نقطه

 

        

به یاد روزی که اطمینان حاصل کردم ، برای تو هیچم . غرورم را شکستی و مرا با خود نابود کردی و به آسانی حق را به خودت دادی و باز من تنها شدم . تنهای ، تنها ...

روزی احساسم در وجودم تلنگری زد که دوستت می دارم ، دیگر فکر می کردم مسافر قلبم هستی و همراه با خود شادی ها را برایم به ارمغان آوردی .

با روحیه ی شاد و خستگی ناپذیرت ، خستگیها را از من ربودی و دم زندگی را در ششهایم زنده کردی . با تو نه تنها از با تو بودن شاد بودم ، بلکه احساس می کردم بین من و گذشته فرسنگ ها فاصله است و من دیگر با اندوه خویشاوندی ای ندارم ، چون تو را دارم ، تویی که اعماق آرزوهایم بودی و تویی که وجودت آرامش را به من هدیه کرده بود و آرامش زندگی ام را با تو می خواستم و آن را در تو می دیدم ...

اما به ناگاه تندباد فاصله بین ما شروع به وزیدن کرد ، طوفان شک به پا شد و گردباد بددلی غبار کینه را به هوا بلند کرد . چشمانم را بستم تا از آفت این طوفان در امان باشم ، ولی تا چشم گشودم دیگر تو آن توی همیشگی ام نبودی ، تنها در جواب لبخند هایم لبخند می زدی ، اما غم درونت مانند خنجری مرا آزار می داد . نمی گفتی چرا ولی می دانستم که دیگر آزاد نیستی . جسمی میان ما افتاده بود و بالهای تو را در اسارت تارهای خود کشیده بود . لبخند های ظاهریت مرا آب می کرد و من که وجودم را در گرو رضایت تو گذاشته بودم ، حال می شکستم . چون ندای قلبم به من می گفت : تو دیگر خسته شده ای .

شاید از این همه وابستگی ، اشتیاق از چشمانت فرار کرده بود و دیگر دلتنگی در صدایت احساس نمی کردم . دستانت سرد بود و گرمای وجودت را از من دریغ می کرد . نمی خواستم تنها باشم . با خود گفتم برمی گردد ، من هم احساس می کنم مسافری دارم .

ولی تو هر روز دور تر می شدی . دور تر و دور تر ...

تا به نقطه ای تبدیل شدی و من احساسم را در گرو وجود تو باخته بودم . این نقطه را دوست داشتم و می پرستیدم . به دنبالت دویدم ، دست دراز کردم ولی رو برنگرداندی . همچنان با عجله می رفتی و می رفتی ...

صدایت کردم ، ولی انگار با اسم خودت هم غریبه بودی . محو شدن این نقطه در گرو مرگ احساسم بود و این نقطه را مثل خودت دوست داشتم .

انتهای امیدم بودی و تو می خواستی آن را از من بگیری که آن هم به دست خودم خرد شده بود . دیگر هیچ چیز نبودم .

نگاهی به خودم انداختم . دلم به حال قامت رنجورم سوخت ، چشمان غمگینم دیگر با من قهر بود . دستانم بوی تو را فریاد می زد ولی تو را احساس نمی کرد ...

دیگر تاب این همه گناه را نداشتم . پس احساسم را در گرو وجودم به دار آویختم و با جان دادن او دیگر این نقطه محو شده بود . حال من ماندم با درونی خالی . خلائی به اندازه ی احساسم و وجودت ...

این خلا را دوست دارم و به یاد تو گرامیش می دارم . به امید روزی که فروغ چشمانم به مژدگانی آمدنت ، اشک را به من هدیه کند . تنها ...   

          


               

پ . ن : دوستان امروز وقتی داشتم وسایل غبار گرفته و فراموش شده ی قدیمیم رو زیر و رو می کردم ، به این چند صفحه نوشته ی فوق العاده ی فرزانه رسیدم و وقتی بعد از مدت ها دوباره خوندمش ، دلم نیومد بی تفاوت ازش رد بشم و برای شما هم گذاشتم که بخونیدش .

امیدوارم خوشتون اومده باشه ...