هلو

 

          

هلو ...

 

مرد بالای درخت میره و به زن که از پایین داره نگاش می کنه ، میگه : چی می خوای برات بچینم عزیزم ؟

زن لبخند می زنه و با انگشتش به یکی از سیب هایی که رو درخت بود اشاره می کنه . مرد می پرسه : ایــنو میگی ؟

زن میگه : این نه . اووون .

مرد نگاهی به سیـبی که خیلی هم دور بود ، میندازه و دولا میشه که اون رو برای زن بچینه .

زن پیش خودش میگه : نکنه مرد از بالای درخت بیافته پایین ؟

بعد دوباره به خودش میگه : دفعه ی اولش که نیست میره برای من میوه بچینه .

مرد به سیب مورد علاقه ی زن میرسه و با لبخند میگه : ایـنو می خوای ؟

زن می خنده و میگه : آره خودشه .

مرد دوباره نگاهی به زن میندازه و میگه : تو که سیب دوست نداشتی ؟

زن ابروهاش رو بالا میندازه و میگه : این درخت سیـبه عزیزم . چی کار می تونیم بکنیم .

مرد میگه : تو فقط بگو هوس چه میوه ای کردی ، من برات میچینم . چیکار داری این درخت چیه ؟

زن با تعجب میپرسه : از همین درخت هرچی بخوام برام میچینی ؟

مرد می خنده و میگه : تو فقط بخواه .

زن میگه : آخه چجوری ؟

مرد میگه : تو به چجوریش کاری نداشته باش .

زن می خنده و میگه : هلو می خوام عزیزم . تو که می دونی من چقدر هلو دوست دارم .

مرد از زن می خواد که چشماش رو ببنده و زن چشماشو می بنده و چند دقیقه بعد صدای چیزی رو که جلو پاش رو چمن می افته رو میشنوه .

چشماش رو باز میکنه و میـبینه یه هلو رو زمین جلوی پاش افتاده . به درخت که نگاه میکنه میبینه این درخت هنوز هم درخت سیـبه . به مرد هم که نگاه میکنه میبینه اون هنوز هم بالای همون درخته . از خودش میـپرسه : مرد چجوری این کار رو کرده ؟

و برای اینکه خودش جواب این سوال رو پیدا کنه ، به مرد میگه بیاد پایین و منتظر باشه و هلو رو میذاره تو جیبش و این بار خودش به بالای درخت میره .

اون بالا که میرسه ، با لبخند به مرد میگه : بگو چه میوه ای می خوای تا من برات بچینم .

مرد با خنده میگه : هلــو .

زن از مرد می خواد که چشماشو ببنده و وقتی مرد چشماشو می بنده ، زن یه نگاهی به میوه های درخت میندازه و تو دلش از خودش میپرسه : همه ی میوه های این درخت سیب اند . آخه من چجوری باید از درخت سیب ، هلو بچینم ؟

کلافه میشه و دوباره به خودش میگه : هر کاری که مرد می کنه که من هم نباید انجام بدم .

همون موقع منظره ی خورشید که از بالای درخت خیلی زیبا تر به نظر میرسه ، نظرش رو جلب میکنه و سرگرم دیدن این منظره ، میشینه و تو آرامش اون بالا ، هلوشو که تو جیبش بود رو تا تهش میخوره .

بعد به یاد مرد می افته که هنوز با چشمای بسته ، اون پایین منتظره .

یه سیب از درخت میکنه و میندازه پایین و به مرد میگه : این درخته سیـبه . آخه من چجوری برات هلو بچینم . سیـــــب بخور .