Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

پانوراما

   

دستم را گرفت و به اتاقش برد و نقاشی ای که واقعا بی نظیر بود را به من نشان داد و گفت : خودم این یکی را از همه بیشتر دوست دارم .

به تصویر بی نظیری که خلق شده بود ، نگاه عمیقی کردم و دستم را بر روی تابلو کشیدم و گفتم : حس عجیبی به من می دهد ؛ واقعا نقاش خوبی هستی .

لبخند زد و گفت : می دانستم که درک هنری بالایی داری .

دستانش را گرفتم و صورتش را نزدیک صورتم آورد و لبانم را بوسید و بدون اینکه بداند چه خطراتی می تواند یک تابلوی نقاشی فوق العاده مثل آن را تهدید کند ، تابلو را برداشت و با خودش آورد و بر روی میز گذاشت و بر روی کاناپه ی پشت میز نشستیم و مشغول چای خوردن شدیم .

او با آب و تاب از سختی هایی که در این مدت کشیده و حس هایی که او را تبدیل به یک نقاش کرده ، می گفت و من فقط زیر چشمی به تابلوی نقاشی نگاه می کردم ، تا اینکه حداقل بعد از ده دقیقه چیزی را که نباید به یاد می آوردم را به یاد آوردم و فریاد کشیدم : حالا فهمیدم که چرا این تابلو اینقدر فوق العاده است .

لبخند زد و گفت : متوجه منظورت نمی شوم .

لب هایم را گاز گرفتم و گفتم : این تابلو همان تابلوی نقاشی رضاست که به سرقت رفته بود .

نگاهی به تابلو انداخت و گفت : یعنی می خواهی بگویی همه ی حرف هایم دروغ بوده است ؟

تا نوک زبانم آمد که بگویم : « اشکالی ندارد . من هم آرزو داشتم مثل رضا باشم و به همه چیزش حسادت می کردم » ، اما هیچ چیز نگفتم و فقط به چشمانش خیره شدم .

ادامه داد : چرا ساکت شدی ؟ شاید در جریان سرقت همین تابلو ، رضا را هم ، من به قتل رسانده باشم . محکومم نمی کنی ؟

لبانش را دوباره بوسیدم و گفتم : باید رضا را فراموش کنیم .

گفت : این تابلو را خودم کشیده ام .

گفتم : می دانم .

گفت : رضا هیچ وقت از خاطرم نمی رود .

هیچ چیز نگفتم . سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و فندکی که در جیبش بود را بیرون کشید و سیگار را آتش زد .

فندک را از دستش کشیدم و گفتم : این که فندک محمد است .

در چشمانم خیره شد و گفت : معلوم است چه می گویی ؟

گفتم : باورم نمی شود . شک ندارم این همان فندکی است که محمد از فروغ هدیه گرفته بود .

شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و با خنده پرسید : کدام فروغ ؟

گفتم : همان فروغ که تا دو ماه پیش همسرم بود .

خنده اش را جمع کرد و گفت : مگر تو سیگار نمی کشی ؟

لبخند زدم و گفتم : مرد که گریه نمی کند ؛ سیگار می کشد .

پرسید : پس چرا فروغ این فندک را به تو هدیه نداد ؟

گفتم : حتما می خواسته کمتر سیگار بکشم .

دستش را در موهایش کرد و گفت : این چیز ها شوخی بردار نیست . تا بحال فکر کرده ای که چرا همسرت ، تو را به محمد فروخت ؟

گفتم : فکر کردن نمی خواهد . حتما محمد یک چیزی بیشتر از من داشته است .

اولین کام را از سیگارش گرفت و گفت : هیچ وقت به محمد حسادت نکردی ؟

گفتم : فروغ همچین چیز مالی هم نبود که به خاطرش بخواهم به محمد حسادت کنم .

گردنش را بالا انداخت و گفت : به هر حال اگر من جای تو بودم ، به جای رضا ، محمد را کشته بودم .

گفتم : کی گفته من رضا را کشتم ؟ من رضا را دوست داشتم .

لبخند زد و گفت : می دانم .

لبانش را بوسیدم و با فندک محمد یک سیگار روشن کردم و سکوت کردم .

گفت : محمد هم هیچ وقت از خاطرم نمی رود .

به شوخی پرسیدم : از مهراد چی دزدیدی ؟

پوزخندی زد و گفت : زن و شوهر چیزی ندارند که به درد هم بخورد . تازه ما مثل شما خودزنی نمی کردیم . فقط بیچاره قبل از اینکه با آیدا برود ، این اواخر توهم گرفته بود و مدام می گفت بالاخره یک نفر تو را از من خواهد دزدید . 

با خنده گفتم : دزدی که دزد بدزدد ، خیلی حروم زادست .

دود سیگارش را تو صورتم فوت کرد و گفت : هیچ کس خ/ایه نداشت از حروم زاده ای مثل مهراد چیزی بدزدد .

اخم کردم و گفتم : ولی آخرش دهنش سرویس شد .

شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و گفت : قیافه ی آیدا را یادت میاد ؟ میخکوب شده بود که چرا مهراد هنوز رو من غیرت داشته است .

گفتم : اما اگر ثابت می شد که قبل از مرگ رضا واقعا باهاش خوابیدی و مهراد توهم نداشته ، به جای اینکه او محکوم به قتل رضا شود ، پای ما گیر می شد .

گفت : فکر نکن یادم می رود که تو چقدر مادر قه/به ای . برای اینکه  قتل رضا را گردن مهراد بیاندازی تو دهن همه انداختی که من با رضا خوابیده ام .

گفتم : من فقط بعد از کشته شدن رضا به همه گفتم که مهراد فکر می کرد تو با رضا می خوابی . در ضمن طوری حرف می زنی انگار با رضا نمی خوابیدی .

گفت : باور کن من با رضا هیچ وقت رابطه نداشتم .

خندیدم و گفتم : می دانم .

گفت : مهراد هیچ وقت از یادم نمی رود .

گفتم : بیچاره روحش هم از هیچ چیز خبردار نبود که یکدفعه محکوم به قتل رضا شد .

گفت : حقش بود . می خواست من را به خاطر آن دختر خیابانی ترک نکند .

گفتم : چی شد که مهراد بعد از آن همه سال که عاشقت بود یکدفعه آیدا را به تو ترجیح داد ؟

گفت : آیدا واقعا دزد خوبی بود . قلبش را دزدید .

گفتم : شاید مهراد فهمیده بود که همه ی فکرت رضا شده .

گفت : می دونی فرق من و تو چیه ؟ من واقعا می خواستم ، مهراد را برای خودم نگه دارم اما تو حتی نمی خواستی فروغ کنارت باشد .

گفتم : « تو و آیدا خیلی شبیه هم هستید . » و بعد از چند ثانیه مکث ، ادامه دادم : مخصوصا چشم هایتان .

گفت : اما رضا می گفت به نظرش آیدا با من خیلی فرق می کند .

گفتم : نمی دانم چرا رضا اینقدر از آیدا بدش می آمد .

گفت : مگر نمی دانی که رضا قبل از اینکه به سراغ من بیاید ، مدت زیادی را با آیدا بود ؟

گفتم : نه ! این آیدا عجب هرزه ای بود . مگر در یک زمان می توانست با چند نفر باشد ؟

گفت : وقتی از رضا جدا شد ، به سراغ مهراد آمد .

با بهت گفتم : قبل از اینکه آیدا با مهراد برود ، مدت زیادی را با من هم بود . اما حدس هم نمی زدم ، آیدا هم رضا را به من ترجیح می دهد .

شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و گفت : اگر واقعا یکی را به دیگری ترجیح می داد ، همزمان جور هر دو نفرتان را نمی کشید . آخر خیلی سخت است که یک زن بخواهد همزمان به دو نفر محبت کند . من قبلا در چنین وضعیتی بوده ام .

گفتم : یعنی می خواهی اعتراف کنی وقتی با مهراد بودی ، مرد دیگری هم در زندگی ات بود ؟

گفت : قسم می خورم هیچ وقت به مهراد خیانت نکردم .

گفتم : وقتی با رضا بودی ؟

گفت : نه ، رضا را دوست داشتم .

چند دقیقه ساکت شدم و بعد در چشمانش خیره شدم و گفتم : فقط می خواهم بدانم کسی که هنوز نمی دانی من را به او ترجیح دهی یا او را به من ، چه کسی است ؟

یک سیگار روشن کرد و گفت : تو و محمد هر کدام خوبی های خودتان را دارید . سخت است که آدم بخواهد یکی را انتخاب کند .

آهی کشیدم و گفتم : حالا واقعا پشیمان هستم که وقتی فهمیدم فروغ و محمد با هم هستند ، محمد را نکشتم .

خندید و گفت : من که گفتم اگر جای تو بودم ، به جای رضا ، محمد را کشته بودم .

سرم را تکان دادم و گفتم : چقدر زود همه چیز عوض می شود .

گفت : اما من هیچ وقت پشیمان نمی شوم ، چون وقتی می دانستم دست آیدا دیگر به مهراد نمی رسد ، پرنده آهنی که مهراد به او هدیه داده بود رو ازش دزدیدم .

گفتم : اگر بخواهی از من چیزی بدزدی چی می دزدی ؟

گفت : من معمولا چیز هایی رو می دزدم که نشود چیز دیگری را جایگزینش کرد .

گفتم : اصلا پشمان نیستم که رضا را کشتم .

گفت : من هم از هیچ کدام از کار هایی که کردم پشیمان نیستم .

لبخند زدم و گفتم : چیز هایی هم هست که آدم نمی تواند خودش را ببخشد . یک چیزی بگویم از من بدت نمی آید ؟

گفت : بگو .

گفتم : قول بده ناراحت نشوی .

گفت : سعی می کنم .

گفتم : آن روز که رضا تولد گرفته بود رو یادت می آید ؟

گفت : خوب ؟!

گفتم : وقتی خواب بودی یواشکی لباتو بوسیدم .

اخم کرد و گفت : اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشی .

لبانش را باز هم بوسیدم و به تابلوی نقاشی که رضا کشیده بود ، خیره شدم . در نقاشی آدم و حوا زیر درخت سیب با هم می رقصیدند .

      

      

نظرات 59 + ارسال نظر
قطره 1390/06/11 ساعت 17:56 http://www.adrop.blogfa.com

"من معمولا چیز هایی رو می دزدم که نشود چیز دیگری را جایگزینش کرد "
این جمله ش رو از کلش بیشتر دوس داشتم. خیلی خفن بود.

سلام.
دلم به حال محمد سوخت!

مهسا 1390/06/13 ساعت 14:32 http://indend.blogfa.com

سلام
خیلی از داستانوتو خوندم ...
خیلی خیلی قشنگ مینویسی ...
خیلی !
خیلی دوس دارم بتونم مثه تو بنویسم...

razipet 1390/06/13 ساعت 21:06

salam,,neveshtehatun kheyli khafanan,,shoma keteb minevisid??

کتاب هایی که هرگز منتشر نمی شوند !

مهسا 1390/06/13 ساعت 23:35 http://indend.blogfa.com

باعث افتخاره . :)

...ye dayereye daed nak

آبیدر 1390/06/14 ساعت 21:22 http://abidar123.blogfa.com


همه دو-سه بار خوندن تا بدونن کی به کیه یا فقط من؟
به هر حال جالب بود.سپاس.
هرچند بیشتر مشتاق مینیمال های بی نظیرشما هستم.

.... 1390/06/14 ساعت 22:47 http://www.successking.blogfa.com/

وای چه در هم شد کی با کی بود
دوست داشتم داستانتو
اولش می خواستم ببینم رضا رو کی کشت وقتی فهمیدم خواستم ببینم ته ماجرای این دو چی میشه.
راستی حیفه رضا نبود نقاش خوبی بودا

یادمه یکی از کامنتایی که برام گذاشته بودی اینو نوشتی مرد که گریه نمی کند ؛ سیگار می کشد
به دلم می شینه

آقا..نه به اون مینیمال نوشتنت..نه به این داستان دومتریت!..اولش که تعداد سطرارو دیدم گریه م گرفت..ولی خوشحالم که تا آخر خوندمش..اون سیب کوفتی همه ی ما رو به گا داد..

زندگی بیشتر از این هم نیست ...

آبیدر 1390/06/16 ساعت 21:09 http://abidar123.blogfa.com

صبرکن:به روزم

راوی 1390/06/17 ساعت 08:49 http://2cup.blogfa.com

مقتولهای سریالی خوبی داشت...
عالی بود..

مهسا 1390/06/19 ساعت 17:45 http://indend.blogfa.com

بازم سلام
یکم کمک میخوام ... میشه ایرادای متنایی که مینویسمو بهم بگید ؟ یه جورایی نقدشون کنید .. میخوام به جمع نویسندگان اضافه شم .. این ذهن دیوونم فقط با نوشتنه که بهتر میشه ..
میتونین این لطف و در حقم بکنین؟

خوب بووووووووود

razipeT 1390/06/20 ساعت 20:54 http://www.behvazhe.blogfa.com

kheyliiiiiii aaali bud,,ama ey kash akharesh y natijie dasht..

عجیب جالب وحشتناک و ...مثل همیشه عالی
بعد از مدتهااااااااااااااسلام و درود

آبیدر 1390/06/22 ساعت 19:10 http://abidar123.blogfa.com

به روزم:پایان

مرجان 1390/06/23 ساعت 19:14 http://baronbano.blogfa.com

باید دوباره بخونم
کلی فکر کنم
بعد بیام نظر بدم

.... 1390/07/03 ساعت 15:51 http://www.successking.blogfa.com/

چرا نیستی پسر؟؟

هیچ وقت نبودم

امکان نداره خبرت نکرده باشم! مگه ارسال نشده باشه پیامش!

:)
دلم تنگ شده محمد

قطره 1390/07/11 ساعت 16:11

کوشی؟

فکر نکنم این بار راحت پیدا بشم
خیلی باید گشت ...

ب ه س 1390/07/19 ساعت 02:05 http://boqz40.blogfa.com/

نمیدونم جایی خونده بودمش یا دیده بودمش...چقدر آشنا بود!!؟

م و ن ا 1390/07/20 ساعت 12:38

باز هم تمش عالی بود. گاهی حس می‌کنم اگه جات بودم یادم می‌رفت کی به کیه!
همشو تصویر کردی برام و این خوبه.
ممنون

سلام محمد جان...من بلآخره بعد از یک سالی برگشتم...داستانت فوق الاده بود...فقط آدم اولش گیج میشه...بین شخصیتا...کی به کی شد؟!
منم با یه شعر چند ساله به روزم. موفق یاشی. مینا

harfff nadashttttt

سلام محمد عزیز، خوبی؟
من برگشتم، البته امیدوارم کسی منو یادش باشه.

رضا 1390/08/10 ساعت 03:08 http://kame-akhar.blogsky.com

تو هنوز هستی؟واقعا نمی دونی چقدر خوشحال شدم.

م 1390/08/13 ساعت 21:39 http://paryan.blogfa.com

چه نقاشی خوبی ...

مهسا 1390/09/05 ساعت 16:30 http://indend.blogfa.com

چرا دیگه داستان نمینویسی؟
حس داستانا تو دوس دارم .. :)

آنا 1390/09/06 ساعت 13:11 http://lapeste.blogsky.com

سلام
خیلی خشوحال شدم که شما تشریف اوردید به طاعون
راستش زودتر از اینها منتظرتان بودم
نوشته بودم از وبلاگتان بسیار خوشم امد و شما را هاید لینک کردم
ـ لینک ها هایدن هستند ـ اما باز هم تاکید به زیبایی خانه ی مجازی تان دارم
سپاس از حضور سبزتان اقا

ANNA 1390/09/08 ساعت 19:41 http://lapeste.blogsky.com

سلام استاد
داستان شما بسیار زیبا بود و هر جمله از جمله ی قبل بیشتر ترغیب کننده که بدانی اخرش چه شد و به کجا خواهد رسید
نام داستان بسیار مسحور کننده بود و وقتی معنایش را دنبال کردم
دریافتم عین خود داستان بود تصایری که یک به یک با شتاب از جلو چشمانت می گذرد و همه را سر هم می گذاری تا بدانی
چه می شود عاقبت
و عاقبت هم معلوم نمی شود
چرا که او ممکن است او را ترک کند مثل فروغ
چقدر داستان کوتاه نوشتن خوب است
تبریک

ANNA 1390/09/08 ساعت 19:42

همیشه اینهمه دیر به دیر اپ می فرمایید ؟

ANNA 1390/09/14 ساعت 16:16 http://lapeste.blogsky.com

همه چیز بوی درد گرفته


لوگوی جالبی دارید
ادم فقط سلامی عرض کنم

دیالوگها خوب جا افتاده بود رفیق.../

چه گفتگویی :) دوست داشتم...

سایه 1390/09/28 ساعت 00:11

اینجا هم سوت و کور...

ثمین 1390/09/28 ساعت 14:56 http://snouri.blogfa.com

سلام
میگم اینطوری که مغز ما اومد توی حلقمون!

اما جالب بود نقاشی بهانه ای شد برای بازگو کردن حرفهایی که هر کدام از آدمها به زور توی خودش حبس کرده بود و دلیل اینکه اسمشو بذارن راز دیگه از بین رفته بود!

مثل همیشه عالی...
ولی چقدر خیانت و کثافت کاری توش بود... ترس وجودم رو گرفت.
کارت درسته محمد جون

کجایی پس؟!

نیستی..!

سیبی که دست به دست میشه!

لذت بردم از داستان.

سلام
خیلی وقتها همه چیز از فکر دزدیدن چیزی شروع می شود که فکر می کنیم داشتنش حقمان است چه رونقی دارد این روزها بازار این دزدی ها
خیلی وقت بود داستانهای جالب شما را نخوانده بودم

مینیمال هاتون رو دوست داشتم مخصوصا عاشق رو...
یادم افتاد که معشوقه ژینوکیو خیلی طولانی شده... تمومش که کردم براتون میل میکنم!

سلام
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود

نمی دونم چرا وقتی که داستان رو شروع کردم به خوندن یاد تصویر دوریان گری کار اسکار وایلد افتادم. ربطی نداشت چندان به این کار شاید من این روزها زیادی توی این رمان غرقم.

زنده باشی عزیز.

ساغر 1390/12/04 ساعت 22:34 http://www.tintless.blogfa.com

سلام دوست قدیمی..

nazanin 1390/12/25 ساعت 00:49

mohamad kojaieeeeee?pAs chera chizi naneveshti kooooooshiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii?????????????????!!!!!!!!!!!!!!!1111

ح و ا ...

... 1391/01/26 ساعت 02:11

امشب داشتم قسمتی از کتاب داستانهای خرس پاندارو می خوندم یاد نوشته های تو افتادم .. چه خوب شد
الان جایی نمی نویسید ؟..

محسن 1391/03/13 ساعت 02:49 http://nocturnes.blogsky.com

نگاه که می کنی
باران همچنان می بارد
آدمها هر روز روی جدول ها راه می روند
اما اختیار بودن
اختیار سایه هایی که روی ماه می تابند
هنوز درگیر سالهای بی من توست

کجایی بابا؟
دلمون تنگ شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد