خیال آزادی

 

             

خیال آزادی ...

 

تو تمام طول مسیر همه ی حواسم بهش بود و تو آیینه ی ماشین نگاهش می کردم .

بعد از گذشت دو ساعت بالاخره کم کم از زل زدن به جاده خسته شد و چشماشو بست و به یه خواب عمیق فرو رفت . با این کمبود خوابی که اون داشت همین که تا همین حالا هم دوام آورده بود ، در نوع خودش مقاومت خوبی بود .

صدای موسیقی ملایمی که در حال پخش شدن بود رو کم کردم و سرعت اتومبیل را پایین آوردم که چیزی مانع خوابیدنش نشود .

شب همه جا رو فراگرفته بود و جاده کاملا تاریک بود و به جز نور چراغ اتومبیلم ، تا جایی که چشم کار می کرد هیچ نوری وجود نداشت . خیال آزادی هر لحظه ملموس تر می شد و بی تاب رسیدن شده بودم . به محض رسیدن همه چیز را بهش می گفتم .

گاهی ترس برم می داشت و احساس می کردم ماه بالای سرم مدام جا به جا می شود ولی افکار مختلفی که تو سرم بود ، اجازه نمی داد بیش تر از این خیالاتی شوم .

هر چند دقیقه با نیم نگاهی در آیینه چشمانش را می دیدم و مطمئن می شدم که او هنوز خواب است . اصلا دوست نداشتم تا وقتی که به مقصد می رسیم بیدار شود چون وقتی بیدار بود علاوه بر بوی عطر تندش که همین حالا هم تمام فضای اتومبیل را فراگرفته بود ، انرژی درونش که همیشه آن را حس کرده بودم ، نیز آزارم می داد .

درگیر افکار مختلف و تو حال و هوای خودم بودم که ناگهان یک اتومبیل که اصلا نفهمیدم از کجا پیداش شد و تو هیچکدام از آیینه ها هم ندیده بودمش ، با سرعت خیلی زیادی از کنارم رد شد . همه ی حواسم به اون اتومبیل بود و به چراغ های قرمز عقبش زل زده بودم که ناگهان اتومبیلم با هیکل بزرگش تو یکی از چاله های آسفات افتاد و تکان مهیبی خورد .

بلافاصله تو آیینه زل زدم و چشماشو دیدم که ناگهان باز شد .

همین اشتباه کوچک و یک ثانیه غافل شدن از مسیر کافی بود که او از خواب بیدار شود .

نگاهی به اطراف انداخت و گفت : محمد ، حدودا تا چند دقیقه ی دیگه می رسیم ؟

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : فکر می کنم حدودا یک ساعت از مسیر باقی مانده است .

دستش رو بر روی شونم گذاشت و گفت : همینجا بزن بغل .

بدون سوال مسیر اتومبیل را به کنار جاده منحرف کردم و همان جا ترمز کردم . چیزی نمانده بود که گریه ام بگیرد . نباید او بیدار می شد . اشتباه احمقانه ای کرده بودم که باید تاوان می دادم .

در ماشین را باز کرد و صورتش را رو به باد گرفت و گفت : خواب خیلی بدی دیدم .

چند دقیقه سکوت کرد و دوباره ادامه داد : به نظرت شش سال یعنی خیلی زیاد ؟ یعنی زمان زیادی است ؟

چند بار پشت سر هم گاز دادم و بعد اتومبیل را خاموش کردم و یک سیگار روشن کردم و گفتم : نمی دونم .

چند دقیقه ای سکوت کرد و انگار که منتظر چیزی باشد به شب نگاه می کرد تا اینکه باران کم کم شروع به باریدن کرد .

لبخند زد و گفت : حس ششمم بهم گفته بود که قرار است باران بگیرد .

از توی جیبش یک ظرف فلزی کتابی شکل در آورد و به لب هاش چسبوند . یکی دو قلپ خورد و دوباره ظرف رو سر جاش برگردوند و گفت : آبسلوت به مزاج من نمی سازه .

قطره های بارون صورتش را خیس می کرد . کمی می لرزید .

بهش گفتم : اون در رو ببند وگرنه حسابی سرما می خوری .

دوباره توی چشمام زل زد و پرسید : شش سال خیلی زیاد است ؟

با عصبانیت جواب دادم : نه . نمی دونم .

خندید و گفت : اگر زیاد نیست پس چرا از من خسته شدی ؟

از ماشین پیاده شدم و دور ماشین چرخیدم و روبروش ایستادم و گفتم : تو متوجه نیستی که این رابطه درست نیست ؟ من زندگی ام سیاه شده . عذاب وجدان دارم . هر شب خواب می بینم که زن گرفتم و تو زندگی مشترکم به عاقبت شوهر بیچاره ی تو دچار شدم .

خندید و گفت : شش سال پیش یه جوان دیوونه بودی ، که عاشقم شده بود . یه جوون که ارزش دوست داشتن داشت . یه جوون که نمی فهمید بودنش با من ، به معنای خیانت مشترک ما به مرد با نفوذیه که هر وقت از این موضوع مطلع می شد ، بدون شک هر دو نفرمون رو به درک واصل می کرد . فراموش کردی تو بودی که عاشق شده بود ؟ فراموش کردی که به خاطر خواست تو بود که ما به اینجا رسیدیم ؟

توی تاریکی یک خرگوش رو دیدم که از عرض جاده رد شد و توی دشت پرید . من آزادی خودم را به پول فروخته بودم .

اون هنوز داشت حرف می زد : نترس . شوهر من هیچوقت نخواهد فهمید که ما بهش خیانت می کردیم . دریا منتظر ماست . سوار شو که بریم .

یک تریلی از نزدیکمان رد شد و کنار ما ، لاستیک ماشینش توی یک چاله ی آب افتاد و همه ی گل و لای را به ماشینم پاشید .

دستانش را گرفتم و گفتم : تو تمام این شش سال بهت دروغ گفتم عزیزم . من عاشق پول تو شده بودم . هیچ چی نداشتم و تو بهترین سوژه برای یک شبه پولدار شدن بودی . حتی هیچ وقت خوابش رو هم نمی دیدم که یک روز بتونم پشت فرمون یک اتومبیل مثل این بنشینم . من ...

همون لحظه بود که هلم داد کنار و از ماشین پرید بیرون و به سمت دشت دوید و بعد از چند قدم روی زمین خم شد . صدای عق زدنش می آمد .

چند قدم به سمتش برداشتم و داد زدم : خوبی ؟

دستش رو بالا آورد و توی هوا تکان داد و بعد از چند دقیقه ایستاد و زیر باران شروع به نگاه کردن به اطراف کرد . کاملا خیس شده بود که بعد از چند دقیقه فریاد کشید : باورم نمی شود .

می خواستم بیشتر توضیح بدم تا حداقل تسکینش بدم که دوباره ادامه داد : باورم نمی شود . اون چند دقیقه ای که به خواب رفته بودم ، همه ی اینها رو تو خواب دیدم . خواب دیدم که کنار جاده متوقف می شیم و باران شروع به باریدن می کند . خواب دیدم که تو بهم می گی که به خاطر پول بوده که شش ساله که همه چیز زندگی من شدی و توی خواب دیدم که آبسلوت به مزاج من نمی سازه و بالا می آورم . همه چیز را مو به مو تا آخر توی خواب دیدم .

نگاهش کردم و پرسیدم : توی خواب دیدی که بعدش چه اتفاقی افتاد ؟ چه اتفاقی قراره برامون بیافته ؟

لبخند زد و گفت : تو خواب دیدم که یه خرگوش ، توی این دشت به این بزرگی ، نزدیک ما جست و خیز می کند .

خندیدم و گفتم : آره ، من هم دیدمش . از کنارمون رد شد و پرید تو دشت . دیگه چی دیدی ؟

تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو خواب دیدم که تو به خاطر ترسی که همه ی وجودت رو گرفته واسه همیشه تنهام میذاری . محمد من تو خواب دیدم که تو خیلی ترسویی .

پرسیدم : بعدش رو هم دیدی ؟

همون طور که داشت سوار ماشین می شد ، گفت : بعدش تاوان دادی محمد . چون منو تنها گذاشتی ، با یه اتفاق زندگیت برای همیشه خراب شد .

لبخند زدم و به خودم گفتم داره دروغ می گه که باهاش بمونم . به خودم گفتم تاوانی در کار نیست . شاید فقط تو خواب دیده بود ، من خیلی ترسو ام و می خواست منو بترسونه یا اصلا شاید خواب دیگه ای دیده بود که من توش نبودم . شاید واقعا حس ششمش بهش گفته بود که قراره بارون بیاد و اصلا بالا نیاورده بود و برای من فیلم بازی کرده بود و اون خرگوش ها رو هم توی دشت دیده بود . شاید هم واقعا همه چیز رو تو خواب دیده بود . اون راست می گفت که من خیلی ترسو ام .

فریاد کشیدم : فعلا که تصمیم ندارم تنهات بذارم .

و سوار اتومبیل شدم . تو آینه ی وسط اتومبیل تو چشمام خیره شد و دستش رو بر روی شونم گذاشت و گفت : دیگه وقت خداحافظیه . هینجا دور بزن و برگرد و برو زندگیتو بساز پسر خوب .

دستش رو سه بار آروم روی شونم زد و کیفش رو برداشت و از ماشین پیاده شد . به سمت دشت رفت و نگاهی به اطراف انداخت و خرگوش ها رو با نگاهش پیدا کرد و فریاد زد : سه تا هستند .

و دنبالشون شروع به دویدن کرد و تو تاریکی دشت ناپدید شد .

من هم در حالی که می ترسیدم حتی اتومبیل را روشن کنم و به خاطر آزادی ای که هرگز نداشتم غبطه می خوردم ، چشمانم را بر روی هم گذاشتم که شاید خوابم ببره و من هم خواب آینده رو ببینم .