Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

مسافر زمان

 

 

مسافر زمان ...

 

واگن هایی که حتی هواکش درست حسابی نداشت ، مردمی که به شدت همدیگر رو هل می دادند تا فقط شاید جایی که گیرشان میاید کمی بهتر باشد و صدای زنی که هر چند دقیقه تو بلندگوی واگن ایستگاه رو اعلام می کرد ، همه و همه حسابی اعصابم رو به هم می ریخت .

احساس یک قربانی رو داشتم که هر روز صبح زود باید به لطف این قطار های زیرزمینی شرق به غرب تهران رو از زیر زمین طی می کرد تا به محل کارم که بایگانی یک اداره ی مسخره بود برسم و دوباره بعد از چندین ساعت کار بر عکس همین مسیر رو طی می کردم تا به خونه بروم و شکمم رو پر کنم و به رخت خواب برم و چشمامو ببندم و منتظر فردا بشم که همین روند رو تکرار کنم .

از این وضع واقعا خسته شده بودم . از تنهایی و از غریبگی تمام مردمی که هر روز در این قطار ها همسفر من می شدند .

چشمانم را بستم و سرم را به شیشه ی پشت سرم تکیه دادم تا کمی استراحت کنم . تا کمی نبینم و خالی شوم اما فایده ای نداشت . به خودم می گفتم که باید این غریبگی رو تحمل کنم . همه ی این مردم مثل من قربانی بودند که باید این موقع صبح به سمت جایی می رفتند .

گوشه ی چشمم رو باز کردم تا مطمئن شوم اما انگار محاسباتم غلط از آب در اومده بود . یک پسر خوش تیپ در آنسوی واگن بود که چشمانی رنگی و یک کیف قهوه ای داشت و انگار که همه ی واگن رو زیر نظر داشت . فقط اون مثل قربانی ها نبود و حدس می زدم یک استثنا در بین مردم باشد . قد بلند بود و با هوش به نظر می اومد .

حسابی توجه من رو به خودش جلب کرد و دلم می خواست طوری که معلوم نشود که دختر بی آبرویی هستم از او بپرسم به کجا می رود که نوع نگاهش با بقیه متفاوت است . با خودم طی کردم اگر به من پیشنهاد دوستی داد قبول می کنم و اگر خواست تو همین مترو جلوی چشم همه لبانم رو ببوسه مقاومت نمی کنم . حتی از تجسم این صحنه خندم می گرفت . اون مرد به نظر باهوش تر و با شخصیت تر از این میومد که حتی من را ببیند .

اما من هم نباید خودم رو دست کم می گرفتم . می تونستم برنامه ای بریزم که عاشقم بشه و به خواستگاری ام بیاید . اگر خانواده ام یک روز دندون روی جیگر می گذاشتند و تو مراسم خواستگاری کاری نمی کردند که اون متوجه اختلاف طبقاتی دو خانواده بشه ، حتی امکان داشت باهاش عروسی کنم و یک بچه ی چشم رنگی هم به دنیا بیارم . البته این موضوع فقط ممکن بود چون خواهرم هم با یک مرد چشم عسلی ازدواج کرده بود ولی هیچ کدوم از بچه هاش چشم عسلی نشده بودند . البته شوهر چشم عسلی اون با داماد چشم رنگی من اصلا قابل مقایسه نبود . همسر من حتما مهندس بود و من این رو از کیف قهوه ای که در دست داشت فهمیده بودم .

می تونستم همون ایستگاهی که او پیاده می شد پیاده بشم و تو همون ایستگاه ازش آدرس یا ساعت بپرسم و همون جا مخش رو بزنم اما این روش خیلی قدیمی شده بود و خیلی وقت بود که هیچ زن و شوهری حتی توی خاطراتشون برای کسی تعریف نکرده بودند که آشناییشون از پرسیدن ساعت یا آدرس شروع شده است .

من می تونستم باهاش تصادف کنم اما برای این کار هم حداقل باید یکی از ما اتومبیل داشت که متاسفانه امروز هر دو نفرمون از شهروندان خوبی شده بودیم که فرهنگ استفاده از وسایل نقلیه عمومی رو درک می کنند ، هر چند که به لطف همین وسایل نقلیه عمومی بود که ما با هم آشنا شده بودیم و من مرد رویاهام رو پیدا کرده بودم .

می تونستم به سراغش برم و بی مقدمه ازش خواستگاری کنم و هر چند این کار خیلی ضایع بود اما هر چه بود صادقانه تر از بقیه ی کار ها بود و ممکن بود که اون مرد که حدس می زدم خودش هم خیلی راست گو باشد ، عاشق صداقتم شود .

باید باهاش طی می کردم که من فقط یک بچه می خوام و ماشین های شاسی بلند رو زیاد دوست ندارم و غذا درست کردن رو اصلا بلد نیستم ، چون این ها مواردی بودند که می تونستند تو زندگی مشترکمون ما رو دچار مشکلات کنند . هر چند که اون مرد خوب و مهربونی بود و محال بود که ما با هم دعوا کنیم . تازه اگر هم دعوامون می شد با اون دستاش ، که حالا که از قطار پیاده شده بود نمی تونستم در موردشون قضاوت کنم ، بعید می دونستم کسی رو کتک زده باشد . هر چند که دیگه مهم نبود . چون اون مردک بی وفا بدون من رفته بود و محال بود که دیگه پیداش کنم و فقط ای کاش بیشتر حواسم رو بهش جمع می کردم که شوهر به این خوبی اینقدر ساده از دستم نرود .

چشمانم رو بستم تا حداقل زمان بین این غریبه ها زود تر سپری شود و به غرب تهران برسم و اون زنه تو بلندگوی این واگن هم ایستگاه پایانی رو اعلام کند . امکان داشت اون مرد از امروز این مسیر رو برای رسیدن به غرب تهران انتخاب کرده باشه و فردا از اول می تونستم عاشقش بشم هر چند که این امکان هم بود که اولین و آخرین باری بوده که با مترو به جایی می رفته و شاید اصلا این بار ماشینش خراب شده بوده است . ای کاش می دونستم که ماشینش چی بود تا لا اقل اگر ماشین شاسی بلند داره در موردش تجدید نظر کنم . 

 

نظرات 20 + ارسال نظر

سلام بر همراه همیشگی باغ پروانه ای ام
خوب بود
به دل می نشیند

سلام
ممنون :)

Uncreated 1388/08/23 ساعت 18:01

((=
بنده به نمایندگی از طرف جامعه ی زنان...ینی چی؟!!! اعتراض دارم!
اصلن خوده اون آقا که چشش هزار جا می گشته هیچ معلومه به چی فکر میکرده؟!!! دِهَ!

:دی

:دی
حالا که این طور شد شاید اصلا فقط به خاطر شما و جامعه ی زنان قصه ی همون آقاهه و کیف قهوه ایش و فکر هایی که تو سرش بود رو هم نوشتم که خیالتون راحت بشه :دی

خطاب به شخصیت داستان:
قصه نخور عزیزم ایشالا یه شوهر باکلاس بدون ماشین شاسی بلند گیرت میاد ویه بچه ی نق نقو ی مفو

:دی
از اینکه به شخصیت های داستانام روحیه میدین ازتون ممنونم :دی

به همین سادگیه...
چه طور این قدر خوب خودتون رو جای یه دختر گذاشتین؟:پی

جای یه دختر نذاشتم که :دی
در واقع یه دختر رو جای خودم که تو مترو بودم گذاشتم :دی:پی

shiva 1388/08/23 ساعت 18:40 http://tazegi.blogsky.com

واقعا خیلی قشنگ بود!
اون اولش که حس روزایی ه که آدم حوصله بیرون رفتنو نداره و کلاْ دپرسه و مجبوره بره! شاید برای حال من تو اون روزا این بهترین توصیف بود!
آخرشم که خیال پردازی برای فرار از اون وضعیته!

دقیقا :)
ممنونم

shiva 1388/08/23 ساعت 18:41 http://tazegi.blogsky.com

راستی لینکتون کردم!

با اجازتون من هم لینکتون کردم :)

دنیای تخیل ... خدا رو شکر که هنوز اینو ازمون نگرفتن :) ... جالب بود :) موفق باشی

واقعا خوبه که این یکی رو حداقل من یکی هنوز دارم ...
ممنون :)

سلام دوست..
خیلی برام جالبه..که چه ماهرانه از دنیای خانم های خیال باف
سر در میاری!...و البته کمی باعث تعجب..
اما به راستی قدرت و توانایی بی نظیری برای طرح و به تصویر
کشیدن رویاهایت داری..
به نظرم حتما باید رمان نویسی رو شروع کنی...
و من مطمئنم که نویسنده ای به نام خواهی شد.
.........و البته من نیز از خوانندگان پر و پا قرص اندیشه های تو!

سلام :)
ممنون
خیلی لطف دارین دوست من

من فکر می کنم دنیای آدم های خیال باف مردونه زنونه نداره :دی

این روز ها گاهی رو چند تا رمان و فیلم نامه وقت میذارم و اتفاقا نوشتن یه رمان رو به طور خیلی جدی با یکی از دوستان که واقعا نویسنده ی خیلی خوبیه دنبال می کنیم که امیدوارم به لطف حضور این دوستمون کار خوندنی ای بشه :)

سلام محمد جان، خوبی؟
قشنگ بود، طی چند کار اخیرت این رئالیستی ترین شون بود و واقعا از خوندنش لذت بردم.
موفق و شاد و سلامت باشی.

سلام دوست خوبم
مثل همیشه لطف کردی
ممنون :)

امیر حسین 1388/08/24 ساعت 09:53

فکر کردم فقط من تو مترو ازین دیوونه بازی ها در میارم مثه اینکه این کار دخترونس ولی من پسرم!!!؟؟؟
محمد جان عالی مثه همیشه منم فهمیدم که زیاد تابلو نباشم آخه معتاد این دیوونه بازیم
اینکه آدما رو تو مترو آنالیز کنی خیلی حال میده

:دی
اتفاقا نگران نباش امیر حسین
چون من فکر می کنم تا وقتی ما آدمها مسافر زمانیم هممون از این دیوونه بازی ها داریم
فقط دنیای خیالاتمون رو از هم پنهان می کنیم
من که خودم پایه ی ثابت این خل بازی هام :دی
...
ممنون که سر زدی دوست خوبم

و رویا های نیمه کاره
و مردیکه دیگر آنجا نیست...
برام جالب بود و قشنگ به این دلیل که داستان در رویاهای دختر به پایان رسید

مرسی از حضور صمیمی تو

ممنون دوست من
:)

صدا 1388/08/24 ساعت 18:17 http://sangane.blogfa.com

این جور که این دختره می گفت احتما اون موقع صبح میومد پیش من تا ازم خواستگاری کنه و بچمون بشه توپول و سبزه و چشم عسلی!!!
وای چی بشه!!!!!(خنده)

:دی
فکر کنم :دی

عارف 1388/08/24 ساعت 19:46 http://shabzakhmi.blogsky.com

خیلی قشنگ بود
فکر کردم دختره میره جلو ولی....
ولی این جوری که نوشتی قشنگ تر بود

چند تا هم سوال داشتم که قبل از من پرسیده بودن و جواب داده بودی. تا من باشم زود به زود سر بزنم

موفق باشی و زنده باشی ۱۰۰۰ سال

سلام دوست خوبم
راستش من هر چقدر امتحان کردم وبلاگتون کامل باز نمیشه
و فکر می کنم ایراد از قالب وبلاگتون باشه

ممنون که بهم سر زدی
روزگار خوش

مرجان 1388/08/25 ساعت 14:54

اپم

میام خدمتتون

آرش 1388/08/25 ساعت 23:23

pozeshe mano babat dir sar zadan bepazir, khaili dargire kare zendegio .... hastam, khaili ziba bod mesle hamishe, azam delgir nabash, hatman karato behem khabar bede, harcand ke blogeto rss kardam

سلام آرش جان
خیلی خیلی خوشحالم کردی
امیدوارم همیشه موفق باشی :)

رضا 1388/08/26 ساعت 04:15 http://kame-akhar.blogsky.com

محمد عزیز.مدتها بود که به اینترنت دسترسی نداشتم و برای همین از خوندن داستانهات بی بهره بودم.مسلما دوستانی که تعریف و تمجید کردند از این داستان و شعر و مطالب اخیرت کلا حتی یک بار به پستهای اولت سر نزدند تا با توانایی تو در داستان نویسی آشنا باشند و از این داستانهای معمولی یا بهتر بگم سطحی خوششون بیاد.امیدوارم دفعه بعد که سر زدم از تو داستانی ببینم در حد تواناییت.

سلام آقا رضا
دلمون تنگ شده بود :)
واقعا خوشحال شدم
شما لطف دارید
حق با شماست ، سعی می کنم از این به بعد کار ها قوی تر باشه
ممنونم
روزگار خوبی داشته باشی

خیال تنها پرنده ی نامرئی که آزاد و رها همه جا جولان دارد
مثل همیشه زیبا

ممنون دوست خوبم

میبینم که چقدر فعال شدی این چندروزی که من نبودم محمد:))

:)
در عوض شاید از این به بعد دیر به دیر آپ کنم

عجب!!! آره با اینکه خودمم دخترم ولی قبول دارم این داستانو خیلی از دخترا اینطورینو تا یه پسر می گه سلام می شینن برنامه ریزی می کنن واسه تعداد مهمانای جشن عروسیشون

من فکر می کنم دختر و پسر نداره
خیلی از ماها این روزا فقط تو دنیای خیالیمون سیر می کنیم :)

مینا 1388/09/03 ساعت 23:08 http://arman-a.blogsky.com

سلام. اومدم بگم تولد آرمان جونه! تشریف بیارین!

آخ جون :)
تولد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد