بدون یک میلی متر خطا

 

             

بدون یک میلی متر خطا ...

      

من دیگه از این وضع خسته شدم . از این سر درد که همیشه تو سرم است . از قرص هایی که وقت و بی وقت به خوردم می دهند و از هوای مرطوب اینجا که باعث می شود احساس شناور بودن کنم . من از وصله هایی که وقت و بی وقت به ما می چسبانند و از کلماتی که به مرور از دوستانی که اینجا دارم ، یاد می گیرم ، خسته شدم .

سیاست مسئولان این دیوونه خونه اینه که به ما بفهمانند ، آرامش نداریم و بی ثبات و معلقیم و شاید برای اینکه ما اینجا بمونیم و اونها بیکار نشند این کار رو می کنند . ولی من به جز دلتنگی برای اون پرستاری که با شیطنت عکس یک ببر رو بالای سرم زده بود و از اینجا اخراج شد هیچ دیوونگی دیگری را در درونم احساس نمی کنم . همون پرستاری که یه روز تو گوشم گفت که از من خوشش اومده است و یه روز دیگه از چشماش خوندم که عاشقم شده بود .

همون پرستاری که وقتی از من خوشش اومد که قصه ی منو از دهن این و اون شنیده بود که همسر خیانتکارم را با یک چاقوی دسته کوتاه به شصت و دو تیکه ی مساوی تقسیم کردم . همون پرستاری که باید الان به جای من رو این تخت خوابیده بود ، چون من همسرم را قصاص کرده بودم ولی اون از این خشونت خوشش اومده بود . همون پرستاری که به محض آزاد شدن از اینجا به سراغش می رم که با او یک زندگی بسازم .

به نظر خودم ، من بی ثباتم چون دلتنگ اون پرستار می شم و بی ثبات بودم چون مثل مرد همسایه ی طبقه ی بالامون که همسرش بهش خیانت کرد ، فقط از همسرم طلاق نگرفته بودم . من بی ثبات بودم چون متمدن برخورد نکرده بودم و چون به آزادی همسرم معتقد نبودم .

من بی ثباتم چون فکر می کنم این خشونت هم کم بود . چون فکر می کنم اون مرد همسایه ی طبقه بالا هم باید ریز ریز می کردم ، چون شاید همسرم با دیدن برخورد او بود که جرات یافته بود که بهم خیانت کند . حداقل اون مرد باید ریز ریز می شد چون در نبود من ، با همسر من همبستر شده بود و در خیانت همسرم به من شریک او شده بود . اون مرد باید ریز ریز می شد چون بعد از اینکه همسرش به او خیانت کرده بود ، فکر کرده بود که همه ی همسر ها باید خیانت کنند . چون اون بود که باعث شده بود همسرش بهش خیانت کنه و همسرم به من خیانت کند . چون اون بود که باعث می شد همه ی زن هایی که در اون حوالی بودند خیانتکار باشند . اون مرد باید ریز ریز می شد ولی چون پلیس رسید عدالت دنیا اجرا نشد و اون الان داره آزادانه می گرده و حتی مثل من تو تیمارستان هم نیست .

الان بی ثباتم چون مسئولان تیمارستان می خواهند که بی ثبات باشم و بی ثباتم چون یک قاضی احمق که بلد نیست به کارش رسیدگی کنه ، قضاوت کرد که من خیالاتی ام و توهم زده بودم که همسرم به من خیانت کرده است . بی ثباتم چون نمی تونم اون قاضی رو ریز ریز کنم که دیگه نتونه هزار نفر مثل من رو صبح تا شب به اینجا بفرسته و اونا رو بی ثبات کنه .

بی ثباتم چون پرستاری که بعد از اون پرستار دیوانه پرستارم شد ، علاوه بر اینکه مثل سگ از من می ترسد ، خیالاتی هم هست . چون مدام به دروغ به مسئولان تیمارستان میگه که من او را آزار می دم و گاهی به او حمله می کنم . بی ثباتم چون اون همیشه میگه من یک چاقوی دسته کوتاه در وسایلم قایم کرده ام و تقریبا هر دو روز یک بار مسئولان تیمارستان وسایل منو پخش زمین می کنند و همه ی آن ها را می گردند .

بی ثباتم چون این مسئولان احمق که تا حالا چاقوی دسته کوتاه در وسایل من پیدا نکردند ، نمی فهمند که این پرستار خیالاتی است و حداقل او هم باید اخراج شود .   

بی ثباتم چون هنوز هم که هنوزه عکاسان ، خبرنگاران و نویسندگان برای دیدن من به اینجا می آیند و با ساخت و پاخت با مسئولان تیمارستان به اتاق من می آیند و هر چه می خواهند بارم می کنند و هر چه می خواهند از من می نویسند .

بی ثباتم چون حداقل یک ریاضیدان هم برای دیدن من به اینجا نیامد که از من بپرسد بدون یک میلی متر خطا ، چگونه توانسته ام همسرم را به شصت و دو تیکه ی مساوی تقسیم کنم و چرا این عدد را برای اینکار انتخاب کرده ام .

بی ثباتم چون هیچ روانشناسی از من نپرسید ، در اوج دیوونگی و عصبانیت چگونه تونستم تو تقسیم کردن همسرم اینقدر دقیق عمل کنم .

بی ثباتم چون با همه ی این بی ثباتی هایی که دیگران برایم به وجود آورده اند ، محال است دیگر هیچ گاه بتوانم به زندگی عادی ام باز گردم .