Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

سوت

 

 

سوت ...  

  

هر چقدر هم زمان بگذرد این قضیه عوض نمی شود . همیشه دوستش داشتم و الان هم دوستش دارم . مثل بقیه ی آدم ها نبود . یه دیوونگی خاص تو وجودش داشت که عاشقش بودم . یه زمانی از صبح تا شب زیر پنجرمون سوت می زد و هر وقت من از زیر پنجرشون رد می شدم رو سرم آب می ریخت . دوستام می گفتند که شک ندارند که این پسره دیوونست . من هم شک نداشتم . یه بار بهش گفتم دستش رو جلوم بگیره تا براش فال بگیرم . اونم دستشو جلوم دراز کرد و تو چشمام خیره شد . نمی دونم باورش شده بود که من می تونم کف بینی کنم یا برای اینکه دل منو نشکنه هیچ حرفی نمی زد . کف دستش خیلی کم خط داشت . همون طور که تو چشماش نگاه می کردم گفتم که دستش می گوید که خوشبخت می شود . اون هم خندید و گفت که به دستانش شک ندارد . من هم به دستانش شک نداشتم . حتی وقتی دیدم اون روز دست های اون دختره رو اونطوری گرفته بود به دستانش شک نکردم . دلهره ی عجیبی وجودم را پر کرده بود . دختره رو می شناختم . اونم تو محلمون بود . مثل اون دیوونه بود ولی نوع دیوونگیش فرق داشت . همیشه دعا می کردم که از زندگی اش بیرون برود .

مادرش که مرد ، در خونشون رو چهار طاق باز کرده بودند و از تو خونه صدای گریه ی کلی زن و مرد می آمد . اولین بار بود که جرات کردم وارد خونشون بشم . فکر می کردم به دنیای دیگری متعلق باشد . دوست داشتم ببینم فرش هایشان چه شکلی است . حوض خانه یشان را می خواستم ببینم و راستش را بگویم ، می خواستم اگر شد گریه اش را ببینم . ولی وقتی ناگهان روبرویم ظاهر شد ترس عجیبی در دلم نشست . به سمتم که می آمد بدو بدو از خونشون بیرون اومدم و وقتی تابوت مادرش را از خانه بیرون می آوردند و زیر تابوت را گرفته بود و لا اله الا الله می گفت ، از دور نگاهش می کردم . دلم می خواست زیر تابوت مادرش را بگیرم و با بقیه ی مردم هم صدا بشم . دلم می خواست محکم و مردانه شانه هایش را فشار بدم و بگویم مرد باشد .

روز تلخی بود . تا شب هر صدایی از کوچه می آمد سراسیمه به سراغ پنجره می رفتم و سرک می کشیدم . قبل از آن روز هر کاری که می کردم نقاشی هایم آب و رنگ نداشت ، اما آنشب فرش خانه یشان را دقیقا با گل هایش و آفتابی که رویش نشسته بود نقاشی کردم .

بعد از آن روز کمتر سر و کله اش بیرون پیدا می شد و من هر روز عاشق تر می شدم . هم خوشحال بودم که با آن دختره مدام کوچه را بالا و پایین نمی کنند و هم ناراحت بودم که کمتر می توانم او را ببینم . تلخی های عشق هم برای خودش شیرین است و این را همان روز ها بود که فهمیدم .

هر روز بزرگ می شد و زمان به خاطر بزرگ تر شدنش برایم ارزشمند شده بود . کیفی که دست می گرفت و به دانشگاه می رفت را دوست داشتم و دلم می خواست وقتی کهنه می شود آن را به من هدیه دهد . گاهی شیطنت می کردم و جوری تنظیم می کردم که وقتی از خانه بیرون می آید ، من هم تو کوچه باشم که با هم ، هم مسیر شویم . چند بار هم شدیم و چند لبخند تحویلم داد اما اینکه آن دختر را دوست داشت از نگاهش معلوم بود و این دلم را می سوزاند . چند بار می خواستم وقتی از زیر پنجره ی ما با آن دختره رد می شود به تلافی گذشته ها چند پارچ آب روی سرشان بریزم اما حیف که خجالت می کشیدم . یعنی آدمش نبودم . آدم هیچ چیز نبودم و تقصیر آن بیچاره هم نبود .

عروسیشان را در همان خانه ی خودشان گرفتند و من از پنجره ی خونمون همه چیز را تماشا می کردم . هر آهنگی که آنشب پخش شد در ذهنم حک شد و در حیاط با هم که می رقصیدند هر بار که به هم نزدیک می شدند چشمانم را می بستم که اگر هم را بوسیدند من نبینم . بعد هم با همسرش از آن خانه ی قدیمی رفت و مطمئن شدم که دیگر هیچ وقت او را نمی بینم . راستش همیشه خودم را مقصر می دانستم و از اینکه یاد نگرفته بودم دوستت دارم را بلند فریاد بکشم از خودم بدم می آمد .

زندگی ام بعد از اون به یک زندگی معمولی تبدیل شد و به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت دادم . شوهرم مرد خوبی بود که همیشه به عشق اجباری ما می بالید اما چشمان همبازی کودکی هایم هیچ وقت از جلوی چشمانم کنار نمی رفت . دیوانه شده بودم . همه چیز برایم نشانه شده بود و من را به یاد او و همسرش می انداخت . نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دنبالش افتادم و پیدایش کردم و آن نامه را برایش نوشتم و ازش خواستم بیاید تا در همان محله ی قدیمی هم را ببینیم . همیشه فکر می کردم واقعا عاشق همسرش است . نمی دانم چه شد که آمد . نمی دانم چه شد که رفتم . من آدمی نبودم که به همسرم خیانت کنم .

وقتی رسیدم ، زیر پنجره ی خانه ی پدری ام ایستاده بود . خیلی پیر شده بود و موهایش جو گندمی شده بود اما همه چیز دنیا مثل همیشه یا حتی قوی تر از همیشه هنوز در چشمانش بود . برایم لبخند زد و برایش لبخند زدم و بعد از اینکه ازش پرسیدم که آیا او هم آن روز ها مرا دوست داشته است ، به اینکه هیچ راه بازگشتی به گذشته وجود ندارد فکر کردم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از او خواستم که به خانه ی پدری ام برویم و او هم انگار که منتظر بهانه ای بود که جواب این سوال را به بعد موکول کند ، موافقت کرد .

خانه ی پدری ام مثل آن روز ها که پدرم زنده بود ، روح نداشت و همه چیز پوسیده بود و تار عنکبوت همه جا را گرفته بود . دلم خیلی برای گذشته ها تنگ شده بود . عشقم برای اولین بار در این خانه روبرویم ایستاده بود و دلم می خواست تمام حس های دنیا را همان جا با هم تجربه کنم .

گاهی برای اینکه عشقمان را به کسی ثابت کنیم فقط کافی است که لب هایش را ببوسیم . آنوقت در حقیقت این خودمان هستیم که خالی می شویم که هنوز کسی وجود دارد که می توانیم دوستش داشته باشیم . بعضی وقت ها اینقدر پر هستیم که به این سادگی ها خالی نمی شویم . گاهی نیاز به اشتباه کردن داریم و فقط اشتباهات بزرگ هستند که ما را خالی می کنند . بعضی زخم ها را فقط باید بسوزانیم . همیشه نفرت دلیل خوبی نیست . دنیا ارزش نفرت را ندارد . گاهی عشق تنها دلیل همه چیز می شود . مگر چند بار در زندگی عاشق می شویم ؟

آن روز با او در خانه ی پدری ام بهترین روز در تمام عمرم بود . هیچ گاه اینقدر عاشق نبودم . وقتی پلک می زد و با ناباوری به چشمانم نگاه می کرد ، احساس می کردم در حال سوزاندن تمام پانداهای باقیمانده ی دنیا هستم که دیگر نتوانند با تولید مثل ، نسلشان را نجات دهند . ابتدا از دست خودم ناراحت بودم که باعث می شدم یکی از قشنگ ترین مخلوقات خداوند از بین برود ولی بعد از آن ، شاید به خاطر اینکه احساس می کردم دیگر هیچ پاندایی وجود ندارد که کسی بتواند زندگی اش را به خطر بیاندازد ، به یک آرامش عمیق رسیدم .

از آن خانه که بیرون آمدم ، دست ها و تمام لباس هایم غرق در خون بود و در راه بازگشت به خانه ی خودم بی اعتنا به تمام دنیا ، یکی از شاد ترین آهنگ هایی که شب عروسی او در ذهنم حک شده بود را با خودم می خواندم و زنی که به من تنه زد را بوسیدم .    

 

 


 

بی ربط نوشت ها : 

  

1)  وهم ، حرف های زیادی داشت که شنیده نشد .

2)  شاید زیبایی دختر ها با دیوونگیشون رابطه ی معکوس داره !

3)  تو اقیانوس ، ثانیه ها سرده !

4)  شاید برای بعضی ها لذتی که در گذشت هست در انتقام نباشد ، اما انگیزه ای که در انتقام هست هیچوقت در گذشت نیست . من به انگیزه بیشتر از لذت نیاز دارم . ( بهرام ) 

 

  

نظرات 32 + ارسال نظر
مانتانا 1389/11/22 ساعت 18:28


در کوچه باد می اید

و بعید است که ما هنوز زنده باشیم...........

:)
خیلی خوشحالم که بهم سر زدید
...
مدت هاست شک دارم که هنوز زنده باشم
از وقتی دست هایم ... !

این این روزها اپیدمی شده ...

انتقام ... تا حالا بهش فکر نکردم!!

درد این روز ها اپیدمی شده
جنگ اپیدمی شده
اما بعید می دونم جرات داشته باشیم آزاد بشیم
...
گاهی نوشتن هم انتقام است

کلا دلم میخواد جلوی این پست سکوت کنم...
و هرگز نمیگم چرا سکوت کردم...

کلا تازگی دوست دارم سکوت کنم
و چه فرقی می کنه چرا سکوت کردیم ؟!

به نظر من زیبایی دختر ها با دیوونگیشون رابطه ی «مستقیم» داره !

من هم نظرم همین بود !
نمی دونم چرا برعکس شد ...
شاید حس های بد قیافه رو هم خراب می کنه !

سلام محمد جان
وبلاگ قبلیم فیلتر شد
آدرستو گم کرده بودم خوب شد پیدات کردم. بازم میام دیدنت.

سلام دوست خوبم
دلم برات تنگ شده بود
مرسی

راوی 1389/11/23 ساعت 11:25 http://2cup.blogfa.com

زیبا بود..... چاپشون کنید....همشون رو... انسجام خوبی دارند...همشون....ممنون.

مرسی ....
:)

...گاهی برای اینکه عشقمان را به کسی ثابت کنیم کافیست لبهایش را ببوسیم...کاش حرف وهم شنیده میشد زیبا بود....
کافه جایی است برای دلتنگی بازآ...

سلام ، مرسی
دیر به دیر سر می زنم اما سعی می کنم همه ی نوشته هاتون رو بخونم
موفق باشید

مرجان 1389/11/24 ساعت 12:14 http://baronbano.blogfa.com/

واااااااااااااااای
نمی دونی چقدر خوشحالم از برگشتنت پدیده ی داستان کوتاه معاصر

:دی
هندونه ی بزرگی بود !
زیر بغلم جا نمیشه :دی

ممنون که اومدی
ولی چرافیلم ۲۳؟؟؟

اکه دیده باشید ، تو اون فیلم هم به رنگ ها عدد می دادند !

سلام

وای چه عجیب !!
هدفش از این کار چی بوووود ؟؟!!

به هر حال جالب بود ..
آرامشی که در گذشت هست در انتقام نیست
به دنبال آرامش باش

سلام :)

هدف ؟!
فکر می کنم وقتی زن ها شخص اول داستان می شوند ، برای هیچ چیزی توجیه نیاز نیست ...
....
آرامش ما رو ساکن می کنه
بعضی وقت ها باید از رو بعضی چیز ها رد شد

خیلی خوب بود :)
و ممنون از کامنت

ممنون :)

م 1389/11/24 ساعت 21:25 http://paryan.blogfa.com


در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه ....
خوب بود ...

قبول ندارم !
انجام وظیفه از ایثار مهم تره
همه می تونند ایثار کنند ولی مثلا هیچ کی مثل بهرام نمی تونه اعتبار رپ فارسی بشه !
مرسی :)

خیلی قشنگ بود.شاید چون هیچی نداشت.نمیدونم...

قشنگ گفتید
خودم هم قبول دارم هیچی نداره
دیوونگی سادست

[ بدون نام ] 1389/11/25 ساعت 17:53

سلام

سلام :)

سوت را می خونم بعد نظر میدم
۱.هنوز میشه با دوباره خواندن فهمید دوباره می خونمش
۲.شاید
۳.بی انتهایی ِ اقیانوس/سردی بی فرجام/ثانیه های بی بازگشت
۴.ترجیح میدهم هیچ نگویم

:)
مرسی

پری سا 1389/11/26 ساعت 23:25

نمی دونم چرا ناراحت شدم!
شاید منو یاد بعضی خاطرات گذشته انداخت
دوست دارم داستان هات رو!
ممنون از کامنتت/ممنون میشم اگر فرصت کردی بگی کدوم جمله اون ژست رو دوست نداشتی۱
مرسی

شاید شما تنها کسی هستید که این داستان رو همونطور که من می خواستم ، خوندید :)
ممنون
میام وبلاگتون اون جمله رو میگم :)

آقا من تعظیم میکنم جلوی پیونشت شماره 1...

:)
من تعظیم می کنم در برابر محبت شما ...

سوفی 1389/11/28 ساعت 01:57 http://sophie-89.blogsky.com/

سلام
مرسی از حضورت.

سلام
:)

آتوسا 1389/11/30 ساعت 08:12 http://ghose.blogsky.com/

به من سر بزن

میام خدمتتون ...

نهال 1389/11/30 ساعت 14:08 http://mo0n.blogfa.com/

ممنون.بخاطر خودت.بخاطر خط آخرت

:)
خوشحال میشم وقتی میاین ...

آرشه 1389/12/01 ساعت 00:33 http://fiddlestick.ir/

سلام ;)

وای
آخ جون
محمد خوبم !

ویدا 1389/12/01 ساعت 09:17 http://vvida.blogfa.com

لذت بردم و فکر میکنم کار خوبی کرد!

آره ...
تنها کاری بود که می تونست بکنه اگه می خواست کاری کرده باشه
گاهی فکر می کنم خودش هم وقتی بر می گشت یه جورایی زنده نبود !
ممنون که بالاخره اومدین پیش ما :)

عجیب بود.. برای هضم اش به مشکل خوردم..!
در مورد بی ربط نوشت هاتون باید عرض کنم که.. شماره ۴ رو پسندیدم. همیشه فکر میکردم این منم که مشکل دارم و انتقام برام هیجان انگیز تره!

سلام دوست خوبم :)
راستش برای خودم هم عجیب بود
فهمیدن زن ها اصلا آسون نیست !
...
انتقام مثل حرکت می مونه و گذشت گاهی مثل سکون
گاهی نیاز به حرکت داریم و گاهی نیاز به سکون ...

مهدی 1389/12/03 ساعت 01:27 http://miz4goosh.blogfa.com

درود

:)

ف ا ک یو

خیلی ها با عشق اولشون این کارو کردن...گاهی حتی بدون خون و خون ریزی آروم کشتنش...


خوب یاد گرفتین به عنوان یه زن تو نوشته ها ظاهر بشین;)

انگار باید بمیره ...

ما از نسل مرد هایی هستیم که زنها بزرگمون کردند !

ممنون که باز هم اومدید اینجا
من رو به یاد قدیم ها می اندازه

خیلی قشنگ بود
مثل همیشه

مرسی :)

خویشتن 1390/03/23 ساعت 02:00

من هم یک دیوانه واقعی هستم یک روزه می تونم زندگیم رو بر باد فنا بدم انقدر نفرت در من قویه که خودم جلوش کم میارم یه روز یه نفر به من گفت تو هیچ وقت نمی تونی زندگیی داشته باشی و درست گفته این هم یه بی ربط نوشت دیگه ها ها ها

عشق و نفرت قرینه ی همدیگه اند
و هیچ کدام نمی گذارند زندگی داشته باشیم ...

یه ضعیفه 1390/04/22 ساعت 09:27

اول احساس کردم نمیاید
بعد دیدم نه هستید تو بلاگ بچه ها نظر می ذارید
هر دیقه مم که سر می زنیم به کامنتون واسه جواب / جواب نمی دین
نگو می خواین آمار بلاگتونو ببرید بالا
دیگه همین دیگه /

همه کسانی که من رو بیشتر می خونند می دونن که سعی می کنم همه ی نظر ها رو با هم تایید کنم
چون می خوام سوال ها و جواب ها روی نظر نفر بعدی احیانا هیچ تاثیری نداشته باشه
دوست دارم حس خالص آدم ها رو نسبت به نوشته هام بدونم

آمار بازدید هم واقعا ارزشی نداره وگرنه راه های زیادی برای بالا بردنش هست
ممنون که برای جواب ارزش قائل شدید

یه ضعیفه 1390/04/24 ساعت 12:41

نگو می خواین آمار بلاگتونو ببرید بالا
تو کامنت قبلی اینو گفتم تا تحریکتون کنم که زود تر تبه کامنتم جواب بدید
از سبک بلاگتون می شد یه جورایی حدس که کارتون نوشتنه
راسیب قصد بی احترامی هم نداشتم
خوشحالم که بلاگتون رو پیدا کردم ...
اسم کتاب هایی رو که نوشتید می گید ...
و این که دلایلتون برای دیر جواب دادن چقد متفکرانه بود و قشنگ

:)
ممنون
هنوز به لطف دوستان هیچ کدام چاپ نشده ، اما امیدوارم به زودی بتوانم کتاب های جدیدم را از هفت خان رستم عبور دهم
بلاگتون را پیدا نکردم
حذفش کردید ؟

قطره 1390/04/27 ساعت 10:51 http://www.adrop.blogfa.com

وای خدای من... همیشه آدمو غافلگیر میکنین. تازه داشتم به خودم میگفتم چرا این قصه مثل قصه های دیگه است. واسه چی رواالش عادیه!!!

مرسی
این داستان را وقتی می نوشتم به هیچ چیز فکر نمی کردم
انگار فقط حس بود !

به قول دویتور بوق حذف نکردم گِل گرفتم
هر وقت حالم بده سر بلاگم خالیش می کنم
دیواری کوتاه تر از بلاگم پیدا نمی کنم

:دی
دلم برای وبلاگتون سوخت !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد