Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

دروغ بزرگی بود

 

 

دروغ بزرگی بود ...

 

تو اتاق تاریک لعنتیم ، سایه ی من مثل همیشه از خودم بلند تر بود و این دیگه برام چیز عجیبی نبود ، چون دیگه من به کوتاه بودن عادت کرده بودم . الان سال ها بود که من از یه آدم احمق ضعیف بیشتر نبودم . دیوانه ای که در کتاب های خیالی اش گم شده بود . گمشده ای بودم که هیچ وقت هیچ چیز نبود و دیگه براش مهم نبود که مهم نباشد .

سیگار هایم را یکی یکی پشت سر هم دود می کردم و صورت همسر مرده ام را تو ذهنم نقاشی می کردم . تنها مردی که من واقعا عاشقش بودم و دنیا مثل همیشه بی رحمانه تو یه اتفاق ساده مثل همه ی اتفاق های دیگه ، اون رو از من گرفته بود . همان مردی که همیشه صداش برای مسخره کردنم از همه بلند تر بود و باز هم می دونستم که واقعا من را دوست دارد .

احساس می کردم که دیگه دیوار های اتاقم برای سایه ام کوتاه شده است و دلم می خواست فراتر از این اتاق قدم بردارم ، هر چند که می ترسیدم که از اتاقم بیرون بیام و وسوسه بشم که از خونه خارج بشم و همسایه هام من رو ببیند و باز هم با نگاهشون تحقیرم کنند و بهم بخندند . بخندند که می ترسم به آسمون نگاه کنم یا دلم نمیاد سرشون داد بزنم که برای همیشه خفه بشند.

من مدت ها بود که همین بودم . زنی که انگاراز سه سالگیش روی پیشونیش نوشته شده بود که حتی جرات رو به روشدن با خودش رو نداره و از سایه ی خودش هم می ترسد . زنی که به زور تظاهر خودش رو تا اینجا کشیده بود و امروز دیگه مثل یه جنازه ی مونده ، سنگین شده بود و نمی توانست حتی یک قدم از این جلو تر برود .

تو بچگی فقط یه بار گمشده بودم و تو نوجوانی هم مثل خیلی از آدم ها یک بارعشق بی فرجام رو تجربه کرده بودم . یه بار ازدواج کرده بودم و یه بار همسرم رو از دست داده بودم . یک بار تصادف کرده بودم و فقط یک بار کچل کرده بودم . فقط تو شرایط ایده آل ، فقط همبستر همسرم شده بودم و حداکثر هفته ای هفت نخ سیگار کشیده بودم و این ها همه اتفاق هایی بود که برای همه آدم های این دنیا می افتاد ، اما همه ی این اتفاقات فقط برای من خیلی متفاوت تر از بقیه ی آدم ها شده بود .

تو آیینه ی اتاقم این زن واقعا زشت بود و با اینکه این بار هنوز چشمانش مثل همیشه خیس نشده بود به مانند همان کودک احمقی بود که اینقدر دلش برای ماهی مرده اش سوخته بود که چند روزی مات و مبهوت ، فقط به تنگ خالی ماهی نگاه می کرد .

این زن تو همه ی زندگی اش گوسفندی بود که روزی هزار بار خورده می شد و از این وضع خسته شده بودم .

به چشمان عمیقم در آیینه زل زدم . با مشتم شکستمشون و با دستای خونیم لبای خشکم رو تر کردم . من تو همه ی زندگیم تو هیچ گم شده بودم ، تو یازده رمانی که نوشته بودم و هیچ وقت هیچ کدام چاپ نشده بود . احساس می کردم که امشب زمانش رسیده است که خودم را پیدا کنم و به آدم بزرگ های اطراف ثابت کنم که من هم قدرت داد زدن دارم . می تونست این تکان هم مثل رعشه های قبلیم هیچ باشه و فقط اتفاقی باشه که دیگران رو بخندونه ولی دیگه زمانش رسیده بود که یا گرگ بشم و دریدن رو یاد بگیرم و یا برای همیشه بمیرم و این بازی مسخره ی همیشه رو به پایان برسونم .

