Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

وهم ( قسمت اول )

 

 

- برای خاطرات خوبی که بالاخره فراموش می شوند .

 

قبل نوشت :

یک ) این داستان ، یک داستان چهار قسمتی است که به دلایل زیادی تقسیم شده است .

دو ) به قول آیدا– الف تمرینی برای نوشتن داستان بلند ...

سه ) از خالی تو در من ، از لحظه های بی عار ، تاریخ بی تو بودن ، هفت شنبه های بیمار ، روزای نیمه سوخته ، با بوسه های سیگار ، مشق نبودن تو ، جریمه های بسیار ... ( رضا یزدانی )

 

 

قسمت اول :

 

غمگین شده بود . ساعت ها خیره به یک جا زل می زد و انگار دیگر متوجه گذر زمان نمی شد . مدام بهانه می گرفت . می گفت اصلا آخرش قشنگ نیست . می گفت اولش خیلی بهتر بود . زیبا تر بود . می گفت آخرش باید اول بیاید . احساسم می گفت که می خواست اصلا آخر نداشته باشد . برای همین شروع به مرور کردن تمام روز هایی که گذشته بود ، از آخر کردم .

شنبه شب خواب دیدم . دست رو صورتش کشیدم و برای آخرین بار موهاشو بو کردم . هر دو نفر بالا رسیده بودیم و از این به بعد در هر دو سوی دیوار هیچ انسانی وجود نداشت . تعبیر خواب بلد نبودم و هیچ چیز دیگری هم از این خواب به یاد ندارم .

جمعه صبح از وقتی از خواب بیدار شدم ، بی قرار بودم . ثانیه شماری می کردم که بعد از ظهر شود . حمام رفتم و حسابی به خودم رسیدم و آرایش کردم . هنوز ساعت چهار نشده بود که عطر مورد علاقه اش را زدم و از خانه خارج شدم و به سمت رستورانی که همیشه آنجا قرار می گذاشتیم ، رفتم . تا ساعت یازده در رستوران منتظرش بودم و چندین مرد مختلف سعی کردند به من نزدیک شوند ، اما هیچ خبری از او نشد . تا اینکه بالاخره صاحب رستوران من را از آنجا بیرون انداخت .

پنج شنبه بعد از ظهر بوی بدنش در تمام طول مسیر منتهی به خانه پیچیده بود .

چهارشنبه باران می بارید . دلم می خواست با او زیر باران قدم بزنم . تمام شب از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه می کردم و به مردی که زیر پنجره ی اتاقم خش خش کنان بین زباله ها می گشت و آواز های عاشقانه می خواند حسادت می کردم .

دوشنبه سیگار به دست چشمانش را نقاشی کردم و بر سر لبانش مانده بودم و به این فکر می کردم که کم حرف ترین معشوقه ی دنیا برازنده ی اوست .

شنبه می خواستم به یک مهمانی دوستانه بروم ، اما او نبود تا ناخن هایم را برایم لاک بزند .

چهارشنبه وقتی در ایستگاه اتوبوس با مردی که ازم سوال پرسیده بود ، حرف می زدم ، مدام به این فکر می کردم که در حال خیانت کردن به او هستم .

پنج شنبه کتابی که برایش خریده بودم را پاره کردم .

او چه کسی بود که من اینقدر عاشقش بودم ؟ جالب بود که در تمام روز هایی که به یاد داشتم ، هیچ اثری از او نبود .

یادم می آید خیلی زیرکانه فرق اول و آخر داستانمان را از او پرسیدم که با تبسم غم داری گفت : از اولین روز امید داشتیم بالاخره به هم برسیم که آخر هم نشد . برایم توضیح داد که اگر اول و آخرش جایش عوض می شد ، اینقدر انتظار بیهوده نمی کشیدیم و هر کدام به دنبال زندگی خودمان می رفتیم و گفت که یک دیوار از اولین روز آفرینش دنیا بین ما بوده است .

دستانش را گرفتم و گفتم : « اما ما حالا در کنار هم هستیم و می توانیم همیشه با هم باشیم . » که او با خنده جواب داد : هر کدام از ما در دنیاهای متفاوتی هستیم و تنها در رویاها و افکار یکدیگر حضور داریم .

خندیدم و گفتم : « اینکه کاری ندارد . غروب جمعه در همان رستوران همیشگی قرار می گذاریم و برای همیشه هم را پیدا می کنیم ... » که ناگهان مردی که در کنارم خوابیده بود دست سردش را بر روی کمرم گذاشت و گفت : تو این دنیا نیستی . فکر کنم باز هم خیالاتی شده ای .

از روی تخت پایین آمدم و به چشمانش خیره شدم . او همان مشتری همیشگی ام بود . تنها مردی که گریه اش را دیده بودم و از احساس حقارت هایش که تنها حس فراموش شده ی همه ی مردهاست برایم گفته بود .

ازش پرسیدم : امروز چند شنبه است ؟

خندید و گفت : « من تنها سه شنبه ها با تو می خوابم . » که یادم اومد با خودم قرار گذاشته بودم دیگه این مرد را به خانه ام راه ندهم .

از نگاهم خواند که می خواهم چه چیزی بگویم و از روی تخت پایین آمد و لباس هایش را با طمانینه یکی یکی پوشید و به سراغ ضبط صوت رفت و سی دی آهنگ های محبوبم را از آن بیرون کشید و گفت : « این آهنگ ها تنها خاطرات تلخ را برایت زنده می کنند » و به سمتم آمد و لبانم را بوسید . تقریبا همه ی مرد ها می دانند که بوسیدن لب های زنی مثل من ممکن است چه عواقبی برایشان داشته باشد اما انگار این مرد هیچ وقت از هیچ چیز نمی ترسید .

می خواستم چیزی بگویم که دستان سردش را بر روی لبانم گذاشت و گفت : « احساس یک لباس عروس را دارم که یه زن زیبا فقط برای یک شب بهش عشق میورزه و بعد از آن دیگر هیچ وقت به سراغش نمی رود » و همان طور که به سمت در می رفت تا برود ، شروع به زمزمه کردن شعری که قبلا شنیده بودم ، کرد : باید پیاده شد ، باید از این چرخ و فلک پیاده شد ، باید سوار چیزی شد که ... 

 

 

نظرات 25 + ارسال نظر
سحر 1389/08/18 ساعت 15:04 http://www.pinupgirl.blogsky.com

عالی ترین داستانی بود که تا به حال خوندم
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی شم.

ممنون :)
به محض اینکه دوستان این پارت رو بخونند پارت های بعدی رو هم میذارم ...

ممنون از حضورت رفیق.

:)

مهدی 1389/08/20 ساعت 13:21 http://shabname-m.blogfa.com/

احساس لباس عروس بودن برای یک مرد که از حقارت های فراموش شدش صحبت میکنه .
نمی دونم این مرد چقدر تو داستانت نقش داره . اما بیشتر باهاش ارتباط برقار کردم .
نظر کلی هم بذاریم بعد از تمام شدن داستان .

مرسی مهدی جان

shiva 1389/08/20 ساعت 22:51 http://tazegi

اول این داستان فکر کردم می دونم آخرش چیه...اما اشتباه می کردم!
قشنگ ترین تیکه اش لباس عروس بود!

امیدوارم قسمت های بعدی هم خوب باشه از نظرتون ...
ممنون

هیس 1389/08/21 ساعت 11:06 http://l-liss.blogsky.com

آمدم
دارم میخوانمتان

ممنون

سلام

سلام
ممنون :)

تعبیر خواب بد نیستم و هر جمعه غروب ، همان رستوران همیشگی را برای بوسیدن لب های زنی مثل من ؛ پیاده می شوم ..

:دی

کم کار شدی یا ما کم سعادتیم ؟ ;)
تصدقت ..

محمد جان خدا میدونه همیشه اولین فرصت خدمت شما میام
این روز ها خیلی خودم رو مشغول کردم
ولی مطمئن باش نمی گذارم هیچ کدام از نوشته هایت از دستم برود
حتی همان هفتاد و یک پست گمشده ی کوریون !

خوب کردی چهار قسمتش کردی! آخه خیلی طولانی بود!

:دی
مرسی
از کجا می دانید ؟! :دی

نازی 1389/08/22 ساعت 17:29

سلام
تبریک
مث همیشه عالی بود

سلام
فکر می کردم دیگه داستانامو دوست ندارید
ممنون که هنوز سر می زنید ...
خوشحال شدم :)

هیس 1389/08/23 ساعت 15:07 http://l-liss.blogsky.com

و....

منتظرم
سلام

مرسی :)
سلام ...

سلام

فقط کافیه کمی دلتنگ بشیم...

سلام
سخته
خیلی سخت ...

با اجازه لینکتون کردم!

برایم افتخاره که در لینک باکس شما باشم
با اجازه منم لینکتون کردم :)

قربونت برم محمد عزیز
خوشحال میشم وقتی میای ..

تصدقت دوست خوبم
منم خوشحالم که دوست خوبی مثل شما دارم :)

سلام جناب مژده یکم زوده برای قضاوت در مورد این داستان منتظر ادامه ی اون می مونم . در ادامه با احترام دعوتید به خوانش ده حکایت در وبگاه خرس

سلام دوست من :)
ممنون
میام خدمتتون ...

احمد 1389/08/25 ساعت 20:29 http://liberty.blogsky.com

سلام

زیبا بود. به ویژه که تفاوت عشق و همخوابگی رو به خوبی نشون دادی.
راستی! این پارتِ داستان چند روز طول کشید؟

سلام :)
مرسی
اگر منظور نوشتنش هست همه ی پست های این وبلاگ یک روزه خلق میشه
ولی اگر در خود داستان رو میگین با اجازه ترجیح میدم توضیح ندم که خودتون اون برداشتی که باید رو از داستان داشته باشید ...
لطف کردی دوست خوبم :)

از کامنتت خوشم نیومد به خاطر همین پاکش کردم اگه یکنفر خاطرات بدش زیاد باشه مشکلی داره ؟

منظورم به خاطرات بد شما نبود
بلکه منظورم به خاطرات بد خودم بود
که اینقدر زیاد هستند که تمامی ندارند
در هر صورت معذرت خواهی می کنم :)
امیدوارم من رو به خاطر لحن بدم ببخشید

سلام
خواندم ولذت بردم
مثل همیشه قشنگ بود
نمی تونم یه قسمت رو جدا کنم وبگم این بهتر بود
ممنون که به من سرزدید وممنون از نظرات جالبتون

سلام
مرسی
خیلی خوشحال شدم که اومدید ...

سلام.

این قبل نوشت سه معرکه بود... و همچنین داستان.

راستی شما وبلاگی به اسم مخلوفات یک ذهن آشفته ندارید؟!

سلام
مرسی دوست خوبم
من هیچ کدام از وبلاگ هام چنین عنوانی نداره
ولی اگر لطف کنید آدرسش رو به من بدید که بتونم بخونمش ممنون میشم :)

پس من طبق معمول زود قضاوت کردم به خاطر جبران لینکتون میکنم که داستان های زباتونو بیشتر بخونم ...سپاس.

بازم معذرت خواهی می کنم :)
برام افتخاره که تو لینک باکس شما باشم
ممنون
منم با اجازه لینکتون می کنم ...

راوی 1389/08/27 ساعت 08:58 http://2cup.blogfa.com

...این آهنگها تنها خاطرات تلخ را برایم زنده می کند....
انسجام خوبی داشت...زیبا بود.

مرسی ...


7 روز برای فراموشی..........سلام...
زیبا مینویسی،ولی هر چه مینی مالتر بهتر..
منتظر کار های بعدیت هستم رفیق...
.
.
خرگوش سفید را دنبال کن>
.
.

سلام
ممنون ، راستش اگر این داستان برایم خاص نبود مثل داستان های دیگه ی وبلاگ تا جایی که می تونستم کوتاهش می کردم
:)
مرسی
ای کاش لینکتون رو گذاشته بودید

چرا سه شنبه ها نیستن؟...
همه ی هفته منتظر بودن حس ِ سختیه...

زیبا بود و دوست داشتنی...مثل همیشه دوست من...

بعد از مدت ها اولین بار بود برای کسی کامنت گذاشتم...:)

سلام
:دی
خیلی خیلی خوشحالم که بازم منو خوندی ...

کافه دلتنگ شد دوباره با شعری نوشته ای....بیایی اگر ...

سلام
مرسی که بهم خبر دادین
میام خدمتتون ...

سلام من خیلللللللللللللی خیلی عاشق رمانم خیلی قشنگ بود مرسی مرسی مرررررررررررسی

سلام
ممنون دوست خوبم
امیدوارم داستان های خوبی از من تو این وبلاگ بخونید
موفق باشید

ثمین 1390/11/10 ساعت 14:21 http://snouri.blogfa.com

چقدر خوب که تا قسمت ۴ این داستان موجوده و توی انتظار نمی مونم. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد