مسیر هدف ببر

 

              

مسیر هدف ببر ...

         

صدای تیک تاک ساعت تمام فضای اتاق را پر کرده است . جلوی آینه نشسته و آرایش می کند . آرایش چشمانش که تمام می شود چند دقیقه ای در آینه به آنها خیره می شود و چند کلمه را زیر لب با خودش زمزمه می کند . رژ لب قرمزی را بر می دارد و روی لب هایش می کشد و بعد هم لب ها را به هم می مالد .

صدای زنگ موبایلش که آنسوی میز است به گوش می رسد . دستش را دراز می کند و به صفحه ی گوشی نگاه می کند . وکیل و اصلی ترین مشاورش در آن سوی خط است . جواب می دهد .

وکیلش از آنسوی خط می گوید : قربان پیمانکاری که قرار بود تمام فضای کارخانه رو برامون نور افکن نصب کنه ، زنگ زده و میگه چِکش برگشت خورده ، چه دستوری می فرمایید ؟

سیگاری روشن می کند و یه کام عمیق از اون می گیرد و می گوید : گور پدرش . از حساب دوم کارخونه هشتصد و هفتاد میلیون تومن بریز به همون حسابی که ازش چک دارند .

دوباره وکیل صدایش را صاف می کند و می گوید : چشم قربان ، همین الان امرتون انجام میشه . برای خط سه که به خاطر خرابی دستگاه اصلی از کار افتاده چه دستوری صادر می کنید ؟

نگاهی به آیینه می اندازد و می گوید : تا دو ساعت دیگه میام کارخونه تا ببینم باید چیکارش کنیم .

گوشی را قطع می کند و دستمالی بر می دارد و روی رژ لبش که به خاطر سیگاری که چند کام از اون گرفته بود ، کم رنگ شده ، می کشد و دوباره رژ لب رو بر می دارد و روی لب هایش می کشد .

به چهره اش تو آینه نگاه می کند و به غروری که چند سالی است که سراغش اومده لبخند می زند و می ایستد که برود .

رویش رو به طرف همسرش که تازه از خواب بیدار شده و روی تخت خواب غلت می زند ، می کند و می گوید : دارم میرم شرکت ، از اون طرف هم باید برم کارخونه . کاری با من نداری .

شوهرش خمیازه ی بلندی می کشد و می گوید : نــــه عزیزم برو ، فقط دیشب مدیر تولید زنگ زد و گفت چرا رئیس برای خط سه هیچ اقدامی نمی کنه . من هم بهش گفتم ببر هر کاری رو که خودش صلاح بدونه می کنه . فضولی این کار ها به تو نیومده .

لبخند می زند و کنار شوهرش رو تخت می نشیند و می گوید : یادت هست دقیقا از کی به من میگی ببر ؟

شوهرش پوزخندی می زند و می گوید : از اون وقتی که به یاد دارم تو ببر بودی .

می خندد و می گوید : و تو چی بودی ؟

شوهرش سرش رو از روی متکا بلند می کند و می گوید : من خیلی باشم ، یه گربه ام .

دستش رو بر روی صورت همسرش می گذارد و می گوید : تو اونقدر ها هم که فکر می کنی بی حیا نیستی .

شوهرش می خندد و صورتش رو جلو می کشد تا لبان او را ببوسد ، ولی او صورتش را عقب می کشد و می گوید : الان نـه . یک ساعت رو رژ لبم وقت گذاشتم .

شوهرش به چشمای اون خیره می شود و می گوید : تو هم اونقدر ها که فکر می کنی درنده نیستی عزیزم .

و با هم بلند می خندند .

از خونه بیرون می آید و سوار یکی از ماشین هایش می شود که به شرکت برود ولی همین که ماشین را روشن می کند صدای یک مرد رو از پشت سرش می شنود که آروم تو گوشش می گوید : ماشین رو خاموش کن .

از آیینه ی وسط ماشین که نگاه می کند یک مرد را می بیند که پشت سرش تو ماشین نشسته و یه چاقوی براق دسته کوتاه رو یک میلیمتری گردنش گرفته . ماشین رو خاموش می کند و از تو آیینه ، تو چشمای مرد جوان خیره می شود .

مرد می خندد و می گوید : شنیدم همه ی ثروت و شهرتت رو تو شش سال به دست آوردی .

لبخند می زند و می گوید : دقیقا همین طوره ، شش سال طول کشید که به اونجایی که می خوام برسم و دیگه هم نمی خوام از دستش بدم .

مرد تیزی چاقو رو روی خرخره ی اون فشار می دهد و دوباره می گوید : شیندم برای رسیدن به اینجایی که الان هستی ، خیلی ها رو زیر پاهات له کردی .

تو آیینه به مرد زل می زند و می گوید : دقیقا . هر کسی که سر راهم بود رو لهش کردم .

مرد تیزی چاقو را روی صورت او می کشد و یه خراش روی گونه اش به وجود می آورد و می گوید : به نظرت کدومشونه که می خواد همه ی ثروتت رو به باد بده ؟

دوباره حرکتش رو تکرار می کند و یه خراش دیگه ، عمیق تر و پایین تر از قبلی به وجود می آورد و می گوید : به نظرت کدومشونه که می خواد شهرتت رو به گند بکشه و نابودت کنه ؟

و مرد وقتی سکوت او را می بیند دوباره یه خراش دیگه پایین تر از دو خراش قبلی روی صورت او به وجود می آورد و می گوید : یکی از همون کسایی که تو نادیدش گرفتی ، که نابودش کردی ، که زیر پا گذاشتیش و از روش رد شدی ، من رو به اینجا فرستاد و گفت که بهت بگم از این به بعد توی تمام زندگیت خواهد بود . توی خواب و بیداری ، تو هر زمان و هر جایی که باشی ، حتی تو نفس کشیدنت . گفت که بهت بگم مثل گذشته که هیچ چی برای شما اهمیت نداشت حالا دیگه هیچ چی براش اهمیت نداره و فقط به زجرکش کردن شما فکر می کند .

او بر می گردد و به مردی که پشت سرش نشسته خیره می شود و مرد در ماشین را باز می کند و برای آخرین بار می گوید : باز هم همدیگر رو خواهیم دید . منتظر من باشید .

و از ماشین بیرون می پرد و تو سیاهی پارکینگ ناپدید می شود .

او دستمالی از کیفش در می آورد و خونی که تمام گونه اش رو گرفته را پاک می کند و به چشماش تو آیینه ی ماشین خیره می شود و نفس عمیقی می کشد  و به خونه بر می گردد .

مستقیم به اتاقش می رود و در را قفل می کند و با وکیلش تماس می گیرد و می گوید که امروز به کارخانه نمی رود . همه ی افکار رو از ذهنش بیرون می ریزد و همه ی حواسش رو متمرکز می کند و شروع به فکر کردن می کند .

بعد از پنج دقیقه یه ورق کاغذ برمی دارد و از یک پسرک عاشق که هفت سال پیش عاشق او شده بود ، شروع به نوشتن می کند و تا آخرین اسم که شوهرش بود ، اسم همه ی کسانی که توسط او کوچیک و خرد شده بودند رو می نویسد .

در آخر ، وقتی به ورق نگاه می کند ، اسم چهارده نفر روی کاغذ است . تلفنش را برمی دارد و شماره ی یکی از کارمندانش را می گیرد و می گوید : یه لیست دارم که اسم چهارده نفر در آن است . تا نیم ساعت دیگه بیا خونمون و این لیست رو از من بگیر . می خوام تا آخر امروز همه ی این چهارده نفر مرده باشند . مفهوم شد ؟

و صدایی از آن سوی خط می گوید : بله قربان . تا نیم ساعت دیگه اونجام .

و دوباره یه کاغذ دیگه برمی دارد و اسم شش نفر که بعد از شوهر خدابیامرزش برای ازدواج با او مناسب هستند را می نویسد و شروع به تصمیم گرفتن برای انتخاب یکی از آنها می کند که برای فردا ترتیب یک ازدواج خیلی بی سر و صدا را بدهد .