Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

مرده

 

 

مُرده ...

 

چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد .

هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد .

نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب داره برام دست تکان میده اما من فقط مادرش رو که پشت فرمون اتومبیل است ، میبینم و به مادرش لبخند می زنم و به خودم میگم که چقدر این کودک بد شانسه که مادرش اینقدر زیباست و ممکنه این موضوع در نهایت براش گرون تمام شود .

برای فرار از ترافیک ، به خیال خودم زرنگی می کنم و وارد یه خیابان فرعی می شوم اما این خیابون هم بسته است و بعد از بیست دقیقه که در ترافیک این خیابون هم می مونم ، به سر خیابان که می رسم متوجه میشم که علت ترافیک اینجا سرویس یکی از دانشگاه هاست که کنار خیابان ایستاده و دختر های دانشجو را پیاده می کنه و چون همه ی اتومبیل ها برای سوار کردن دختر ها ترمز می کنند و حتی خیلی ها هم که جلو رفته اند بوق می زنند و دنده عقب می آیند ترافیک شده است .

بعد از اینکه بالاخره از ترافیک فرار می کنم ، به خونه که می رسم بلافاصله به دوست دخترم زنگ می زنم و بهش می گم که می خوام امشب ببینمش اما اون بعد از چند ثانیه مکث یه سرفه ی تقلبی تحویلم میده و میگه که حسابی سرما خورده و نمی تونه امشب از خونه بیرون بیاید .

تو دلم به دوست دختر دروغ گوم می خندم و چون اونقدر ها برام ارزش نداره که اعصابم رو به خاطرش داغون کنم به روی خودم نمیارم که می دونم تازگی یه دوست پسر پولدار پیدا کرده و مطمئنا امشب می خواد با اون به خوش گذرونی بره و هیچی  نمیگم و گوشی رو قطع میکنم و به آشپزخونه  میرم و بعد از خوردن یه قهوه ی داغ دوباره از خونه بیرون می زنم .

سر خیابون برای دختر شونزده هفده ساله ای که کنار خیابون ایستاده ، بوق می زنم و شیشه رو پایین میکشم و میگم که حتی حاضرم برای یک شب باهاش بودن چهل هزار تومن بپردازم اما اون دختر یه لبخند تحویلم میده و بهم میگه که دنبال یه همراه همیشگی می گردد .

از حرف هاش خندم میگیره و با خودم فکر می کنم که بعد از اینکه مهریه ی همسر سابقم رو کامل پرداخت کردم ، می تونم برای ادامه ی زندگیم ، همراه دختری باشم که حداقل ده سال از من کوچیکتر است .

پام رو بر روی پدال گاز فشار می دهم و به سمت پارک محل راه می افتم . تو راه دوست و همکارم بهم اس ام اس میده که امروز همسر سابقم رو با رئیس شرکت دیده که با هم به سمت خونه ی رئیس شرکتمون می رفتند و من وقتی اس ام اس رو می خونم به یاد اولین باری که کیف پول همسرم رو تو خونه ی همین دوست خوب عوضیم که این اس ام اس رو بهم داده ، پیدا کردم ، می افتم و تا رسیدن به پارک محل خاطرات خوب مزخرفی که با همسرم داشتیم  رو مرور می کنم .

تو پارک در کنار دختری میشینم که بعد از یه کم دروغ که تحویل هم میدیم بدون مقدمه لب هامو می بوسه و در نهایت بهم میگه که نامزد داره و هرچند خیلی از من خوشش اومده باید با هم خداحافظی کنیم .

دختر که میره ، تو راه رفتن به دستشویی پارک با دیدن یک جنین مرده از یک انسان بدبخت ، که تو باغچه ی نزدیک دستشویی افتاده ، اینقدر حالم بد میشه که فراموش می کنم دستشویی داشتم و به صندلی ای که بر رویش نشسته بودم بر می گردم و گیج و مات میشینم و به اطراف زل می زنم .

دیدن یک کودک کوچولوی فال فروش در آن سوی پارک که با التماس به دیگران فال هاشو میفروشه و مردی که بر روی یک روزنامه در آنسوی پارک خوابیده ، حالم رو بهتر می کنه و خوشحال میشم که اون جنین اینقدر خوش شانس بوده که به دنیا نیومده است .

تلفن همراهم رو از جیبم بیرون میکشم و به برادر بزرگترم که وضع مالی خیلی خوبی داره زنگ می زنم و براش تعریف میکنم که موعد قسط مهریه ی همسر سابقم تا دو روز دیگه از راه می رسه و من هنوز حقوق این ماه رو نگرفتم و ازش می خوام که اگه داره ، برای چند روزی چند صد تومانی بهم قرض بده ولی برادرم برام قسم می خوره که فعلا هیچ پولی تو دست و بالش نیست و بهم میگه که اگه چند روز پیش بهش زنگ می زدم حتما کمکم می می کرد .

خداحافظی می کنم و گوشی رو قطع می کنم . سیگاری روشن می کنم و یک کام عمیق از سیگار میگیرم و همه ی دود سیگار رو می بلعم و با خودم فکر می کنم که من واقعا تنهام .

هندزفری داغونم رو که همیشه همراهمه از جیبم بیرون میکشم و تو گوشم میذارم و در حالی مشغول گوش دادن آهنگ مورد علاقم میشم که مدام صدای هندزفری خرابم قطع و وصل می شود .

تو یه اس ام اس تایپ می کنم محمد مُرد و این اس ام اس رو به همه ی شماره هایی که تو گوشیم هست می فرستم و گوشیمو کنار میذارم .

سردی و ترافیک خیابون ها ، کودک سه چهار ساله ی اتومبیل بغلی و مامان خوشگلش ، دختر های دانشجویی که هرگز منتظر ماشین نمی مونند ، راننده های مهربون ، دوست دختر های دروغ گو ، همراه های همیشگی شونزده هفده ساله ، همسر های سابق خیانت کار ، دوست های خوب عوضی ، رئیس های فرصت طلب ، خاطرات خوب مزخرف ، دختر های وفادار به نامزدشون ، جنین های به دنیا نیومده ی خوشبخت ، فال فروش ها و کارتن خواب های بدبخت ، برادر های بزرگ غریبه و هندزفری های خراب رو از یاد می برم و فراموش می کنم که دستشویی داشتم و کف زمین دراز می کشم و خودم رو به مردن می زنم و با چشم های بسته ، چشم هامو به یاد میارم و کودکی که در حال فرار از دست پدرش فریاد می کشید : « من رو دیوار نقاشی نکردم ، به خدا راست میگم . » ، در حالی که می دونست دروغ میگه و تو دلش می خندید و از حالا یه دیوار دیگه رو نشان می کرد . 

 

پیش در آمد : یادش بخیر ، نوشته ی دوست خوبم فرح . 

 

نظرات 16 + ارسال نظر

این قدر این داستانتون برام دلخراش بود که نمی دونم چی بگم...
اشکم رو در آوردین...

یاد اون شعر حسین پناهی افتادم...


خوشحالم که بالاخره آپ کردی...خیلی

بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
...
هیچ میدونستین اسم این شعر حسین پناهی ( نه ) است ؟

ممنون که اومدین :)

Uncreated 1388/09/15 ساعت 23:43

سلام،چه عجب!;)
خوبی؟!
خوشحالم که نطقت باز شده:)

سلام
ممنون :)

فوق العاده بود :)

ممنون دوست من

سلام محمد جان، خوبی؟
واقعا از خوندنش لذت بردم.
اینه دنیایی که ما توش زندگی میکنیم ...

سلام آقا سیامک
لطف کردی
...
فکر می کنم این داستان خیلی بیشتر از این ها جای حرف داشت ولی افسوس که برای این وبلاگ و در حد حوصله ی دوستان نوشته شده بود :)

امیر حسین 1388/09/16 ساعت 08:34

شاید در شلوغی این بن بست ها جایی برای فرار از من باشد
جایی برای شنیدن حرف های دخترکی که بی تردید به دنبال همراه همیشگی است
یا جایی برای دفن بی گناهی ها
و من هنوز مات دنیای دروغ ها هستم

شهر سوخته یا مرده؟

سلام امیر حسین جان
راستش من تو این داستان بیشتر از این که بخوام به دنیای نامرد اطراف این مرد بپردازم ، دوست داشتم به معصومیت از دست رفته ی یه کودک توجه کنم
شاید برای همین هم بود که شخص اول داستان رو تو خیلی از نامردی های دنیای اطراف شریک کردم
به نظر من تو این شهر بدون اینکه کسی متوجه باشه ، همه ی بچه ها میمیرند ...

ممنون که اومدی :)

م و ن ا 1388/09/16 ساعت 08:53 http://aadamak.blogfa.com

متشکرم محمد عزیز.
باید این پستتو دوباره بخونم.

ممنون :)

دوست دخترای دروغ گو
...
دوست پسرای دروغ گو تر

فرقی نمی کرد
به نظر من مهم همه ی بچه هایی بودند که تو این داستان از دست رفتند
...
یاد اون شعری افتادم که می گفت : من خیلی بزرگ شدم ، وقتی که بچه بودم ...

سانی 1388/09/16 ساعت 15:29 http://behisani.blogfa.com/

سلام دوست خوب نویسندم...ممنون که اومدی محمد جان....مچکر بابته قطعه ی زیبایی که برام گذاشتی!ولی به نظر من بعد از اون بیراهه رفتن..انسان محتاط تر میشه...حتی بعد از اون بیراهه ها رو هم با چشمانی باز و بدون کشیده شدنه دستش توسط کسی دیگه باید بره...البته اگه مثله دفعه ی اول چشماش بسته نشده باشه!یا بعد از اون بار اول چشماش باز بشه!!
حالا برم و داستانک جدید رو بخونم...تا بعد..
آرزومند بهترینه بهترینها برای تو..
به امید دیدار تو بهترین ساعت دیدار....

ممنون دوست خوبم :)

آرش 1388/09/16 ساعت 19:39

baeeid midonam in az neveshtehaye khodet bashe, eshareei dasti be ye esm, vali migham in dastan aslan be karat nemiyad, va latme mizane, va........ khaili chizaye dige.

سلام آقا آرش
ممنون که اومدی
داستان نوشته ی خودم بود و قبول دارم که از لحاظ نگارشی خیلی ضعیف بود ولی فکر میکنم از نظر محتوا داستان خیلی خوبی بود و حرف های زیادی توش زده شد
موفق باشی

shiva 1388/09/16 ساعت 21:12 http://tazegi.blogsky.com

چه دنیای پیچ در پیچی!
من بودم می رفتم!
می رفتم یه جایی که کسی منو نشناسه و زندگی مو اونطور که خودم می خواستم از اول می ساخنم!

به نظر من این آدم یه مرده ی متحرک بود و بعد از بچگیش دیگه زندگی نکرده بود ...
شاید سرنوشت خواسته بود و شاید خودش مقصر بود ولی فکر میکنم هر جا که بره دنیاش همین رنگی خواهد بود
مگر اینکه تو ذهنش یه سری اتفاقای بزرگ بیافته :)

ممنون :)

م و ن ا 1388/09/18 ساعت 15:19 http://aadamak.blogfa.com

دوباره خوندم. و بیش از دفعه ی قبل مکث کردم روی خط به خطش. چیزی که توی نوشته هاتون بیش از نوع نگارش، نظرم رو جلب می کنه، وسعت فکرتونه و البته نظمی که با تمام قوای نویسندگیتون تا پایان داستان حفظ می کنید. و این خیلی خوبه.
کامیاب باشید.

شما لطف دارید دوست من
ممنونم :)
روزگار خوش

مسعود 1388/09/18 ساعت 18:16 http://mo3ir.mihanblog.com

فوق العاده زیبا و دردناک بود

ممنون مسعود جان

واقعا با این پستت مخمون هنگ کرد اصلا فلسفه زندگی چیه

:)
ظاهرا ما آدم ها بیشتر عمرمون رو گمراه هستیم ...
خوشحال شدم آقا نیما
ممنون

به نظرم واقعی تر از این..ممکن نبود...

ممنون :)

نامشخص. 1388/10/18 ساعت 18:05

سلام اسم داستان مزده بود یا مرده.
اگر که مزده است این مزده مرده.
البته با تشکر من اسم تمام داستانهاتون خوندم واقعا زیباست.
چند تا از داستاناتون رو هم تو وبلاگم کپی کردم.
اسمتون هم خیلی با مزه است.میتونم شماره تون رو داشته باشم.

خوش به حالتون
شما واقعا آدم شوخ طبعی هستید :دی

ثمین 1390/11/09 ساعت 10:49

به خاطر شونزده هفده سالگیش می تونه وفادار باشه.میتونه همین سنی بمونه.اما اون مرد نگهش نمی داره.شاید مثل اون داستانت برای اینکه بیشتر وفاداریشو بخواد احساس کنه دنبال یه فلان فلان شده بره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد