Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

وهم ( قسمت دوم )

 

 

قسمت دوم :

 

شنبه در پارک به دنبال مشتری می گشتم که مردی که تو حال و هوای خودش روزنامه می خوند و سیگار می کشید ، توجهم رو به خودش جلب کرد . حلقه ای که تو دستش بود مانع می شد زیاد بهش نزدیک بشم اما چشماش که پشت روزنامه پنهان شده بود و گاهی پنهانی من را که سعی می کردم توجهش رو جلب کنم نگاه می کرد ، چیز دیگری می گفت . پارک خلوت بود و احساسم می گفت که مشتری بی دردسری است و امتحان کردن برنامه ی همیشه ضرری ندارد . انگار بدون هیچ دلیلی به سمتش کشیده می شدم . نگاهی به اطراف انداختم و به سمتش راه افتادم . روزنامه ای که دستش بود رو جمع کرد و به چشمام خیره شد . ازش پرسیدم : چی می خونی ؟

گفت : روزنامه

خندیدم و گفتم : احساسم میگه امروز حتما بارون میاد .

نگاهی به آسمون انداخت و گفت : می دونی هوس چی کردم ؟

گفتم : چی ؟

گفت : سیگار

پرسیدم : اهلش هستی ؟

لبخند زد و گفت : اگه اهلش نبودم که نمی گفتم .

گفتم : وقتی می فهمی دیگه نمی تونی ترکش کنی نفرت انگیز میشه .

گفت : نه در اون حد ، شاید یک نخ .

گفتم : اولین باری که سیگار کشیدم رو یادم نمیاد .

گفت : من همیشه اولین ها رو یادم میمونه .

به چشماش نگاه کردم و گفتم : معمولا اولین ها قشنگ نیستند .

گفت : آره ، چون آدم ناشیه .

گفتم : چون آدم فکر می کنه بیشتر از این گیرش نمیاد .

خندید و گفت : بعد از اولین بار چیز های بهتری نصیبمون میشه .

این مرد من رو از نقش خودم خیلی دور کرده بود . گفتم : مطمئنم اولی نیستم . قول می دهم آخری هم نباشم .

ابروهاش رو گره کرد و به چشمام خیره شد . زمزمه کرد : « ای کاش آخرین نفر باشی » و از روی صندلی ای که روش نشسته بود پاشد و روبروم ایستاد و از جیبش لنگه ی همون حلقه ای که تو دستش بود رو در آورد و تو دستم گذاشت و گفت : تا وقتی با منی بهتره این حلقه رو تو انگشتت کنی .

نگاهی به حلقه انداختم و بعد از بیست و هفت سال برای اولین بار حلقه ای که یه لنگه ی دیگه هم داشت رو تو انگشتم کردم و گفتم : حالا باید چی کار کنیم ؟

دستم را گرفت و به سمت خارج پارک راه افتاد . احساس می کردم کنترل احساساتم داره از دستم خارج میشه و این موضوع نگرانم می کرد . مردم طوری به ما که با هم از پارک خارج شدیم نگاه می کردند که انگار به یک زوج خوشبخت حسادت می کنند تا اینکه به یک اتومبیل استیشن مشکی که کنار خیابون با فاصله ی زیادی از جدول پارک شده بود رسیدیم . در ماشین رو باز کرد و گفت : سوار شو .

لبخند زدم و گفتم : مسیرمون کجاست ؟

همون طور که سوار می شد ، گفت : همون جایی که همیشه با اولین نفر می رفتم .

سوار شدم و راه افتاد . روی داشبورد اتومبیل یک پاکت سیگار نسبتا ارزان قیمت افتاده بود و ساعت اتومبیل توجهم را جلب کرد . چند دقیقه ای در سکوت کامل گذشت و بالاخره دست چپم را بر روی دست راستش که در تمام طول مسیر از دنده جدا نشده بود ، گذاشتم و گفتم : چرا اینقدر ساکتی ؟

به دستام نگاه کرد و وقتی من هم دستم را با آن حلقه که در انگشتم بود بر روی دستش دیدم برای لحظه ای ترس عجیبی در وجودم افتاد و دستم را از روی دستش برداشتم .

نگاهم کرد و گفت : شاید واقعا اونی که نشون میدی نیستی .

جواب دادم : خیلی آدم ها کارای بدی انجام می دهند ولی ذات خوبی دارند .

پرسید : فکر می کنی فعل تو آدم ها مهم تره یا ذاتشون ؟

چند ثانیه سکوت کردم و گفتم : مسلما آدم ها به خاطر کارهایی که انجام می دهند مجازات می شوند اما بالاخره یه روزی مجبورند به ذاتشون برگردند .

هیچ چیز نگفت و به فکر فرو رفتم و وقتی در جاده ای که اصلا نمی دانستم به سمت کجاست ، از خواب بیدار شدم ، متوجه شدم که اصلا نفهمیدم که چه زمانی خوابم برده است و این بی تفاوتی در را تا بحال از خودم ندیده بودم . هوا کاملا تاریک بود و باران می بارید . اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد .

لباس گرم نپوشیده بودم و از ترس سرما خوردگی در اتومبیل ماندم و مشغول تماشا کردنش شدم . به آسمان نگاه می کرد و آواز می خواند . ساعت اتومبیل هنوز مثل وقتی که سوار اتومبیل شده بودم ، ساعت بیست و سه و بیست دقیقه را نشان می داد و ساعت من هم همان یازده و بیست دقیقه ی شب بود .

یک نخ سیگار از پاکت سیگاری که روی داشبورد بود برداشتم و روشن کردم و پنجره ی اتومبیل را پایین کشیدم . فریاد کشید : پیاده نمی شوی ؟

گفتم : هوا خیلی سرد است .

گفت : بالاخره که باید پیاده بشی .

پرسیدم : هیچ معلومه می خوای چی کار کنی ؟

با لحن خاصی گفت : مگر فرقی هم می کند ؟ می دانم که باید برای هر ثانیه با تو بودن پول بپردازم .

سرم را تکان دادم و همان طور که از ماشین پیاده می شدم ، پرسیدم : ساعت اتومبیلت تا کی می خواهد ساعت یازده و بیست دقیقه را نشان دهد ؟

گفت : این ساعت مثل تو می ماند . خیلی وقت است که روی این ساعت مانده است .

گفتم : تو هیچ چیز از من نمی دانی .

گفت : قصه ی من و تو ، قصه ی ف-احشه و دیوانه است .

نگاهش کردم . دستانم را گرفت و ادامه داد : « دوست داری قصمون رو برات تعریف کنم ؟ » و وقتی سکوت من را دید شروع به گفتن کرد . تند تند تعریف می کرد و انگار که واقعا یک قصه باشد برایم عجیب و جذاب بود : اینکه حافظه ام زیادی خوب بود از کودکی اولین چیزی بود که همیشه آزارم می داد . در راه مدرسه پلاک تمام اتومبیل هایی که در یک لحظه از کنارم رد می شدند تا مدت ها در ذهنم می ماند و به طرز عجیبی قابلیت تفکیک این شماره ها را از هم داشتم . تاریخ دقیق و ساعت و دقیقه ی تولد تمام آشنایان و همکلاسی ها و تقریبا بیشتر آدم هایی که حتی یک بار هم ملاقات کرده بودم در ذهنم مانده بود و حتی ثانیه ی تمام اتفاقات مهم در گذشته را می دانستم و ثانیه به ثانیه ی هر روزم برای خودش هویت پیدا کرده بود که این موضوع همیشه مرا از یک آزادی واقعی دور کرده بود . شماره تلفن و رنگ و غذای مورد علاقه ی همه ی آدم های اطراف را می دانستم و ذهنم قبل از هر مکالمه همیشه به من می گفت که دقیقا هر کسی بیشتر از چه کلماتی در حرف هایش استفاده می کند و با هر کس با کلمات خودش حرف می زدم . همه ی لغت های تمام زبان هایی که تا بحال یک بار اسمشان را شنیده بودم را حفظ بودم و برای هر جمله ام که می خواستم بگویم ، هزار کلمه ی مختلف در ذهنم رژه می رفت که انتخاب از بین همه این ها برایم واقعا کار سختی شده بود و خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنی با تمام جزییاتش در ذهنم مانده بود و همیشه اعداد و ارقام و نماد ها و رنگ هایی وجود داشت که آرامش را از من می گرفت تا اینکه با تو آشنا شدم و واقعا نمی دانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان عاشق یک روسپی مثل تو شدم .

انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم و گفتم : ما قبلا همدیگر رو از نزدیک دیده ایم ؟

لبخند زد و ادامه داد : یک سال و نیم با هم بودیم و در این یک سال و نیم که برایم واقعا زود گذشت کاملا آدم دیگری شده بودی ، تا اینکه یک روز گفتی این زندگی دیوانه ات می کند و من را ترک کردی و من تنها ماندم با خاطراتی که مو به مو و صحنه به صحنه ی تمامش جلوی چشمانم بود و با بزرگترین چالش در زندگی ام روبرو شدم . من آدمی بودم که قبل از این چیز های بی اهمیت که اصلا هیچ ربطی به من نداشتند روزی هزار بار در ذهنم مورد بررسی قرار می گرفت و حالا که با خاطراتی مانده بودم که لحظه به لحظه اش وجودم را می سوزاند خودم را در عمیق ترین مرکز دیوانگی ای میدیدم که همیشه همه چیزم را تهدید می کرد و فکر اینکه تو در فلان تاریخ دو بار عطسه کرده بود و در فلان تاریخ برایم فلان گل را خریده بودی و در تاریخ های دیگر گل های دیگری گرفته بودی و در فلان روز چند دقیقه با هم بودیم ، حتی شب ها هم از مغزم بیرون نمی آمد و موضوعی که به نظر دیگران خنده دار می آمد قاتلم شده بود . تحمل این درد سخت بود و دلم می خواست زندگی کنم . دکتر روانپزشکم از قبل گفته بود که اگر چیزی برایم اهمیت پیدا کند دیگر هیچ راه فراری نخواهم داشت و خودم با آگاهی کامل خودم را اسیر این مخمصه ی بزرگ کرده بودم و این موضوع بیشتر از همه چیز دیوانه ام می کرد . احساس می کردم در دنیا هیچ آدمی به اندازه ی من زندگی نمی کند و دلم واقعا استراحت می خواست .

حرفش را قطع کردم و گفتم : پس چرا من حتی یک صحنه هم از آن یک و سال و نیم که می گویی با هم بودیم به یادم نمی آید ؟

گفت : تو دقیقا نقطه ی مقابل من بودی . آن روز هایی که با هم بودیم همیشه فراموش می کردی که گل مورد علاقه ی من چه چیزی بوده است و فراموش می کردی که در فلان ساعت فلان جا قرار گذاشته بودیم و وقتی هم که از هم جدا شدیم هنوز زمان زیادی نگذشته بود که اسم و قیافه ی من را از یاد بردی و حتی یک شب هم که زیاد مشروب خورده بودی برای همیشه کاملا همه چیز از یادت رفت .

با خنده حرفش را قطع کردم و گفتم : داستان قشنگی بود و دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه در مورد این داستان چیزی بشنوم .

این مرد واقعا به نظر دیوانه می رسید و تنها چیزی که از گذشته های خیلی دور از مادرم یاد گرفته بودم این بود که نباید به حرف غریبه ها اعتماد کنم و اصلا باورم نمی شد که چیز هایی که می گوید حقیقت داشته باشد . به حلقه ای که در انگشتم بود نگاهی انداختم و گفتم : چرا این بازی رو راه انداختی ؟

گفت : تا کمکت کنم گذشته رو به یاد بیاری .

سیگاری روشن کردم و با لبخند گفتم : گذشته ای که وجود نداره و فقط در ذهن تو است رو چطور انتظار داری به یاد بیارم ؟

گفت : بالاخره به جز من ، مثل همه ی آدم های دیگه ، گذشته ای داشته ای . می خوام اونها رو هم به یاد بیاری .

زمزمه کردم : « من هیچ گذشته ای نداشته ام » و همان طور که به سمت جاده می رفتم تا سوار اتومبیلش شوم ، با فریاد گفتم : « شاید هم این بازی رو راه انداخته ای که من کمکت کنم تا بتوانی اتفاقات گذشته را فراموش کنی » و وقتی سوار اتومبیل شدم متوجه ساعت اتومبیل شدم که انگار درست شده بود و ساعت دوازده و بیست دقیقه ی شب را نشان می داد . 

 

+ ادامه دارد ... 

 

وهم ( قسمت اول )

 

 

- برای خاطرات خوبی که بالاخره فراموش می شوند .

 

قبل نوشت :

یک ) این داستان ، یک داستان چهار قسمتی است که به دلایل زیادی تقسیم شده است .

دو ) به قول آیدا– الف تمرینی برای نوشتن داستان بلند ...

سه ) از خالی تو در من ، از لحظه های بی عار ، تاریخ بی تو بودن ، هفت شنبه های بیمار ، روزای نیمه سوخته ، با بوسه های سیگار ، مشق نبودن تو ، جریمه های بسیار ... ( رضا یزدانی )

 

 

قسمت اول :

 

غمگین شده بود . ساعت ها خیره به یک جا زل می زد و انگار دیگر متوجه گذر زمان نمی شد . مدام بهانه می گرفت . می گفت اصلا آخرش قشنگ نیست . می گفت اولش خیلی بهتر بود . زیبا تر بود . می گفت آخرش باید اول بیاید . احساسم می گفت که می خواست اصلا آخر نداشته باشد . برای همین شروع به مرور کردن تمام روز هایی که گذشته بود ، از آخر کردم .

شنبه شب خواب دیدم . دست رو صورتش کشیدم و برای آخرین بار موهاشو بو کردم . هر دو نفر بالا رسیده بودیم و از این به بعد در هر دو سوی دیوار هیچ انسانی وجود نداشت . تعبیر خواب بلد نبودم و هیچ چیز دیگری هم از این خواب به یاد ندارم .

جمعه صبح از وقتی از خواب بیدار شدم ، بی قرار بودم . ثانیه شماری می کردم که بعد از ظهر شود . حمام رفتم و حسابی به خودم رسیدم و آرایش کردم . هنوز ساعت چهار نشده بود که عطر مورد علاقه اش را زدم و از خانه خارج شدم و به سمت رستورانی که همیشه آنجا قرار می گذاشتیم ، رفتم . تا ساعت یازده در رستوران منتظرش بودم و چندین مرد مختلف سعی کردند به من نزدیک شوند ، اما هیچ خبری از او نشد . تا اینکه بالاخره صاحب رستوران من را از آنجا بیرون انداخت .

پنج شنبه بعد از ظهر بوی بدنش در تمام طول مسیر منتهی به خانه پیچیده بود .

چهارشنبه باران می بارید . دلم می خواست با او زیر باران قدم بزنم . تمام شب از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه می کردم و به مردی که زیر پنجره ی اتاقم خش خش کنان بین زباله ها می گشت و آواز های عاشقانه می خواند حسادت می کردم .

دوشنبه سیگار به دست چشمانش را نقاشی کردم و بر سر لبانش مانده بودم و به این فکر می کردم که کم حرف ترین معشوقه ی دنیا برازنده ی اوست .

شنبه می خواستم به یک مهمانی دوستانه بروم ، اما او نبود تا ناخن هایم را برایم لاک بزند .

چهارشنبه وقتی در ایستگاه اتوبوس با مردی که ازم سوال پرسیده بود ، حرف می زدم ، مدام به این فکر می کردم که در حال خیانت کردن به او هستم .

پنج شنبه کتابی که برایش خریده بودم را پاره کردم .

او چه کسی بود که من اینقدر عاشقش بودم ؟ جالب بود که در تمام روز هایی که به یاد داشتم ، هیچ اثری از او نبود .

یادم می آید خیلی زیرکانه فرق اول و آخر داستانمان را از او پرسیدم که با تبسم غم داری گفت : از اولین روز امید داشتیم بالاخره به هم برسیم که آخر هم نشد . برایم توضیح داد که اگر اول و آخرش جایش عوض می شد ، اینقدر انتظار بیهوده نمی کشیدیم و هر کدام به دنبال زندگی خودمان می رفتیم و گفت که یک دیوار از اولین روز آفرینش دنیا بین ما بوده است .

دستانش را گرفتم و گفتم : « اما ما حالا در کنار هم هستیم و می توانیم همیشه با هم باشیم . » که او با خنده جواب داد : هر کدام از ما در دنیاهای متفاوتی هستیم و تنها در رویاها و افکار یکدیگر حضور داریم .

خندیدم و گفتم : « اینکه کاری ندارد . غروب جمعه در همان رستوران همیشگی قرار می گذاریم و برای همیشه هم را پیدا می کنیم ... » که ناگهان مردی که در کنارم خوابیده بود دست سردش را بر روی کمرم گذاشت و گفت : تو این دنیا نیستی . فکر کنم باز هم خیالاتی شده ای .

از روی تخت پایین آمدم و به چشمانش خیره شدم . او همان مشتری همیشگی ام بود . تنها مردی که گریه اش را دیده بودم و از احساس حقارت هایش که تنها حس فراموش شده ی همه ی مردهاست برایم گفته بود .

ازش پرسیدم : امروز چند شنبه است ؟

خندید و گفت : « من تنها سه شنبه ها با تو می خوابم . » که یادم اومد با خودم قرار گذاشته بودم دیگه این مرد را به خانه ام راه ندهم .

از نگاهم خواند که می خواهم چه چیزی بگویم و از روی تخت پایین آمد و لباس هایش را با طمانینه یکی یکی پوشید و به سراغ ضبط صوت رفت و سی دی آهنگ های محبوبم را از آن بیرون کشید و گفت : « این آهنگ ها تنها خاطرات تلخ را برایت زنده می کنند » و به سمتم آمد و لبانم را بوسید . تقریبا همه ی مرد ها می دانند که بوسیدن لب های زنی مثل من ممکن است چه عواقبی برایشان داشته باشد اما انگار این مرد هیچ وقت از هیچ چیز نمی ترسید .

می خواستم چیزی بگویم که دستان سردش را بر روی لبانم گذاشت و گفت : « احساس یک لباس عروس را دارم که یه زن زیبا فقط برای یک شب بهش عشق میورزه و بعد از آن دیگر هیچ وقت به سراغش نمی رود » و همان طور که به سمت در می رفت تا برود ، شروع به زمزمه کردن شعری که قبلا شنیده بودم ، کرد : باید پیاده شد ، باید از این چرخ و فلک پیاده شد ، باید سوار چیزی شد که ...