نگاهی به دست لرزانم انداختم و بر روی کلید در اتاق گذاشتمش و در اتاقم رو باز کردم و این اولین قدم جنگ بزرگی که قرار بود بر علیه دنیا شروع کنم . من باید همه ی چیز هایی که حق من بود رو پس می گرفتم و حتی به اندازه ی همه ی سالهایی که نداشتمشون ازشون استفاده می کردم . من می خواستم از همه ی حق هایی که یک آدمیزاد داشت ، استفاده کنم . می خواستم حریم داشته باشم و در برابر متجاوز ها از خودم دفاع کنم . من فقط می خواستم از خط بطلان خودم رد بشم .

خون خشک شده ی دست هام بر روی لبانم ، رژ لب قشنگی شده بود و صورتم رو از حالت معصومیت بیخودی که همه ی این سال ها اسیرش شده بودم در می آورد . کش مسخره ای که دور موهام بود رو باز کردم و سرم رو تکان دادم و موهامو تو هوا رها کردم و وسوسه ی خیس شدنشون زیر بارون که هیچ وقت تجربش نکرده بودم از همین حالا همه ی وجودمو فرا گرفت . لباس قرمز قشنگی که اینقدر کوتاه بود که فقط تا نافم رو می پوشوند رو تنم کردم و دامن زرد رنگی که خیلی دوستش داشتم رو پام کردم و حلقه ی آهنی تنگی که از وقتی ازدواج کردم ، حتی وقتی همسرم مرده بود از انگشتم بیرون نکشیده بودم رو با زوراز انگشتم بیرون کشیدم و ناخن هامو سر حوصله لاک زدم و از خونه بیرون اومدم .

هیچ کس تو کوچه نبود و وقتی تو آرامش کامل به آسمون خیره شدم قطرات بارون رو دیدم که با چه آرامشی بر روی من فرود می آمد و به من می پیوست .

همین طور خیره به آسمون در حالی که قطرات آب از موهام می چکید راه افتادم و طول کوچه را قدم زدم تا به خیابون برسم . هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم و حالا که غرق در این احساس شده بودم می تونستم از ابتدا همه ی نوشته هامو که بوی مردگی و اسارت می داد عوض کنم .

من دیگه حتی می تونستم به جای اینکه بشینم و به آدم هایی که منو نمی فهمند نگاه کنم ، تو نوشته هام خورشید رو هم مسخره کنم . اون زن خجالتی احمق مرده بود .

تو همین احساس بودم که وقتی صدای ناهنجار یه هرزه دنیام رو از هم پاشید ، تازه فهمیدم که به خیابون رسیدم . یه مرد جوان زشت که نصفه شبی ، عینک آفتابی رو چشماش بود ، کلشو از شیشه ی ماشینش بیرون گرفته بود و با صدای نازک مسخرش ازم خواست که تا گشت پلیس من رو با این وضع تو خیابون ندیده ، سوار ماشینش بشم و باهاش به خونش برم .

این قسمت دوم جنگ من بود . پس لبخند زدم و ازش خواستم از ماشینش پیاده بشه و خودش من رو سوار ماشینش کنه و هر جا که دلش می خواد با خودش ببرد .

مردک احمق وقتی از ماشینش بیرون اومد مشت اول رو طوری تو صورتش گذاشتم که احساس می کردم همه ی استخوان های دستم خرد شده است و وقتی به سمتم حمله ور شد و شروع به کتک زدنم کرد در حالی که داشتم زیر بار مشت هاش از خودم بیخود می شدم و از هوش میرفتم کم کم همه ی مردم غریبه رو میدیدم که به حمایت از من به سمت اون مرد حمله ور می شدند و جمعیتی که مدام زیاد تر میشدند و هر چند داشتم زیر دست و پای جمعیت غریب له می شدم ، خوشحال از این بودم که خیلی از این مردم برای حمایت از من است که من رو له می کنند و در آخر دیگه وقتی درد های نقطه نقطه ی بدنم به یه درد مشترک بزرگ تبدیل شده بود چراغ قرمز اتومبیلی رو که بهمون نزدیک می شد و آژیر می کشید رو دیدم و از حال رفتم .

من اونشب واقعا حال خوشی نداشتم و نفهمیدم از ابتدا چه اتفاقی برای من افتاد ، ولی فرداش تیتر همه ی سایت های خبری این شهر شده بودم که هر کدوم برای خودشون یک داستان خیالی از این زن که حالا حالش خیلی بدتر از قبل بود ساخته بودند و با شنیدن این داستان ها از اینور و اونور تو بازداشتگاه ، که یکیش داستان زنی بود که تو ماشین نیروی انتظامی توسط ماموران مورد تجاوز قرار گرفته و دیگری داستان یک فاحشه ی خانه دار و اون یکی داستان زن بیچاره ای که اسیر یک درگیری خیابونی شده بود ، خودمم گیج شده بودم که قصه من چیه و تنها چیزی که میدونستم این بود که من از ابتدا یک اتفاق خنده دار بودم و زندگی این زن دروغ بزرگی بود .

 

....................

 

من اصلا بلد نبودم سیگار بکشم و همه ی سیگار هامو چس دود می کردم . آرومم نمی کرد . دروغ بزرگی بود .

من از سک*س لذت نمی بردم و همیشه این اتفاق برام دردناک بود . لذتی نداشت . دروغ بزرگی بود .

من همسرم رو دوست نداشتم و حتی خودم رو گول می زدم . تظاهر می کردم . دروغ بزرگی بود .

من هرگز عشق رو تجربه نکردم و همه ی داستان هام خیالی بود . نویسنده نبودم . دروغ بزرگی بود .

من ......    دروغ بزرگی بود . 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
Uncreated 1388/09/20 ساعت 23:27

من یه حباب بزرگ بودم...
!

:)
یه حباب هر چقدر بزرگ تر میشه شکستنی تر میشه ...
من هم یه حبابم که داره روز به روز بزرگ تر میشه :)

زنی در خلوتی دنج 1388/09/21 ساعت 02:23

اقا من از همون اول اشتباهی بودم !

:دی
آره ، این نزدیک ترین تفکر به اون چیزی بود که در ذهن من وجود داشت
ممنون

سلام محمد جان، خوبی؟
خیلی خوب بود، واقعا از خوندنش لذت بردم، بخصوص این جمله:
من از ابتدا یک اتفاق خنده دار بودم ...

فعلا.
موفق و شاد و سلامت باشی.

سلام سیامک جان
من فکر می کنم همه ی ما آدم ها یک اتفاق خنده دار هستیم
ممنون که اومدی
روزگار خوبی داشته باشی

امیر حسین 1388/09/21 ساعت 08:39

پدر مشغول حرف زدن با تلفن بود و بعد از احوالپرسی با شخصی که من نمیدونستم کیه گفت :
ای بابا کاش دیشب میگفتی به جون تو داشتم دادم به برادر زنم پول لازم بود
ولی من که اصلا دایی نداشتم !!!!!!
. من برای اولین بار دروغ را درک کردم وقتی که فقط 3 سالم بود

مادر: امیر تو زدی به گلدون لب پر شده؟ (با عصبانیت)
امیر که از ترس دست وپاش میلرزید با مِن مِن گفت:
نه من تو کوچه بودم نمیدونم چی شده.....
و من برای اولین بار دروغ را تجربه کردم وقتی که فقط 4 سالم بود
و بعد از آن.....

اما من فکر می کنم دروغ های این داستان با این فرق می کنه امیر حسین
دنیاهای این داستان همه دروغن
دروغ های س ی ا س ی سایت های خبری
دروغ های اجتماع اطراف
و همه ی دروغ های دیگه که حق زندگی رو از یه آدم میگیره
...
فکر کنم داستان ضعیف بود که نتونستم عمق مطلب رو به بیشتر دوستان برسونم
یا شاید هم زیادی و کم هایی داشت
لطف کردی دوست خوبم
ممنون

م و ن ا 1388/09/21 ساعت 09:25 http://aadamak.blogfa.com

فضای داستان هایت مرا به تصویرسازی وا میدارد. و این خوب است برایم.

:)

مثه همه ی کارهای قبلیت بی نظیر بود و به خصوص اون قسمت که با خون دستش رژ لبش رو قرمز کرد یاد اکبر عبدی افتادم که باخونش لپاشو قرمز کرد لسم فیلمش چی بود یادم نیست!!!

:دی
راستش من این فیلمو ندیدم :)
ممنون که اومدی آقا نیما

داستانتون زیبا بود و عمیق
...
مثه یه دریای عمیق

ممنون دوست خوبم :)

شرمنده بابت نبودن ها...

خواهش می کنم دوست من
خوشحالم کردی :)

آرش 1388/09/21 ساعت 16:34

مثل همیشه. خیلی جالبه بلاگتو RSS کردم رو گوشیم و همش چک میکنم و منتظر نوشته های جدیدت هستم. شاد باشی رفیق

سلام آرش جان
واقعا ممنونم
مثل همیشه لطف کردی :)

[ بدون نام ] 1388/09/21 ساعت 19:11

سلام فولکس
امروز مثل اینکه من باید اولین نفری باشم که برات نظر می ذارم بر عکس همیشه که در میان خیلی از نظر ها گم می شدم
خوب بود مثل همیشه
باش

سلام دوست من
همین که بهم سر می زنید و داستان ها رو می خونید برام واقعا ارزشمنده :)
راستی شما ؟ :دی

همه ی این دنیا برای من یکی دروغ بزرگیه...جز چند چیز کوچک و چند آدم خاص که برام عین حقیقت هستن...
گاهی واقعا من همون زن تو داستانم...
منم فک کنم یه روز مثه این زن دلم رو بزنم به دریا...اما هنوز خیلی تا اون روز مونده...
شاید هم همه ی حرفهای منم دروغ بزرگی باشه...

:)
تو دنیایی که خودش دروغ باشه ، همه ی حرفهاشم دروغ میشه
...
ممنون

nazi 1388/09/22 ساعت 14:29

lanat be in zendegi durughin ke maro dargire khodesh karde khste shODAm dg

سلام نازنین
خوبی ؟
چه خبر ؟
کم پیدایی ؟
:)
خوشحال شدم که بهم سر می زنی

عالی بود

لطف کردی دوست من :)

shiva 1388/09/22 ساعت 17:02 http://tazegi.blogsky.com

چقدر یهویی تصمیم گرفته بود خودشو آزاد کنه از چیزی که بود!
و چقدر متفاوت!

ممنون :)

سلام خوبی؟
پست جدید بیا ببین.

سلام
میام پیشت

امیر حسین 1388/09/23 ساعت 10:09

سلام من فقط اون چیزی رو که درک کردم نوشتم
حالا با توجه به اینکه خودمم چند سالیه دستی تو نوشتن دارم سعی میکنم با خوندن داستانهات بعد از تصورش تو دنیای ادمهای قصه های خودم به اولین چیزی که میرسم به تو هم بگم
و در مورد ضعف داستان داری اشتباه میکنی داستانت عالی بود و اگه ناراحت نمیشی بگم ضعف تا حد کمی مربوط به انتخاب موضوع بود
بازم ممنون که وقت میذاری

سلام امیر حسین
قبول دارم که این موضوع ، موضوعی نبود که با چند صفحه بشه درست بهش پرداخت
شاید بعدا قصه ی این زن رو یه رمان کردم :دی
خیلی دوست دارم نوشته هات رو بخونم
چرا یه وبلاگ درست نمی کنی که نوشته هات رو توش بذاری ؟
...
ممنون

تو دیگه کی هستی!!!!!!!!!
....................................پسر...معرکه می نویسی...

سلام دوست من
شما همیشه لطف دارید :)
ممنون

Uncreated 1388/09/25 ساعت 00:44

پیش پیش تولدت مبااااااااااااااااااااارک...
تاریخ دقیقو فراموش کردم!:دی
یه دنیا آرزوی خوب از آنِ تو دوست خوبم....:)

سلام :)
خیلی خوشحال شدم
ممنون دوست خوبم
امسال شما از اولین کسایی بودید که تولدم رو بهم تبریک گفتید ...

اسم حباب روی آب یا اینکه اسم سایه خیلی به این مطلب میومد ولی محمد حس کردم یه جورایی سنگین بود یا اینکه به قول خودت که در جواب یکی از بیننده هات دادی شاید مفهومو خوب به ما که مخاطبتیم نرسوندی. بازم ممنون و خسته نباشی دوست خوبم

سلام
ممنون که بهم سر زدی :)
شاید نقد این داستان رو هم بعد ها گذاشتم ...

ثمین 1390/11/09 ساعت 10:58

چی راسته که اینا دروغ بوده؟!

نگار 1393/11/22 ساعت 15:40

دروغگوها دو دسته ان: دسته اول اونایی هستن که دروغ میگن تا دیگران باور کنن، دسته دوم اونایی هستن که دروغ های خودشونم باور دارن!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد