عاقبت فضول

 

         

عاقبتِ فضول ...

        

سرم داد زد . هرچی به دهنش اومد بهم گفت . بهم فحش داد . منم فقط نگاش کردم . تو چشماش پر از نفرت بود . نفرتی که دلم رو می سوزوند . زدم زیر خنده . من هنوز عاشق این دیوونه بودم .

رفتم طرفش و دستاشو تو دستام گرفتم . دستشو کشید و زد تو گوشم . گوشم سوت کشید . گفتم : یعنی هیچ راهی باقی نمونده ؟

گفت : همه چیز تموم شده .

هیچ وقت برای هیچ چیز دیر نمی شد . من عاشق همسرم بودم و اون برای همیشه برای من بود . در رو باز کردم و گفتم : خیلی زود بر می گردی . خونه ی تو اینجاست .

زد زیر خنده و همون طور که می خندید برام دست تکون داد و از خونه خارج شد .

بعد از گذشت سه روز که مطمئن شدم نمی خواد برگرده ،  به انباری رفتم و ماشین زمان قدیمیه پدر بزرگمو که از پدر بزرگم به من ارث رسیده بود را روشن کردم  و زمان رو به چهار روز قبل برگردوندم .

زمانی که از انباری به خونه برگشتم یه مرد تو خونمون بود . تعجب کردم . این مرد فردا باید میومد . به همراه همسرم مشغول خیانت کردن به من بودند . همسرم به محض دیدنم جا خورد و گفت : تو الان باید سر کار باشی . 

مرد رو کشتم و به طرف همسرم رفتم و گفتم : همه چیز رو نادیده می گیرم .   

سرم داد زد . هرچی به دهنش اومد بهم گفت . بهم فحش داد و گفت همه چیز تموم شده .

سریع دویدم تو انباری و با ماشین زمان ،  زمان رو به سه روز قبل بر گردوندم .

رفتم بالا و یه مرده دیگه تو خونمون بود .

 بر گشتم پایین و زمان رو به فردای روز ازدواجمون بر گردوندم . رفتم بالا و دیدم دو تا مرد تو خونمون بودند . هرزگی در این زن ذاتی بود و من نباید عاشق این زن می شدم .

برگشتم پایین و زمان رو به قبل از تولد زن کشیدم .

صدای پایی شنیدم و پدر خدا بیامرزم وارد انباری شد و من را به خاطر اینکه به انباری اومده بودم حسابی کتک زد و گفت که دیگه حق ندارم به وسایلش فضولی کنم .

        

پیام اخلاقیِ داستان : تو کارِ هیچ کس ،  حتی همسرمون ، فضولی نکنیم بهتره . 

       


 

پ.ن یک : در دنیا دو جور آدم وجود داره : آدمای خوب و آدمای بد . آدمای خوب شبا خیلی خوب می خوابن ، اما آدمای بد ... می دونین ، اونا می دونن که از ساعات شب استفاده های بهتری هم میشه کرد .( وودی آلن ) 

پ.ن دو : از سیامک سالکی عزیز ( تیغ و ابریشم ) به خاطر کتاب های خوبی که در وبلاگش معرفی کرد ، تشکر می کنم .