Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

حراج

مجموعه داستان حراج؛ شامل شانزده داستان کوتاه که دو داستان آن قبل از این منتشر شده بود، حاصل یازده سال تجربه ی نوشتن و خواندن من است که در لینک زیر برای دوستانم قابل دانلود خواهد بود. لطفا قبل از خواندن کتاب به نکات زیر توجه کنید:

یک. نام این کتاب از یک موزیک برداشته شده و داستان ها از احساسات نویسنده نسبت به اشخاص واقعی الهام گرفته شده اند. لطفا بیش از اندازه به اکتشافات خود در زندگی خصوصی اشخاص واقعی داخل کتاب اهمیت ندهید.

دو. لطفا پس از خواندن کتاب نظرات خود را از طریق قسمت نظرات همین پست درباره ی جزییات و کلیات هر کدام از داستان های کتاب با نویسنده به اشتراک گذارید.

سه. لطفا پس از خواندن کتاب با اشتراک آن در صفحات اجتماعی خود به انتشار بیشتر آن کمک کنید.

چهار. به جز در مواردی که سهوا اتفاق افتاده، باقی غلط های املایی و نگارشی تعمّدی بوده و جهت ایجاد لحن بکار گرفته شده است.

دانلود کتاب

دانلود جلد کتاب

قاتل

 

   

    

رانندگی می کردم که زنگ زد . می خواست باز هم سراغ همسرش را از من بگیرد ، اما به محض شنیدن صدایم ، باز هم همه چیز را فراموش کرد . در مورد آنشب که باران می آمد با هم حرف زدیم . می گفت برف پاک کن اتومبیلش با باران کنار نمی آید ؛ مثل خودش که از باران متنفر است . می گفت دفتر شعرهایم پیشش مانده و باید یک بار همدیگر را ببینیم تا به من پسش دهد . می گفت شعرهایم را حفظ شده است . می گفت نقاش بهتری هستم . یادم آمد که قول داده بودم یک بار صورتش را نقاشی کنم . یادم نبود که چرا بی خیال شدم . بالاخره آدم باید یک روز بی خیال بعضی چیزها شود . زمانش از اول مشخص نیست . به مو که برسد مشخص می کند . اگر آدم ، آدمش نباشد ، پاره می شود .

همسرش دو ماه است که ناپدید شده و او هیچ خبری ازش ندارد . نمی دانم چرا هر بار سراغ همسرش را از من می گیرد ؟! از اول هم می دانستم بزرگترین دیوانگی عمرم بود که قبل از اینکه برود ، اجازه داده بودم بنشیند و بی خبر ، از مردی که دوستش دارد ، برایم بگوید . حالا باید تمام عمر تاوان می دادم . چهار سال را لحظه به لحظه از یادش دیوانگی گرفته بودم و حالا همه چیزش ، حتی تجسم قرمزی ماتیکش دیوانه ام می کرد .

گوشی تلفن را در دستم فشار دادم و گفتم : دلم خیلی برایت تنگ شده .

صدای تق تق فندک از آنسوی خط آمد و بعد از چند ثانیه گفت : یادش بخیر ؛ بهترین روزهای عمرمان را به گا دادیم .

پایم را از روی گاز برداشتم و سرعت اتومبیل را کم کردم . اتوبان سیال اطرافم اجازه نمی داد به گذشته و خاطرات کندمان برگردم . تنها یادم می آمد که دو جفت کفش پاشنه بلند داشت که یک جفتش قرمز بود و او زیاد گریه می کرد و تقریبا هر روز یواشکی از بیمارستانی که در آن کار می کرد برایمان مرفین می دزدید . هیچ وقت لو ندادم که عاشقش هستم و او گاهی بین هم خوابگی ، همان طور لخت منتظر می ماند تا سیگار بگیرم و برگردم . هیچ چیز از آن روز ها باقی نمانده بود . پرسیدم : چیزی از آن روز ها یادت می آید ؟

خندید و گفت : واقعا خوب بود . یادم میاد هیچ چیز نداشتم . مادرم مرده بود . پنجره ی خانه ام هم شیشه نداشت . هر شب سیگار را ترک می کردم و فردا صبح از اول سیگاری تیر می شدم . درسم را نیمه کاره ول کرده بودم و پرستار بودم . سرنگ ها را در باغچه خاک می کردیم . دقیقه ها ، گاهی یک ساعت و گاهی یک ثانیه طول می کشید . بچه ات را بدون اینکه به تو بگویم سقط کردم . تمام دیوارهای خانه ام را چرت و پرت نوشته بودی . تو فقط می نوشتی و من دقیقا مثل مثل مسافری بودم که نمی دانست به سمت کجا می رود .

گفتم : چه شد که یکدفعه همه چیز را گذاشتی و رفتی ؟

مکثی کرد و گفت : فکر کردم به نفعت نیست که با هم بمانیم .

آهی کشیدم و گفتم : من آدم هایی مثل تو رو از بلندی پرت می کنم . نه برای اینکه بمیرن ؛ بلکه فقط برای اینکه ترسشون از مرگ بریزه .

خندید و گفت : دیوانه ، نوشتن رو چیکار کردی ؟ چند تا کتاب نوشتی ؟

گفتم : تمام چهار سالی که نبودی فقط داستان یه مرد رو نوشتم که تنها کاری که می کرد این بود که وقتی سیگارش تمام می شد ، شیشه ی ماشینش رو بالا می کشید .

پرسید : بعدش چی می شد ؟

گفتم : به خانه اش که هیچ کس نمی دونست کجاست می رفت و می خوابید تا فردا شروع بشه .

با صدای آرامتری گفت : اگر گذشته رو از ما آدم ها بگیرن ، اینقدر سبک میشیم که میتونیم پرواز کنیم .

گفتم : اگر بشه گذشته را عوض کرد کدام قسمتش را تغییر می دهی ؟

بعد از چند ثانیه سکوت ، با خنده گفت : شاید فقط به جای روزی چند بار روزی یک بار با تو بخوابم .

بدون معطلی و بدون اینکه بفهمم چه می گویم ، گفتم : پس اگر شوهرت پیدا نشد ، برگرد پیش خودم . خانه ی قدیمی ات هنوز هم آنجا افتاده . چند بار هم از روی دیوار دزدکی وارد حیاطش شدم . با مرفین نمی فهمیم که چهار سال گذشته . شاید بچه ام هم هنوز در چاه توالت زنده باشد . کرواتی که از پدرم برایم یادگار مانده هم می دهم برای خودت .

با صدای بلند خندید و گفت : یه سوال بپرسم ؟

بلافاصله گفتم : بپرس .

گفت : اگر واقعا من را دوست داشتی چرا همیشه برعکسش رو تظاهر کردی ؟ حتی می خواستی برام دوست پسر هم پیدا کنی . یادت که نرفته ؟

لبخند زدم و گفتم : یک جور کرم داشتم که نمی شود گفت . بدبختی هایمان را دوست داشتم . فکر می کردم اگر مثل آدم های عادی باشیم شگفت انگیز نیست . حداقل اینطور از نداشتنت که همزمان با داشتنت اتفاق می افتاد ، نویسنده ی خوبی می شدم .

با تبسم غم داری گفت : این را به من هم انتقال دادی . انگار بدون درد نمی توانستم خوشبخت باشم . نمی دانی در این چهار سال خواندن چرت و پرت هایی که آن روزها نوشته بودی چقدر برایم لذت بخش بود . همه را رمز گشایی کردم . سیاه ترین نوشته هایی بود که در عمرم خوانده بودم . دوستشان داشتم چون احساس می کردم یک طوری به من مربوط می شوند . خوشبختی را آنطور معنی کرده بودی . روبروی هم بشینیم و به همه چیز بخندیم . یک چیزی در تو بود که نمی شد فهمید . دنیایم را به گه کشیدی . اولش فکر می کردم فقط عشق است . بعد پیچیده شد . از تو که دور شدم ، اینقدر فکر کردم که همه چیز به هم ریخت . هر بیماری ای که به ذهن مربوط می شد را یک دوره گرفتم . این جواب پیشنهادت نیست ؛ اما اگر برگردم کنارت ، تن به دردناک ترین خودکشی ممکن داده ام . خودکشی ای که آدم در آن مدام زندگی می کند .

در آیینه ی وسط اتومبیل نیم نگاهی به چشمانم انداختم و گفتم : اگر به من بود زمان را در همان اولین بار که سینه بندت را برایت باز کردم ، متوقف می کردم . به من چه که دنیامان هیچ وقت تعادل نداشت .

با صدایی که به سختی از آنسوی خط شنیده می شد ، گفت : هیچ کدام از اتفاق هایی که افتاد تقصیر هیچ کس نبود .

می دانستم چه اتفاقی افتاده بود و دیگر هیچ چیز وجود نداشت تا آدمی که قبل از اینکه من را بشناسد ، بود را چه با من ، چه بدون من به او بازگرداند . لبخندی زدم و به راننده ی اتومبیل کناری و چراغ ترمز اتومبیل جلویی و دودی که از زیر لاستیک هایش بلند شد ، خیره شدم .

گفت : حالا باید چیکار کنیم ؟ من خیلی می ترسم .

گفتم : زمان خودش همه چیز را درست می کنه و دوباره خراب می کنه و میگذره .

از آنسوی خط صدای بوق آمد . فیلتر سیگاری که اصلا متوجه نشده بودم چه زمان آن را روشن کرده بودم را از پنجره ی اتومبیل بیرون انداختم و شیشه رو بالا کشیدم و به خانه ام که تقریبا هیچ کس نمی دونست کجاست رفتم و روی مبل نشستم و به زنم که گوشی تلفن دستش بود و داشت سیگار می کشید ، خیره شدم . دلم می خواست واقعا بخوابم . 

           

          

+ انتخاب شده از مجموعه داستان کوتاه « حراج » 

           

               

         

پانوراما

   

دستم را گرفت و به اتاقش برد و نقاشی ای که واقعا بی نظیر بود را به من نشان داد و گفت : خودم این یکی را از همه بیشتر دوست دارم .

به تصویر بی نظیری که خلق شده بود ، نگاه عمیقی کردم و دستم را بر روی تابلو کشیدم و گفتم : حس عجیبی به من می دهد ؛ واقعا نقاش خوبی هستی .

لبخند زد و گفت : می دانستم که درک هنری بالایی داری .

دستانش را گرفتم و صورتش را نزدیک صورتم آورد و لبانم را بوسید و بدون اینکه بداند چه خطراتی می تواند یک تابلوی نقاشی فوق العاده مثل آن را تهدید کند ، تابلو را برداشت و با خودش آورد و بر روی میز گذاشت و بر روی کاناپه ی پشت میز نشستیم و مشغول چای خوردن شدیم .

او با آب و تاب از سختی هایی که در این مدت کشیده و حس هایی که او را تبدیل به یک نقاش کرده ، می گفت و من فقط زیر چشمی به تابلوی نقاشی نگاه می کردم ، تا اینکه حداقل بعد از ده دقیقه چیزی را که نباید به یاد می آوردم را به یاد آوردم و فریاد کشیدم : حالا فهمیدم که چرا این تابلو اینقدر فوق العاده است .

لبخند زد و گفت : متوجه منظورت نمی شوم .

لب هایم را گاز گرفتم و گفتم : این تابلو همان تابلوی نقاشی رضاست که به سرقت رفته بود .

نگاهی به تابلو انداخت و گفت : یعنی می خواهی بگویی همه ی حرف هایم دروغ بوده است ؟

تا نوک زبانم آمد که بگویم : « اشکالی ندارد . من هم آرزو داشتم مثل رضا باشم و به همه چیزش حسادت می کردم » ، اما هیچ چیز نگفتم و فقط به چشمانش خیره شدم .

ادامه داد : چرا ساکت شدی ؟ شاید در جریان سرقت همین تابلو ، رضا را هم ، من به قتل رسانده باشم . محکومم نمی کنی ؟

لبانش را دوباره بوسیدم و گفتم : باید رضا را فراموش کنیم .

گفت : این تابلو را خودم کشیده ام .

گفتم : می دانم .

گفت : رضا هیچ وقت از خاطرم نمی رود .

هیچ چیز نگفتم . سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و فندکی که در جیبش بود را بیرون کشید و سیگار را آتش زد .

فندک را از دستش کشیدم و گفتم : این که فندک محمد است .

در چشمانم خیره شد و گفت : معلوم است چه می گویی ؟

گفتم : باورم نمی شود . شک ندارم این همان فندکی است که محمد از فروغ هدیه گرفته بود .

شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و با خنده پرسید : کدام فروغ ؟

گفتم : همان فروغ که تا دو ماه پیش همسرم بود .

خنده اش را جمع کرد و گفت : مگر تو سیگار نمی کشی ؟

لبخند زدم و گفتم : مرد که گریه نمی کند ؛ سیگار می کشد .

پرسید : پس چرا فروغ این فندک را به تو هدیه نداد ؟

گفتم : حتما می خواسته کمتر سیگار بکشم .

دستش را در موهایش کرد و گفت : این چیز ها شوخی بردار نیست . تا بحال فکر کرده ای که چرا همسرت ، تو را به محمد فروخت ؟

گفتم : فکر کردن نمی خواهد . حتما محمد یک چیزی بیشتر از من داشته است .

اولین کام را از سیگارش گرفت و گفت : هیچ وقت به محمد حسادت نکردی ؟

گفتم : فروغ همچین چیز مالی هم نبود که به خاطرش بخواهم به محمد حسادت کنم .

گردنش را بالا انداخت و گفت : به هر حال اگر من جای تو بودم ، به جای رضا ، محمد را کشته بودم .

گفتم : کی گفته من رضا را کشتم ؟ من رضا را دوست داشتم .

لبخند زد و گفت : می دانم .

لبانش را بوسیدم و با فندک محمد یک سیگار روشن کردم و سکوت کردم .

گفت : محمد هم هیچ وقت از خاطرم نمی رود .

به شوخی پرسیدم : از مهراد چی دزدیدی ؟

پوزخندی زد و گفت : زن و شوهر چیزی ندارند که به درد هم بخورد . تازه ما مثل شما خودزنی نمی کردیم . فقط بیچاره قبل از اینکه با آیدا برود ، این اواخر توهم گرفته بود و مدام می گفت بالاخره یک نفر تو را از من خواهد دزدید . 

با خنده گفتم : دزدی که دزد بدزدد ، خیلی حروم زادست .

دود سیگارش را تو صورتم فوت کرد و گفت : هیچ کس خ/ایه نداشت از حروم زاده ای مثل مهراد چیزی بدزدد .

اخم کردم و گفتم : ولی آخرش دهنش سرویس شد .

شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و گفت : قیافه ی آیدا را یادت میاد ؟ میخکوب شده بود که چرا مهراد هنوز رو من غیرت داشته است .

گفتم : اما اگر ثابت می شد که قبل از مرگ رضا واقعا باهاش خوابیدی و مهراد توهم نداشته ، به جای اینکه او محکوم به قتل رضا شود ، پای ما گیر می شد .

گفت : فکر نکن یادم می رود که تو چقدر مادر قه/به ای . برای اینکه  قتل رضا را گردن مهراد بیاندازی تو دهن همه انداختی که من با رضا خوابیده ام .

گفتم : من فقط بعد از کشته شدن رضا به همه گفتم که مهراد فکر می کرد تو با رضا می خوابی . در ضمن طوری حرف می زنی انگار با رضا نمی خوابیدی .

گفت : باور کن من با رضا هیچ وقت رابطه نداشتم .

خندیدم و گفتم : می دانم .

گفت : مهراد هیچ وقت از یادم نمی رود .

گفتم : بیچاره روحش هم از هیچ چیز خبردار نبود که یکدفعه محکوم به قتل رضا شد .

گفت : حقش بود . می خواست من را به خاطر آن دختر خیابانی ترک نکند .

گفتم : چی شد که مهراد بعد از آن همه سال که عاشقت بود یکدفعه آیدا را به تو ترجیح داد ؟

گفت : آیدا واقعا دزد خوبی بود . قلبش را دزدید .

گفتم : شاید مهراد فهمیده بود که همه ی فکرت رضا شده .

گفت : می دونی فرق من و تو چیه ؟ من واقعا می خواستم ، مهراد را برای خودم نگه دارم اما تو حتی نمی خواستی فروغ کنارت باشد .

گفتم : « تو و آیدا خیلی شبیه هم هستید . » و بعد از چند ثانیه مکث ، ادامه دادم : مخصوصا چشم هایتان .

گفت : اما رضا می گفت به نظرش آیدا با من خیلی فرق می کند .

گفتم : نمی دانم چرا رضا اینقدر از آیدا بدش می آمد .

گفت : مگر نمی دانی که رضا قبل از اینکه به سراغ من بیاید ، مدت زیادی را با آیدا بود ؟

گفتم : نه ! این آیدا عجب هرزه ای بود . مگر در یک زمان می توانست با چند نفر باشد ؟

گفت : وقتی از رضا جدا شد ، به سراغ مهراد آمد .

با بهت گفتم : قبل از اینکه آیدا با مهراد برود ، مدت زیادی را با من هم بود . اما حدس هم نمی زدم ، آیدا هم رضا را به من ترجیح می دهد .

شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و گفت : اگر واقعا یکی را به دیگری ترجیح می داد ، همزمان جور هر دو نفرتان را نمی کشید . آخر خیلی سخت است که یک زن بخواهد همزمان به دو نفر محبت کند . من قبلا در چنین وضعیتی بوده ام .

گفتم : یعنی می خواهی اعتراف کنی وقتی با مهراد بودی ، مرد دیگری هم در زندگی ات بود ؟

گفت : قسم می خورم هیچ وقت به مهراد خیانت نکردم .

گفتم : وقتی با رضا بودی ؟

گفت : نه ، رضا را دوست داشتم .

چند دقیقه ساکت شدم و بعد در چشمانش خیره شدم و گفتم : فقط می خواهم بدانم کسی که هنوز نمی دانی من را به او ترجیح دهی یا او را به من ، چه کسی است ؟

یک سیگار روشن کرد و گفت : تو و محمد هر کدام خوبی های خودتان را دارید . سخت است که آدم بخواهد یکی را انتخاب کند .

آهی کشیدم و گفتم : حالا واقعا پشیمان هستم که وقتی فهمیدم فروغ و محمد با هم هستند ، محمد را نکشتم .

خندید و گفت : من که گفتم اگر جای تو بودم ، به جای رضا ، محمد را کشته بودم .

سرم را تکان دادم و گفتم : چقدر زود همه چیز عوض می شود .

گفت : اما من هیچ وقت پشیمان نمی شوم ، چون وقتی می دانستم دست آیدا دیگر به مهراد نمی رسد ، پرنده آهنی که مهراد به او هدیه داده بود رو ازش دزدیدم .

گفتم : اگر بخواهی از من چیزی بدزدی چی می دزدی ؟

گفت : من معمولا چیز هایی رو می دزدم که نشود چیز دیگری را جایگزینش کرد .

گفتم : اصلا پشمان نیستم که رضا را کشتم .

گفت : من هم از هیچ کدام از کار هایی که کردم پشیمان نیستم .

لبخند زدم و گفتم : چیز هایی هم هست که آدم نمی تواند خودش را ببخشد . یک چیزی بگویم از من بدت نمی آید ؟

گفت : بگو .

گفتم : قول بده ناراحت نشوی .

گفت : سعی می کنم .

گفتم : آن روز که رضا تولد گرفته بود رو یادت می آید ؟

گفت : خوب ؟!

گفتم : وقتی خواب بودی یواشکی لباتو بوسیدم .

اخم کرد و گفت : اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشی .

لبانش را باز هم بوسیدم و به تابلوی نقاشی که رضا کشیده بود ، خیره شدم . در نقاشی آدم و حوا زیر درخت سیب با هم می رقصیدند .

      

      

پشت صحنه ۲

 

   

تصویر یک : ساعت هشت و سی دقیقه شب 

       

مردی که دست های زیبایی دارد ، سرش را تکان می دهد و همان طور که به زنی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، نگاه می کند ، می گوید : از محمد چه خبر ؟

زن لبخند تلخی می زند و می گوید : مثل همیشه خوب نیست .

مرد سیگاری که گوشه ی لبش است را روشن می کند و می گوید : امروز خیلی کار دارم . وقت خداحافظی است .

زن دستش را می گیرد و می گوید : اینقدر زود نه ؛ بهت نیاز دارم .

مرد دستش را از دست زن بیرون می کشد و می گوید : امروز حالم زیاد خوب نیست .

زن می گوید : تو مردی و قانون مرد ها خداحافظی های پرشتاب است .

مرد به چشمان زن نگاه می کند و می گوید : زن ها همیشه فقط به خودشان فکر می کنند ، غافل از اینکه بدانند مردی که مقابلشون نشسته ، الان یک ساعت است که می خواهد خداحافظی کند و فقط صبر کرده که خداحافظیشان پرشتاب نباشد .

زن دستش را در موهایش می برد و می گوید : مردها همیشه به ظاهر قضیه نگاه می کنند . غافل از اینکه شاید زن مقابلشان ، شوهرش را در خانه تنها گذاشته باشد و هزار دروغ سر هم کرده باشد که به خانه ی مردی که یک زمانی هم رو دوست داشتند بیاید و کمی حرف بزنند .

مرد می گوید : زن ها نمی دانند گاهی حرف زدن می تواند چه تاثیراتی در وجود مردی که مقابلشون نشسته ، داشته باشد .

زن می گوید : مرد ها نمی دانند که دوستی همیشه به معنای عشق نیست و عشق همیشه به معنای رسیدن نیست .

مرد فیلتر سیگارش را در جاسیگاری فشار می دهد و می گوید : بعضی آدم ها هرگز یک عشق واقعی با رسیدن را تجربه نمی کنند .

زن برای آخرین بار نگاهی گذرا به چشمان مرد می اندازد و لباس هایش را از اطراف اتاق جمع می کند و با عصبانیت می پوشد و بدون خداحافظی می رود . 

          

         

تصویر دو : ساعت سه و نیم نیمه شب 

        

محمد همان طور که به سقف خیره شده ، بدون اینکه کوچکترین تکانی بخورد ، سکوت اتاق خواب را در هم می شکند و از زن می پرسد : بیداری ؟

زن که پشتش به محمد است ، بدون اینکه تکانی بخورد ، جواب می دهد : آره .

محمد می پرسد : کفش پاشنه بلند چه صدایی می دهد؟

زن به سمت او بر می گردد و می گوید : این چه سوالیه محمد ؟

محمد می گوید : نمی دونم . شاید یه سوال خنده دار . یا یه سوال مسخره .

سی دقیقه بعد ، زن که حسابی از حرف های محمد خسته شده ، می گوید : س.ک.س چه ربطی به فلسفه دارد ؟

محمد جواب می دهد : فلسفه از س.ک.س شروع می شود و به س.ک.س هم ختم می شود .

        

        

تصویر سه : ساعت یازده و نیم ظهر 

         

در تونل تاریکی که چشم ، چشم را نمی بیند ، مرد به محمد می گوید : اینقدر چراغ قوه ات را این ور آن ور تکان نده . خط بیست کیلو ولت که شوخی بردار نیست .

محمد چراغ قوه را ثابت نگه می دارد و می گوید : اعصابم داغون است . امروز صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شوم ، همسرم یک نامه گذاشته که از بازی کردن خسته شده و از خانه رفته است .

مرد می پرسد : مگر چه بازی ای سرش در آوردی ؟

محمد جواب می دهد : باور کن هیچ مشکلی نبود . نمی دانم چرا اینطور می شود . دیگر طاقتم تمام شده است .

مرد برای محمد توضیح می دهد که حتما چیزی برای همسرش کم گذاشته و خودش را مشغول کار می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید .

          

         

تصویر چهار : ساعت چهار و نیم بعد از ظهر 

           

دکتر می گوید : شما مقصر نیستید . هر چه هست به خودشان مربوط می شود . نباید بهش فکر کنید. اشتباهاتی مرتکب شده اید ولی هر چه باشد آن مرد خودش باید همسرش را محکم نگه می داشت . عذاب وجدان شما بی مورد است .

مرد که روبروی دکتر نشسته ، سرش را تکان می دهد .

   

         

تصویر پنج : ساعت هشت و بیست و نه دقیقه ی شب 

             

محمد وارد خانه که می شود ، برای لحظه ای احساس می کند ، همسرش برگشته است . احساس می کند در تاریکی به سمتش می آید و صورتش را لمس می کند . به سختی چشمان زیبایش و تخت دو نفره و زندگیشان را تصور می کند و انگار در عمیق ترین اقیانوس دنیا فرو می رود . همسرش را می بیند که سیگارش را برایش روشن می کند و سعی می کند که زیر گریه نزند . دست های زن را در دستانش می گیرد و از چشمانش می خواند که چیزی آزارش می دهد . به زن می گوید : تمام قرارهایمان یادت مانده است ؟

زن می خندد و می گوید : تنها قولی که همیشه دادم ، این بود که هیچ کس به جز تو را در قلبم راه ندهم .

محمد پلک می زند و وقتی می خواهد لب های او را ببوسد ، به خودش می گوید نکند همه چیز تنها خیالات ذهن بیمارش باشد ؟

         

         

تصویر شش : ساعت هشت و نیم شب 

          

زن به چشمان مردی که دست های زیبایی دارد ، خیره می شود و می گوید : دیگر نمی خواهم حتی یک لحظه با محمد باشم .

مرد سیگارش را در جاسیگاری فشار می دهد و فندک محمد را در جیبش می گذارد و می گوید : چی شد که بالاخره بین من و محمد ، من را انتخاب کردی ؟

زن لبخند می زند و می گوید : باید یک نفر را انتخاب می کردم . تو مثل محمد دیوانه نیستی . بیشتر دوستت دارم .

مرد لبخند می زند و می گوید : امروز احساس می کردم محمد تعقیبم می کرد .

زن زیر لب زمزمه می کند : « امیدوارم هیچ وقت نفهمی که خودت همان محمدی » و همانطور که لباس هایش را از تنش در می آورد ، از مرد جدیدی که ساخته و خیانتی که با محمد به محمد می کند ، خنده اش می گیرد .

          

            

تصویر چهار هزار و سیصد و سی و پنج : ساعت پنج صبح 

                       

زن برای دیدن خانواده اش به شهر دیگری رفته و هفت ساعت است که محمد در تاریکی منتظر نشسته تا مردی که دست های زیبایی دارد به خواب برود تا در سکوت مطلق دخلش را بیاورد و انتقام همه چیز را از او بگیرد .

  

    

کلاغ

 

   

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است ( سید مهدی مــ )

   

 

کلاغ ...  

     

در یک اتاق خواب تاریک مردی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، در کنار پنجره ی باز اتاق ایستاده و صدای ملایم آهنگی که خواننده اش از آخرین بار و رفتن به سوی سرنوشت می گوید از اتاق به گوش می رسد . از آسمان برف می بارد و انگار تمام دنیای اطراف در حرکت است .

در مکان دیگری زن زیبایی که موها و چشم هایش مشکی است و صورت نسبتا لاغری دارد ، پشت یکی از میز های یک رستوران درست و حسابی روبروی همسرش نشسته است و به محض اینکه گارسون غذا را بر روی میز می گذارد ، عق می زند و هر چه در معده اش است را بالا می آورد . همسرش اخم می کند و رو به گارسون می گوید : « همسرم ویار دارد . آخر قرار است تا دو ماه دیگر اولین فرزندمان را به دنیا بیاورد . » و زن به تیکه های سفید سیب که صبح خورده بود در میان مایع غلیظ بر روی میز نگاه می کند .

در یک خیابان شلوغ یک مرد بی اعتنا به اتومبیل هایی که از کنارش رد می شوند ، آپارتمان های بلند ، فروشگاهها و رستورانهای زنجیره ای ، شعارهای تبلیغاتی و همسر و فرزندش که به دنبالش می دوند و اسمش را صدا می کنند ، با تمام وجودش در حال دویدن است .

پدری که به تازگی برای فرزندش یک پرنده ی کوچک خریده است ، در بالکن خانه اش مشغول سیگار کشیدن است که متوجه کلاغی می شود که اطراف قفس پرنده جولان می دهد .

در مکان دیگری ،  مادری که مشغول بستن چمدان دخترش است که می خواهد برای زندگی به شهر دیگری برود ، از دخترش که روبرویش نشسته است و به او خیره شده است ، می پرسد : سنگی که از کودکی فکر می کردی برایت خوش شانسی می آورد هم با خودت می بری ؟

عقربه های ساعت یازده و پنجاه و شش دقیقه شب را نشان می دهد و پزشک زن قد بلندی که مشغول جراحی قلب پدرش است برای لحظه ای به چشمان پرستاری که در کنارش ایستاده ، نگاه می کند و زیر ماسکی که جلوی دهانش را گرفته ، لبانش را گاز می گیرد و به کارش ادامه می دهد .

در زیر نور ماه در ایستگاه قطار همان شهر ، مرد جوانی که از شهرش متنفر شده و تمام فکرش رفتن شده ، از قطار جا مانده و در حالی که به زمین و زمان فحش می دهد به دختر زیبایی بر می خورد که تازه به این شهر آمده و هیچ کس به استقبالش نیامده است .

مردی که در خیابان می دوید ، برای لحظه ای متوقف می شود و بعد از اینکه نفسش جا می آید در حالی که واقعا نمی داند چیزی که از آن فرار می کند چقدر ترسناک است ، به زن و بچه اش که به دنبالش می دویدند می گوید : « نباید آن کلاغ به ما برسد » و دوباره مشغول دویدن می شود .

دختری که قرار است برای زندگی به شهر دیگری برود ، مادرش را می بوسد و در جوابش می گوید که دیگر به هیچ چیز به جز سرنوشت اعتقاد ندارد .

مردی که همه چیز را برای رفتن از شهرش مهیا کرده بود ، با دیدن آن دختر همه چیز را فراموش می کند و تنها یک لبخند تحویل دختر می دهد و به سمت دختر می رود .

زنی که در رستوران بالا آورده بود با سرعت از رستوران بیرون می آید و به چشمان همسرش که به دنبالش آمده است خیره می شود و می گوید : « مطمئن نیستم که این زندگی را بخواهم » و به یاد چهره ی معصوم اولین فرزندش می افتد .

پدری که در بالکن خانه اش سیگار می کشید فیلتر سیگارش را به سمت کلاغ پرت می کند و با داد و فریاد کلاغ را دور می کند و روزی را به یاد می آورد که همسرش از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت سیگار نکشد و از خودش می پرسد که چقدر از زندگی اش انتخاب خودش بوده است ؟  دنیای اطرافش همیشه آمیزه ی غریبی از ترس و دغدغه و گناه و لذت و دلیل و دیوانگی و عشق و درد و رنج و شک بوده است که بیشتر به یک نمایشنامه ی از پیش نوشته شده شبیه است .

در تاریکی خواب مردی که در خیابان می دوید ، همسرش او را متوقف می کند و به او اطمینان می دهد که تنها در خواب است و در دنیای خواب ها هیچ خطری نمی تواند او را تهدید کند و بیرون از این خواب و در دنیای واقعی ، پزشکی که مشغول جراحی پدرش بود ، سرش را تکان می دهد و در ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه مرگ پدرش که در تمام کودکی اش از او نفرت داشت را اعلام می کند .

مردی که از اتاقش صدای موسیقی ملایمی به گوش می رسید و به کنار پنجره رفته بود ، برای لحظه ای محو دیدن خیابان در پایین پنجره می شود و احساس خاصی وجودش را پر می کند که ناگهان صدای زنی که بر روی تخت خوابش خوابیده ، افکارش را از هم می پاشد : هوا خیلی سرده . اون پنجره رو ببند .

مرد برای لحظه ای برمیگردد و به زن موطلایی نگاهی می اندازد و در حالی که دوباره به خیابان زیر پایش نگاه می کند ، لبخند تلخی می زند و می گوید : احساس حماقت می کنم .

زن می خندد و می گوید : « تقریبا همه ی مرد ها بعد از هم خوابگی چنین احساسی دارند » و پتو را رویش می کشد .

مرد نفس عمیقی می کشد و از لبه ی پنجره بالا می رود و همان طور که هیچ لباسی بر تن ندارد خودش را در آسمان این شب سرد رها می کند و به خنکی آسفالت که هر لحظه به آن نزدیک تر می شود ، فکر می کند .

در پایین پنجره مردی که چشمانش برق خاصی دارد ، برای آخرین بار عشقش را می بوسد و تنها چند صدم ثانیه مانده به اینکه آن مردی که از پنجره پریده بود ، به آسفالت برسد ، راس ساعت دوازده شب دنیا به آخر می رسد و در حالی که از این به بعد همه ی انسان های زمین بدون اینکه دیگر اختیار داشته باشند ، می توانند همه چیز را ببینند و حس کنند ، زمان برای یک دقیقه کاملا متوقف می شود و سپس با همان سرعتی که گذشته بود ، شروع به تکرار کردن تمام چند هزار سال گذشته از آخر به اول می کند و بیشتر از چند ساعت طول نمی کشد که تقریبا تمام انسان ها متوجه می شوند که در چرخه ی تکرار واژگون تمام آنچه تا بحال بر آنها گذشته است ، قرار گرفته اند . 

   

   

+ یادداشت کوتاهی درباره ی کلاغ ( برای محمد رضا - کلیک کنید ) 

     

بعد نوشت : گه ترین کار دنیا نوشتن برای آدم هایی است که هیچ تمایلی به خواندنش ندارند .