Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

وهم ( قسمت چهارم )

 

 

- قبل از خواندن این قسمت لطفا ابتدا سه قسمت قبلی داستان را مطالعه کنید

 

قسمت چهارم :

 

غروب بارانی یکی از جمعه های پاییز است . تمام باران ها و غروب ها و جمعه ها و پاییز ها دلگیر هستند . دلم برایش واقعا تنگ شده است . در همان رستوران همیشگی نشسته ام و مثل تمام جمعه های چند ماه گذشته منتظر هستم که شاید قرارمان را به یاد بیاورد و پیدایش شود . او از آنشب که نقاشی اش را کامل کردم ، ناپدید شده و من هنوز داستانمان را از یاد نبرده ام .

پنج شنبه بعد از ظهر بوی بدنش در تمام طول مسیر منتهی به خانه پیچیده بود .

چهارشنبه باران می بارید . دلم می خواست با او زیر باران قدم بزنم . تمام شب از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه می کردم و به مردی که زیر پنجره ی اتاقم خش خش کنان بین زباله ها می گشت و آواز های عاشقانه می خواند حسادت می کردم .

دوشنبه سیگار به دست چهره اش را نقاشی کردم و به این فکر می کردم که شاید چشمانش کمی فرق داشته است .

شنبه می خواستم به یک مهمانی دوستانه بروم ، اما او نبود تا ناخن هایم را برایم لاک بزند .

چهارشنبه وقتی در ایستگاه اتوبوس با مردی که ازم سوال پرسیده بود ، حرف می زدم ، مدام به این فکر می کردم که در حال خیانت کردن به او هستم .

پنج شنبه کتابی که برایش خریده بودم را پاره کردم .

ای کاش او هم مثل پدر و مادرم در ذهنم فراموش شده باقی می ماند . هیچ چیز از آن زمان ها که او را به یاد نداشتم ، بهتر نشده است . تنها دیگر روسپی نیستم و سیگار نمی کشم و دلیل ترک هیچ کدام را نمی دانم . یعنی دیگر هیچ چیز به جز داستانم با او در خاطرم نمانده است . من هر بار به خواب رفتم ، صبح که بیدار شدم تمام دنیایم از هم پاشیده شده بود . به خودم قول داده ام که اگر برگردد حداقل تا یک مدت که همه چیز تثبیت می شود ، یک دقیقه هم نخوابم . آخرش این است که در آغوش او در حالی که سعی می کنم بیدار بمانم از بیخوابی خواهم مرد . همین هم مثلا از آخر داستان زنی که عشقش او را رها می کند و آن زن یک عمر با یاد او زندگی می کند خیلی بهتر است . واقعا سخت است که راهی برای فراموش کردن بعضی از آدم ها نباشد . برای همین است که کودک ها اینقدر سبک هستند . خاطرات آزادی ما را از ما می گیرند . هر چقدر زیاد تر باشند سنگین تر هستیم . دنیا آنقدر که ما فکر می کنیم هم واقعی نیست . بی گناهی و پاکدامنی چقدر خوب است ؟ دنیا همه چیز را با فراموشی آدم ها فراموش می کند . هر عبادتی قبول می شود و هر آرزویی بر آورده می شود .

از وقتی به این رستوران آمدم یک مرد در میز کناری ام نشسته است و مدام به من نگاه می کند . شاید من را قبلا جایی دیده باشد و شاید اصلا مشتری ام بوده است . شاید روزی به او گفته ام که دوستش دارم و شاید عاشقم بوده و هیچ راهی به قلبم پیدا نکرده است . خوب است که هیچ چیز از او به یاد نمی آورم و در نهایت هر کس هم که باشد نمی تواند ذهنم را مشغول کند .

ساعت یازده است و او امروز هم قرارمان را به یاد نیاورد . جمعه های بعدی هم اگر یادم باشد اینجا می آیم و منتظرش می مانم . مگر اینکه ناگهان به یاد بیاورم که بعد از آنشب با هم خداحافظی کرده ایم و دیگر همه چیز تمام شده است .

شاید همه چیز تنها توهم های یک آدم بد حافظه که گذشته اش را کامل به یاد ندارد ، بوده است .

از رستوران بیرون می آیم و به سمت خانه می روم . در راه داروخانه ی نزدیک خانه توجهم را جلب می کند . در این چند ماهی که او نبوده دیگر در دنیایم سه شنبه نشده است . به خانه می روم . بر خلاف حافظه ام حس بویایی من خیلی قوی است . به جز من هیچ کس کلید این خانه را ندارد . بوی سیگار و بوی تند تن او در خانه ام پیچیده است . بی شک یک نفر این گل های سرخ را پر پر کرده است !

 

+ تمام شد . 

 

 

نظرات 44 + ارسال نظر
امیر علماء 1389/09/20 ساعت 08:40 http://vlife.ir/

خیلی عالی بود، لذت بردم!

مرسی دوست خوبم ...

م 1389/09/21 ساعت 12:41 http://paryan.blogfa.com

بی شک همیشه گل های سرخ ما را باد پرپر کرده بود ....
قشنگ تمام شد .

:)
این گل های سرخ حرف های زیادی برای گفتن دارند
ممنون .

شبنم 1389/09/21 ساعت 17:56 http://blur.blogsky.com

اومده واقعا ؟ یا توهم زده که اومده ؟ فکر کنم اومد واقعا

خیلی چیزا امکان داره
شاید اصلا نرفته واقعا
شاید هم از اول وجود نداشته
در هر صورت اون مرد چه واقعی بود ، چه خاطره بود ، چه کلا وهم بود جز دلتنگی برای زن چیزی نداشت !

سوفی 1389/09/21 ساعت 23:10 http://sophie-89.blogsky.com/

سلام
ممنون از حضورت...
گر دوست داشتن باشد پس هر جدایی برگشتی دارد.
زیبا بود.

سلام
اگر دوست داشتن واقعی باشد و جدایی و برگشت هم هر کدام واقعی باشند ...
مرسی

کوریون 1389/09/22 ساعت 19:16 http://chorion.ir/

محمد خوبم سلام
با قید همون دو فوریتی که گفتم اومدم خدمت تون ، الان نهایتا روزی نیم ساعت به نت دسترسی دارم ، توی سفر و وضعیت متحرکیم ، خلاصه این که اومدیم بگیم دلخور نباش تا برگردم دهاتمون و داستان هاتو بخونم و این ها
تصدق اختصاصیت! ;)

سلام محمد
همین که میایی خوشحالم می کند :)
شاد باشی

....قوی مینویسی میتونم تمام لوکیشن هارو تصور کنم...کافه دلتنگ فولکس ...

مرسی دوست خوبم
میایم برای خواندنتان ...

سحر 1389/09/22 ساعت 21:43 http://www.fly8.blogfa.com

داستانت خیلی خیلی قشنگ بود :)

مرسی ...

سحر 1389/09/22 ساعت 21:44 http://www.fly8.blogfa.com

هر 4 قسمتو ی نفس خوندم
مرسی

خیلی لطف کردید
:)

دون ژوان 1389/09/22 ساعت 23:36

و او سه شنبه های دیگری را نیز عطر مورد علاقه ی دیگری را خواهد زد و به آن رستوران خواهد رفت و منتظر خواهد ماند. ولی او دیگر از گفتن داستانش هر روز یک بار خسته شده است. و شاید هرگز نیاید.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. سعی می کنم داستان های قبلیتم بخونم و نظر بدم.
موفق باشی. البته هستی.

مرسی دوست عزیزم
خوشحالم کردید :)

هیس 1389/09/22 ساعت 23:47 http://l-liss.blogsky.com

تمام میشود مگر؟

سلام

حق با شماست
تمامی ندارد داستانمان
سلام

مرجان 1389/09/23 ساعت 10:57

نوشته هایت را همیشه با اشتیاق می خوانم و دلیل هم دارم ....
در لایه ی زیرین ِ نوشته هایت ,اندیشه ای ست که گویی حلقه ی گم شده ی روز و روزگار ِ ماست !
و همین حس ِ تداعی آن هرچند که دردناک ولی شیرین است ....
می دانی ؟
گاهی بعضی از دردها شیرین هستند !
....
برای قلمت استواری و برای خودت نه آرامش - که اعتقاد دارم آرامش ,سخت ِ تحت ِ تاثیر ِ زندگی است - بلکه "جریان "آرزومندم !

سلام دوست همیشگی
ممنون از این همه لطفی که به بنده داری و دلم برای شعرهایتان تنگ شده است
درد های من اینقدر برایم کهنه هستند که اگر شدید تر هم بشوند به خاطر تنوعشان شیرین تر می شوند
به خاطر همه چیز ممنونم
آرزو می کنم همیشه شاد و موفق و سلامت باشی

نهال 1389/09/23 ساعت 13:52 http://mo0n.blogfa.com

معدم درد می کنه...از یادم رفته بوش...

برای من هم درد همیشه از معده شروع می کند ...
ای کاش همه چیز کاملا از یادتان برود .

راوی 1389/09/23 ساعت 15:21 http://2cup.blogfa.com

چه خوب.....

مرسی

یه دنیای فرای واقعیت که در ذهن اتفاق می افته و بخش مورد علاقه من : اونجایی که سیر نامتعارف زمان ابتدا رو منطبق بر انتها می کنه ...داستان قشنگی بود .

یکی از افتخارات این داستان برای من اینه که شما خوندینش
و انطباقی که گفتید تمام حرف داستان را با خودش داشت و زیاد کسی توجه نکرد
زندگی واقعی من همیشه پر از گل های پر پر و اتفاقاتی است که عینا تکرار می شوند بدون اینکه به یاد بیاورم
مرسی محسن جان
لذت بردم از خواندنتان

سلام

آره خوب نیست ... نظر بهتری داری؟


من دیووونه ی این پوسترهام ...

سلام
نظرم را می گویم
پوستر ها هم قابلی ندارد :)

خیلی خوب تمومش کردید
مرسی

ممنون
لطف کردی دوست خوبم

ساغر 1389/09/24 ساعت 15:26 http://www.tintless.blogfa.com

از بعضی دیالوگای کوتاهِ داستانات خیلی خوشم میآد..یه جور تلنگر ِ
تاریخ به تاریخ ِ نوشته هاتونو می خونم..
ـ لینک

ممنون
هرچقدر تمرین کنم تسلطم بر قلم به اندازه ی شما نمی شود
- من هم با اجازه با افتخار لینکتون می کنم

افزودمتان به دوستانم...

از راهنمائیتان ممنونم...

مرسی
من هم لینکتون می کنم :)

سلام محمدمزده عزیز/داستان بلند هم قشنگ مینویسی/قشنگ بود/قشنگ بود/قشنگ بود و جالب اینجاست که اصلا آخرش رو نمیشد پیش بینی کرد/موفق تر باشی

سلام
مرسی دوست خوبم
واقعا خوشحال می شوم وقتی می آیید
موفق باشید

سوفی 1389/09/28 ساعت 01:17 http://sophie-89.blogsky.com

سلام

سلام :)

سلام

محمد جان شما رو لینک کردم
من فقط اون وبلاگهایی رو لینک میکنم که همیشه می خونمشون و با روحیاتم سازگارند ... البته هنوز تازه کار هستم

میشه منو هم لینک کنید؟

ممنونم
http://myletterstoangels.blogfa.com

سلام دوست خوبم
ممنون
لطف دارید
من هم لینکتون می کنم :)

آسپرین 1389/09/29 ساعت 13:30 http://asperin2.blogfa.com

..خوب مینویسی ...همیشه نوشته هات رو دنبال می کنم!
.
.
.خرگوش سفید را دنبال کن!

ممنون
من هم همیشه خرگوش سفید را که به همه جا سرک می کشد را دنبال خواهم کرد
:)

نهال 1389/09/30 ساعت 08:01 http://mo0n.blogfa.com/

خستم محمد...خیلی زخمی...

یه چیزی انگار گم شده
توی نگاه منو تو
دارم به داشتن یه زخم
تو سینه عادت می کنم
دارم شبامو با تن
یه مرده قسمت می کنم
...
ای کاش می توانستم حرف هایم را بگویم ...

سلام
۴ را هم خواندم
دلم گرفت

سلام
ممنون :)

خیلی قشنگ بود...
مرسی...
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نا مکرر است...

سلام
ممنون ...

[ بدون نام ] 1389/10/06 ساعت 21:39

سلام
کوریون؟
من تو یه وبلاگ دیگه هم خوندم

سلام
کوریون !
دلم براش تنگ شده

سوفی 1389/10/07 ساعت 01:39 http://sophie-89.blogsky.com/

سلام
باور حقیقت سخته همیشه...

گاهی فکر می کنم حقیقتی در کار نیست و گاهی فکر می کنم همه چیز بیش از حد حقیقت است

سلااااااااااااااااااااااااام دوست جونم اپم اگه دوست داشتی بیا باسه باسه مرسی:)

سلام
ممنون که خبر دادین
میام

...نیستید ...از دوستان یادی بکنید بد نیست....

میام پیشتون ...

مانلی 1389/10/12 ساعت 20:41 http://mang.blogsky.com/

ببخشید باید داستانی رو براتون بگم :
گوش میکنید؟ یه روز که یادم نمی یاد کجا و چه وقت . اما هوا خیلی آرام و دلپذیر بود . ببخشید من اهل رستوران نیستم . جلوی یه کتاب فروشی وایساده بودم که امد و کتاب (که ببخشید من هم اون کتاب رو پاره کردم) .آره کتاب خواست که کتاب فروشی نداشت. صداش کردم وگفتم من اون کتابی رو که میخواین دارم. گذر زمان رو متوجه نمی شدم اما ساعت ها بود داشتیم با هم صحبت میکردیم.


قرار گذاشتیم که کتاب رو بدستش برسونم . یادش رفت یا که جای دیگه اون کتاب رو پیدا کرد .

ببخشید قیافه شما برام خیلی آشناس .من شما رو قبلا جایی ندیدم.













می ترسم بگم دردناک است . چرا که خیلی وقته درد هم فراموش کردم و یا شاید عادی شده این فراموشی ما . آدم با فراموشی زندست .کاش شعر شاملو رو از نظر محتوایی شباهتی با داستان شما داره رو پیدا میکردم.

این داستان همه ی زندگی همه ی ما شده ...
گاهی حتی فراموش می کنیم که باید فراموش می کردیم !

سلام!

سلام !
خوشحالم برگشتید
میام پیشتون :)

سحر 1389/10/18 ساعت 12:51 http://www.pinupgirl.blogsky.com

فوق العاده نوشتی

ممنون

آسپرین 1389/10/19 ساعت 11:11 http://asperin2.blogfa.com

...از کوریون جز ئ یه دیوار کت و کلفت چیزی نیست!!!
.
.
.خرگوش سفید را......

از کوریون تنها هفتاد و دو پست گمشده اش باقی مانده است !
خرگوش سفید را خواهم گرفت

پانی 1389/10/20 ساعت 21:34 http://marlboro.blogfa.com

کلا از زندگی عقب بودم تو این مدت. این داستان آخر رو دوست داشتم... خیلی تلخ بود ولی دوست داشتنی...

با پوزش از تاخیر طولانی آپم

خیلی خوبه که برگشتید
دلم برای نوشته هاتون تنگ شده بود

سلام ممنون از نوشته های قشنگت رفیق.

سلام
مرسی دوست خوبم

مرجان 1389/10/23 ساعت 19:17

سلام
الان دقیقا شما چرا آپ نمی کنی ؟

مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه ی منه ...

[ بدون نام ] 1389/10/26 ساعت 20:44

چرا نیستی؟؟
دیر کردیا

:)
کامنت هایی که نام و نشانی ندارند آدم رو سرگردون و امیدوار می کنند ...

مهدی 1389/11/01 ساعت 02:26 http://miz4goosh.blogfa.com

بروزم.

مرسی خبر دادید :)

عرفان 1389/11/04 ساعت 18:03 http://motadan.blogfa.com

سلام دوست قدیمی
فوق العاده بود

سلام :)
دلمان برایتان تنگ شده بود

سحر 1389/12/05 ساعت 13:06 http://www.pinupgirl.blogsky.com

دوباره این داستان رو خوندم.
کل روز ذهنمو مشغول کرده
چه قدر این زن شبیه منه...

:)
راستش این زن شبیه منه !

سلام واقعا داستان هات محشره امروز به وبلاگت سرزدم اما همه ی داستانهاتو خوندم اگه بم سربزنی خوشحال میشم

سلام
مرسی ..
میام پیشتون

هر چی آرزوی خوبه مال تو

ثمین 1390/11/10 ساعت 14:43 http://snouri.blogfa.com

ایت واز گووود!

النا 1391/09/09 ساعت 10:55

سلام
خوب بود.
ولی در کل دلم برای این زنهای بدبخت میسوزه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد