور که اون نمی تونست از اون دل بکنه ، من هم حتی اگه فراموش کرده بودم چه روزهایی رو ، من و محمد با هم در این کوچه گذرانده ایم ، هیچ وقت نتونسته بودم از محمد و این کوچه و همه ی چیز هایی که بهشون تعلق داشتم دل بکنم . 

         

        

نظرات 9 + ارسال نظر

بعضی از آدم ها فراموش نشدنی هستن...فراموش نشدنی...حتی اگر اون ها ما رو فراموش کنن...یا ما خاطراتمون رو...اما اونا همیشه هستن...همیشه ی همیشه...یه جایی تو قلب آدم که آدم دقیقا نمی دونه کجاست...و من این رو حس کردم....


ممنون برای این داستان قشنگ...

و بعضی چیز ها هر چقدر هم تلخ یا عجیب باشند بازم نمی شه ازشون دل کند ...
ممنون که بهم سر زدید

کوچه ای اینجاست کز ما در همه سوی اش
صورت فریادی از یادی پدیدار است
این همان کوچه ست میپیچم در آن هرچند
چون نباشی راه رفتن نیز دشوار است
چهارچوب هر دری اینجا به چشم من
قاب تصویری از آن روی پری وار است
سایه ای در انتظار سایه ای دیگر
چشم در راه بلوغ ظهر دیدار است
گرچه میدانیم هم من هم تو هم سایه
چون تو اینجا نیستی خورشید بیمار است...
(حسین منزوی)

واقعا قشنگ بود
مرسی سیامک جان

اولا که باز هم معجزه کردی به قلمت
و دوم
چشممان روشن!
سایت؟

اولا که لطف دارین :)
و دوم
می خواین خودتون یه نگاهی بندازین ببینین آخر فیلتر شد یا نه ؟
چی کار کنم خوب کنجکاویه دیگه :دی

آخه خیالم راحت شد تا اخره داستان دل تو دلم نبود و منتظر یه خون وخونریزیه دیگه بودم. داستانات بوی امید وزندگی پیدا کرده تبریک می گم

اتفاقا خیلی سعی کردم داستان رو خوب تموم کنم آقا نیما :)
ممنون که بهم سر زدین

سلام دوست..
ممنون از حضور شما..
داستان کوچه جالب بود...
رقص زیر نور مهتاب...و من همیشه اون شعر زیبا و بی نظیر
رو به یاد می آورم...بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم


....همه تن...چشم شدم...خیره به دنبال تو گشتم...

ممنون دوست من
راستش خودم از داستان زیاد راضی نیستم ولی وقتی می نوشتمش به یاد همین شعر بودم ...
من عاشقونه این شعر رو دوست دارم

گفتی که دل تنگی نکن....

آخ مگه میشه نازنین
حال پریشون منو
ندیدی و بیا ببین

hatman dos joni
eshala age ghesmat shod o farda raftam hatman yadi ham az shoma mikonam
hatmannnnnnnnnnnnnnnnnnnnnn

واقعا ممنون

قبلا هم یک بار فراموشش کرده بود؟؟

من فکر می کنم آدم هایی که مدام با دلشون تصمیم می گیرند حافظشون از کار می افته :)
ممنونم ...

ثمین 1390/11/05 ساعت 10:01 http://snouri.blogfa.com

عجب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد