انگار هیچی نشده

 

   

انگار هیچی نشده ...

  

بارون شدید می بارید ولی خیس شدن ارزش این انتظار را داشت . انتظاری که نمی توانست زیاد طولانی باشد و به قول یک نویسنده ی معروف نهایتا یازده دقیقه طول می کشید . امکان داشت سرما بخورم و بیمار شوم ولی برای درمان بیماریِ خطرناک دوستم این خطر را به جان می خریدم .

فقط نه دقیقه از ورود آن مرد به خانه ی دوستم گذشت که او از آنجا خارج شد و رفت . طوری راه می رفت ، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است و او آدم خوبی است .

وارد خانه شدم . دوستم هنوز برهنه بود و بی حال در گوشه ای از اتاق افتاده بود . وارد اتاق که شدم احساس خفگی می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم . به دوستم زل زدم و با نگاهی عمیق فقط او را دیدم . او خودش را به لباسی که چند متر آن طرف تر افتاده بود ، رساند و لباس را روی تنش کشید و گفت : تو یک مردی و این درست نیست به بدن یک زن برهنه اینگونه زل بزنی .

خندیدم و گفتم : حالم را به هم می زنی ، چطور فکر می کنی می توانی برایم شهوت انگیز باشی ؟

لباس را از رویش به آن سوی اتاق پرت کرد و خیلی آرام دستی به روی بدنش کشید و گفت : واقعا بدن بی نظیری دارم . حرارت تنم را از اونجا حس نمی کنی ؟

به طرفش رفتم و در حالی که با انگشت اشاره ام پلک چشم راستم را می مالیدم ، صورتم را به صورت دوستم نزدیک ساختم و در حالی که گرمای نفسش را حس می کردم گفتم : به طرف صورت من فوت کن .

دوستم سرش را عقب برد . جدی بود . کمی خسته و غمگین به نظر می رسید . آرام ، دوست داشتنی و در هاله ای از اندوه گفت : احمق نشو ، محمد . خودت می دانی که از شش ماه پیش تا به امروز ، اصلا لب به مشروب نزده ام .

گفتم : این حرف را به کسی بگو که تو را نشناسد .

نگاهی در چشمانم انداخت و پرسید : چقدر منو می شناسی محمد ؟

فریاد کشیدم : تمومش کن . تو حتی دیگه نمی تونی لذت رو حس کنی .

لبخندی زد و با صدایی آرام گفت : حس کردنش مگه مهمه ؟

گفتم : تو زندگی خودت را خراب کردی .

فریاد زد : مگه زندگی مهمه ؟

گفتم : اینقدر مهمه که حاضرم تمام مردهایی که با تو همبستر می شوند را بکشم .

با نگاهی آمیخته از تمسخر و ترحم به من خیره شد و با صدایی بلند و هولناک شروع به خندیدن کرد و گفت : تو احمقی محمد . این تنها از روی دیوانگی می تونه باشه .

سری تکان دادم و گفتم : تو امروز هیچ چیز نمی فهمی . یک دوش بگیر بلکه مستی مشروب از سرت بپرد.

با دستمالی عرقش را پاک کرد و گفت : اگر فقط یکی از آن ها را هم بکشی ، زندگی خودت را خراب کرده ای بدون اینکه تغییری در زندگی من ایجاد شود . تو به جرم قتل اعدام خواهی شد و من با خیال راحت با بقیه ی مردان دیگر که هنوز زنده اند به دنیا خیانت می کنیم . تو باید عامل اصلی این خیانت یعنی من را بکشی .

در همین زمان بود که صدای زنگ درب به صدا در آمد . دوستم از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به من گفت :  همان مشتری امروز است . کیفش را جا گذاشته است . به آشپز خانه برو تا کیفش را بگیرد و برود  و برای کسی دردسر درست نکن .

به آشپزخانه رفتم . آن مرد به خانه آمد و گفت که کیفش را جا گذاشته است . دوستم به طرف اتاق رفت تا کیفش را برایش بیاورد که آن مرد شتابان و با غریزه ای چون حیوان به سویش هجوم برد تا او را مجددا به آغوش گرفته و ببوسد .

من که دیگر نمی توانستم نفرت خودم را کنترل کنم با چاقویی به سمت مرد رفتم و شکم او را پاره کردم . دوستم که مات و مبهوت من را می نگریست ، فقط گفت : ای کاش امروز صبح به اینجا نمی آمدی .

شاید نگرانی اش از این بود که یکی از بهترین مشتری هایش مرده است .

خندیدم و گفتم : اگر سرما بخورم ، فردا برای کشتن تو نیز خواهم آمد .

از خانه بیرون زدم و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است و من آدم خوبی هستم ،  به سمت خانه ام رفتم و در راه برای همسرم یک هدیه ی خوب خریداری کردم .

ای کاش امروز صبح به اینجا نیامده بودم .