Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

دومین گناه

 

 

دومین گناه ...

 

دیگه اون دختری که من یه روزی واقعا عاشقش بودم ، نبود . نه چشماش برق سابق رو داشت و نه رابطمون مثل قدیم صادقانه بود . هر روز و هر روز دلهره داشتم که بالاخره یه روز تلفن بزنه و حتی بدون اینکه حاضر بشه با هم چشم تو چشم بشیم به من بگه که می خواهد همه چیز را برای همیشه تمام کند .

خیلی خوب می دانستم که فقط اون مقصر نبود و من هم در سرمایی که بینمون حاکم شده بود نقش داشتم و فقط نمی دانستم که چگونه باید همه چیز را مثل سابق کنم .

دلم نمی خواست هیچ چیز حتی برای یک لحظه بین ما به هم بریزد و وقتی می دیدم که الان نیم ساعت است که بدون اینکه پلک بزند مشغول نگاه کردن آلبوم عکس هایی است که قدیم ها با هم گرفته بودیم ، دلم برای این رابطه می سوخت که اینقدر ساده به خاطر هیچ ، داشت از هم می پاشید .

کنار دستش بر روی زمین نشتم و خیلی آروم دستش رو که بر روی آلبوم بود ، تو دست هام گرفتم و دستهاش رو بوسیدم و گفتم : من همیشه عاشق این دست ها بودم .

لبخند زد و گفت : اگر این جمله را قبلا هم بارها بهم نگفته بودی واقعا از دستت ناراحت می شدم .

گفتم : مگر قرار نبود که هیچ وقته هیچ وقت از دستم ناراحت نشوی ؟

صورتش رو به سمتم برگردوند و برای چند دقیقه به چشمام خیره شد و در نهایت با یک جمله بحث را عوض کرد : محمد یادت میاد که تو یه جمع بیست ، سی نفری با هم رفته بودیم کوه ؟ عکس های اون روز تو این آلبوم نیست ؟

از کنارش پا شدم و همون طور که به سمت کمد آلبوم ها می رفتم ، گفتم : اون روز می دونستم که هنوز دوستم نداری ولی مطمئن بودم که بالاخره یه روزی می تونم خودم رو تو دلت جا کنم .

خندید و گفت : من اون روز هنوز عاشقت نشده بودم اما واقعیت این بود که دوستت داشتم .

همون طور که یک آلبوم رو از تو کمد آلبوم هام بیرون کشیدم ، به چشماش خیره شدم و گفتم : پس بالاخره عاشقم شدی . هرگز فکر نمی کردم که یه روز به این موضوع اعتراف کنی .

سرش رو تکان داد و گفت : حالا دیگه همه چیز عوض شده است .

گفتم : یعنی دیگه عاشقم نیستی ؟

به چشمانم خیره شد و گفت : منظورم این نبود دیوونه . منظورم این بود که من اگر اون آدم سابق بودم هرگز چنین اعتراف بزرگی رو پیش مرد کم جنبه ای مثل تو نمی کردم .

موهامو چنگ گرفتم و ناگهان فریاد زدم : بس کن دیگه . همه چیز همانی است که قبلا بوده است . مگر اینکه تو دیگه من رو دوست نداشته باشی یا اینکه نخوای با مردی ادامه بدی که یک روز در نهایت صداقت برات اعتراف کرد که قبل از تو با دختر خاله ات دوست بوده و چه بلاهایی که سر دختر خاله ی بیچاره ات نیاورده است .

دوباره مشغول ورق زدن آلبوم شد و به عکسی که من و اون در کنار دختر خاله اش نشسته بودیم رسید و گفت : دختر خاله ی بیچاره ی من . خیلی دوستش دارم .

آهی کشیدم و گفتم : چرا بحث رو عوض می کنی ؟

گفت : محمد خودت هم خوب می دانی که بعد از کدام اتفاق بود که این قضایا رو برای من اعتراف کردی .

سکوت کردم و آلبوم رو آوردم و دوباره در کنارش نشستم و وقتی سکوت من را دید ، ادامه داد : یک بار گفتی که با هم تا مرز ازدواج هم پیش رفته بودید . فقط هیچ وقت نگفتی که چرا با هم به هم زدید ؟ تا اونجایی که می دونم یک دفعه عاشق چشم و ابروی من نشدی .

خندیدم و بعد از چند دقیقه سکوت دوباره ادامه داد : دختر واقعا زیبا و مهربانی بود . بیچاره واقعا حیف شد .

آلبومی که با خودم از کمد آلبوم ها آورده بودم رو تو بغلش رها کردم و گفتم : خواهش می کنم اینقدر قبر کهنه نشکاف .

تو چشمام نگاه کرد و گفت : خودم می دونم که بعد از اینکه ناگهان دختر خاله ی بیچارم به اون بیماری ارثی مبتلا شد برای همیشه ترکش کردی .

از کنارش بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا هوایی تازه کنم و کمی نفس عمیق بکشم که اون آلبوم ها رو رها کرد و داشت با صندلی چرخدار برقی اش به سمت من می آمد که ناگهان صندلی اش به فرش گیر کرد و به روی زمین افتاد .

به سمتش دویدم تا بلندش کنم و کمی دلداریش بدم که همین که خواستم بهش دست بزنم ، در حالی که نفس نفس می زد دستام رو گرفت و گفت : تو دروغ میگی که با بیماری ارثی من که ناگهان باعث شد نیم تنه ی پایینم فلج بشه ، مشکلی نداری . چون اگر واقعا با این بیماری مشکل نداشتی با دختر خالم که هم از من خوشگل تر و هم مهربون تر بود مونده بودی .   

     

   

نظرات 20 + ارسال نظر

سلام
زیبا بود و عمیق
ممنون از لطفی که به شعرهای من دارید

سلام
ممنون :)

uncreated 1388/12/08 ساعت 13:24

اگه من داستان های تورو تو سایت خوابگاه بخونم حتمن از حراست می خواهندم!:دی
من هم خوشحال می شم به ماهیام حداقل غذا بدی!!

من خودم قبلا با حراست دانشگاهتون هماهنگ کردم :دی
اشکالی نداره بخونید ، تازه خودشون هم می خونن :)
در مورد ماهی ها هم مطمئن باشید خودم حواسم بهشون هست ...
ممنون دوست خوبم
کلی خوشحال شدم

امیرحسین 1388/12/08 ساعت 16:22

با یه غلط املایی تو خط 11 میشی 19
ولی از لحاظ بدجنسی تو قصه هات همیشه بیستی
شوخی کردم
فکر همه چیزی میکردم جز یه همچین پایانی
you are no1
راجع به دستم هم ممنون عزیزم تو به من لطف داری وگرنه شما کجا من کجا؟

شما همیشه کلی هندونه برای ما کنار گذاشتی امیر حسین جان :دی
خیلی لطف کردی
ممنون

Gorkiy 1388/12/08 ساعت 19:34 http://kafka-gorkiy.blogfa.com/

اومدم که بگم به یادتون هستم! سر فرصت پست هارو حتما حتما میخونم!

ممنون ...
خوشحالم کردید :)

Gorkiy 1388/12/08 ساعت 23:56 http://kafka-gorkiy.blogfa.com

aslan engar malum nist ki chi mikhad tuin zamune!

گاهی فکر می کنم همه دنبال یه چیز هستیم و گاهی دیگه فکر می کنم هر کس یه چیز کاملا متفاوت می خواد ...
زندگی !
فقط خدا می دونه پایان این قصه چیه

م و ن ا 1388/12/09 ساعت 10:42

خوندمت
و تو فکرای خوبی داری.

سلام
خوشحال شدم که اومدی :)
ممنون

shiva 1388/12/10 ساعت 17:02 http://tazegi.blogsky.com

نمی دونم چرا حسشونو نفهمیدم!
انگار یه جورایی گنگ بود!

در مجموع نظر بیشتر دوستان همین بود که داستان زیاد خوبی نبود
ممنون :)

جدیدا چرا مردای قصه شما بزدل و بیخود شدن!


ممنون از کامنت شما، همیشه پست هایی رو پاک میکنم موقع خوندن حس بدی بهش دارم!

شاد باشی!

فقط مردای قصه های من بزدل و بیخود شدن ؟

هر نوشته حسی رو که موقع نوشتنش داریم بیان می کنه
بعضی حس ها هم شاید نباید موندگار باشه !
نمی دونم

ممنون
لطف کردین دوست من

ایلنا 1388/12/10 ساعت 23:45

سلام دوست......
جالب بود.

سلام
ممنون :)


دل فرو ریخته!
در رقص حضور همراهم باش..

میام خدمتتون :)
ممنون

خیلی عالی بود. واقعیت وجود پست بعضی از آدم ها رو به نمایش گذاشته بود.
عالی بود. واقعا عالی بود

ممنون دوست خوبم :)

سلام من به دنیا اومدم
چون قول داده بودم
خوشحال میشم ببینمت

سلاااااااام
آخ جون !
ممنون ...
من اومدم :)

mo3en 1388/12/12 ساعت 21:38 http://nadaram

salam pesarkhale.dastane vaghan ghashango por mohtavayii bood.bazi vaghta donya karaye adamo yejoor dge behesh barmigardoone ke az khode amale ma sakht taro badtare...oomadam jomleye adabi begam rah raftm:D vali bishookhi hese jalebo ashnayi behem dad.khaste nabashi.

سلام محسن جان :)
نمی دونی چقدر خوشحالم کردی
و چقدر قشنگ گفتی ...
واقعا ممنون

mo3en 1388/12/12 ساعت 21:41

rasti kheyli vaghte donbale adrese webet migashtam ta bazam mese ghablana dastanato bekhoonam.ama na too google peydash kardam na khodet javabe offamo midadi ke befahmam.ta emrooz ke az fafa gereftam.nagi namarde sar be ma nemizane.

شما شدیدا لطف دارید پسر خاله :دی
راستش من یاهوم قاطی کرده آف نمی گیره
یعنی بیشتر مواقع اصلا باز نمیشه :دی
چقدر خوب که از این به بعد از شرق دور هم مخاطب دارم :دی
فکر می کردم جهانی بشما ولی فکر اینقدرشو نکرده بودم !
مرسی :)

حتما می خوای بگی مشکل از منه؟
نه نه نــــــه تو اینو نـمی گی!
تو می دونی که نمی خوام خودمو گول بزنم.
زیر پای منم زمین هست
فکرمم دیگه تو آسمونا نیست
من از بوی اقاقیا نمی گم
من دارم میگم دوست دارم
می خوام پیش تو باشم
می خوام توام دوسم داشته باشی
...
نه نه نــــــه

من می ترسم
این حرفای دل منه
پس چرا گوش نمی دی


داشتم به این فکر می کردم که من یه فاحشه تمام عیارم
توام که فاحشه هم ببینی عاشقش میشی


:)
دلم برات تنگیده
بدجور هم تنگ شده هااا

یک کیلو سیتی هم با خودت بیار ، میریم زیر نقاشی اون پیره مرده میشینیم ، کارت دارم :دی

پانی 1388/12/16 ساعت 05:45 http://shibiloo.blogfa.com

همه ی داستاناتو خوندم.فوق العاده بود عاشق این سبک نوشتنم! منتظرت هستم!

سلام
ممنون
خیلی لطف کردید
میام خدمتتون
:)

گاهی سرنوشت ها هی تکرار می شوند...گاهی این قدر تکرار می شوند که هی آدم خسته تر می شود...
هی دلش می خواهد برود...



این سر نوشت من است...و من از دوباره عاشق شدن می ترسم...از اینکه دوباره عاشق کسی شوم...کسی که یک روزی بیمار شود...و نگذارد در لحظه های سخت زندگی اش کنارش بمانم...می ترسم عاشقش کنم و او نخواهد روزی به پای او بمانم...می ترسم عاشقم شود و نگذارد روزهایی که مانده است را با او بگذرانم...

چقدر قشنگ گفتی ...
همیشه شما به زیر پوست داستان های من نفوذ می کنید :دی
خسته از دوباره ها ...
مثل من !
ممنون

سلام
منو یادت میاد؟!
داستانت جالب بود
همیشه آخر همه ی داستانات یه درد بزرگه...

مگه میشه دوستای خوب رو فراموش کرد ؟
ممنون که اومدین

هیسنا 1389/01/11 ساعت 15:47 http://hisnaa.blogfa.com/

سلام :)

سال نو مبارک

چقدر این استان ...:(

ممنوم که بهم سر زدی اما دلیل این نوشتت رو نفهمیدم!

سلام
:)
اگه منظورتون این داستانه که یه داستانه مثل همه ی داستانای وبلاگ
اما اگه منظورتون نظری بود که براتون گذاشته بودم اونم یه نظر بود مثل همه ی نظر ها !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد