قربانی بعدی

 

          

قربانیِ بعدی  ...

       

ساعت حدود دو نیمه شب بود که او ناگهان از خواب پرید . همین شش ساعت پیش بود که یک شام مفصل خورده بود ولی حالا گرسنگی عجیبی که او را تا سر حد مرگ آزار می داد ، همه ی وجودش را فرا گرفته بود . دستانش می لرزید و کنترل اعضای بدنش را از دست داده بود . سر درد ترسناکی در سرش پیچیده بود که او را هوشیار نگاه می داشت . داخل جمجمه اش ، افکاری نیش زننده و تیز موج می زد و امتداد می یافت . غریزه ای حیوانی ، او را به گره کردن مشت ها و فشردن شقیقه های خویش وادار می ساخت . کارش از گرسنگی و تشنگی گذشته بود . انگار جنون گرفته بود . تشنج گرفته بود و بدنش می لرزید و صورتش کبود شده بود . تمام بدنش خیس عرق شده بود و بوی عجیبی می داد . یک جور بوی ترشیدگی مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد . چیزی فرای واقعیت را تجربه می کرد و احساس یک دیوانه را داشت . به سختی نفس می کشید و خودش را در چند قدمی مرگ احساس می کرد . ریشه ی این جنون را در تشنگی و گرسنگی یافت و باید خودش را نجات می داد . زندگی را دوست داشت و نمی خواست زجرکش شود .  با چشم های درشت باز و وحشت زده ی خویش نگاهی به اطراف انداخت و به دنبال راه فراری بود . 

در اولین جستجو چیزی نیافت ولی در دومین سرکی که به اطراف کشید ماهی قرمز درون تنگ را در آن سوی اتاق دید .  خیلی فرز و تند بسان یک حیوان خیز برداشت  وکنار تنگ ماهی جست زد . وقتی به خودش آمد ماهی قرمز درون تنگ را خورده بود و لبانش را لیس می زد .  در عرض چند ثانیه اوضاع را برای خودش تجزیه تحلیل کرد و متوجه شد که هنوز تشنگی بیش از حد آزارش می دهد . احساس خفگی می کرد و تاب تحمل نداشت که ناگهان متوجه صدای خر و پف دختری که در آن سوی اتاق بر روی یک تخت خوابیده بود ، شد . به یاد نمی آورد که او کیست و فقط تشنگی را می شناخت . دستش را بر روی بدن دخترک گذاشت و سرمای بدنش را حس کرد . سرمایی که تب داغ او را خنک می کرد . احساس لذت داشت . دخترک را تکان داد ولی او کاملا خواب بود . دست چپش را بر روی دهان دخترک گذاشت و همان طور که محکم دهانش را فشار می داد خرخره ی دخترک را جویید . خون دخترک مثل آب ولرم بود و او در عرض چندین ساعت اینقدر مک زد که گلوی دخترک خشکید و دیگر چیزی بیرون نمی آمد . دستان خونی اش را لیس زد و خیسی پوزه اش را با لباسش خشک کرد . تشنگی اش برطرف شده بود و کاملا آرام شد .  حالش به حالت عادی بازگشت و خوشحال بود که زنده می ماند . 

نگاهی به ساعت انداخت و بی هیچ تفکری به خواب رفت . 

هیچ اتفاقی فراتر از واقعیت وجود نداشت . او فقط یک انسان چاق بود که نیمه شب ، بیش از حد ، توهم گرسنگی برداشته بود و خرخره ی خواهرش را جوییده بود. اوگرسنه نبود بلکه فقط یک بیمار روانی بود .

          

..........

                 

چند خانه آن طرف تر ، در یک ساختمان نیمه ساخته ،  دو مرد جوان بی توجه به ضجه ها و گریه های یک دخترک جوان که از این پس بدون شک ، از آیینه خواهد ترسید ، به فیلمبرداریِ یکی دیگر از دوستانشان مشغولِ ساخت یک فیلم کوتاه می باشند ، که دخترک به اجبار بازیگر نقش اول فیلم می باشد .  

              

پیش در آمد : سرگرمی های یه بیمار روانی ، تو گوشی موبایلش ، که با افتخار به همه نشونشون می داد .