دروغ بزرگی بود

 

 

دروغ بزرگی بود ...

 

تو اتاق تاریک لعنتیم ، سایه ی من مثل همیشه از خودم بلند تر بود و این دیگه برام چیز عجیبی نبود ، چون دیگه من به کوتاه بودن عادت کرده بودم . الان سال ها بود که من از یه آدم احمق ضعیف بیشتر نبودم . دیوانه ای که در کتاب های خیالی اش گم شده بود . گمشده ای بودم که هیچ وقت هیچ چیز نبود و دیگه براش مهم نبود که مهم نباشد .

سیگار هایم را یکی یکی پشت سر هم دود می کردم و صورت همسر مرده ام را تو ذهنم نقاشی می کردم . تنها مردی که من واقعا عاشقش بودم و دنیا مثل همیشه بی رحمانه تو یه اتفاق ساده مثل همه ی اتفاق های دیگه ، اون رو از من گرفته بود . همان مردی که همیشه صداش برای مسخره کردنم از همه بلند تر بود و باز هم می دونستم که واقعا من را دوست دارد .

احساس می کردم که دیگه دیوار های اتاقم برای سایه ام کوتاه شده است و دلم می خواست فراتر از این اتاق قدم بردارم ، هر چند که می ترسیدم که از اتاقم بیرون بیام و وسوسه بشم که از خونه خارج بشم و همسایه هام من رو ببیند و باز هم با نگاهشون تحقیرم کنند و بهم بخندند . بخندند که می ترسم به آسمون نگاه کنم یا دلم نمیاد سرشون داد بزنم که برای همیشه خفه بشند.

من مدت ها بود که همین بودم . زنی که انگاراز سه سالگیش روی پیشونیش نوشته شده بود که حتی جرات رو به روشدن با خودش رو نداره و از سایه ی خودش هم می ترسد . زنی که به زور تظاهر خودش رو تا اینجا کشیده بود و امروز دیگه مثل یه جنازه ی مونده ، سنگین شده بود و نمی توانست حتی یک قدم از این جلو تر برود .

تو بچگی فقط یه بار گمشده بودم و تو نوجوانی هم مثل خیلی از آدم ها یک بارعشق بی فرجام رو تجربه کرده بودم . یه بار ازدواج کرده بودم و یه بار همسرم رو از دست داده بودم . یک بار تصادف کرده بودم و فقط یک بار کچل کرده بودم . فقط تو شرایط ایده آل ، فقط همبستر همسرم شده بودم و حداکثر هفته ای هفت نخ سیگار کشیده بودم و این ها همه اتفاق هایی بود که برای همه آدم های این دنیا می افتاد ، اما همه ی این اتفاقات فقط برای من خیلی متفاوت تر از بقیه ی آدم ها شده بود .

تو آیینه ی اتاقم این زن واقعا زشت بود و با اینکه این بار هنوز چشمانش مثل همیشه خیس نشده بود به مانند همان کودک احمقی بود که اینقدر دلش برای ماهی مرده اش سوخته بود که چند روزی مات و مبهوت ، فقط به تنگ خالی ماهی نگاه می کرد .

این زن تو همه ی زندگی اش گوسفندی بود که روزی هزار بار خورده می شد و از این وضع خسته شده بودم .

به چشمان عمیقم در آیینه زل زدم . با مشتم شکستمشون و با دستای خونیم لبای خشکم رو تر کردم . من تو همه ی زندگیم تو هیچ گم شده بودم ، تو یازده رمانی که نوشته بودم و هیچ وقت هیچ کدام چاپ نشده بود . احساس می کردم که امشب زمانش رسیده است که خودم را پیدا کنم و به آدم بزرگ های اطراف ثابت کنم که من هم قدرت داد زدن دارم . می تونست این تکان هم مثل رعشه های قبلیم هیچ باشه و فقط اتفاقی باشه که دیگران رو بخندونه ولی دیگه زمانش رسیده بود که یا گرگ بشم و دریدن رو یاد بگیرم و یا برای همیشه بمیرم و این بازی مسخره ی همیشه رو به پایان برسونم .

نگاهی به دست لرزانم انداختم و بر روی کلید در اتاق گذاشتمش و در اتاقم رو باز کردم و این اولین قدم جنگ بزرگی که قرار بود بر علیه دنیا شروع کنم . من باید همه ی چیز هایی که حق من بود رو پس می گرفتم و حتی به اندازه ی همه ی سالهایی که نداشتمشون ازشون استفاده می کردم . من می خواستم از همه ی حق هایی که یک آدمیزاد داشت ، استفاده کنم . می خواستم حریم داشته باشم و در برابر متجاوز ها از خودم دفاع کنم . من فقط می خواستم از خط بطلان خودم رد بشم .

خون خشک شده ی دست هام بر روی لبانم ، رژ لب قشنگی شده بود و صورتم رو از حالت معصومیت بیخودی که همه ی این سال ها اسیرش شده بودم در می آورد . کش مسخره ای که دور موهام بود رو باز کردم و سرم رو تکان دادم و موهامو تو هوا رها کردم و وسوسه ی خیس شدنشون زیر بارون که هیچ وقت تجربش نکرده بودم از همین حالا همه ی وجودمو فرا گرفت . لباس قرمز قشنگی که اینقدر کوتاه بود که فقط تا نافم رو می پوشوند رو تنم کردم و دامن زرد رنگی که خیلی دوستش داشتم رو پام کردم و حلقه ی آهنی تنگی که از وقتی ازدواج کردم ، حتی وقتی همسرم مرده بود از انگشتم بیرون نکشیده بودم رو با زوراز انگشتم بیرون کشیدم و ناخن هامو سر حوصله لاک زدم و از خونه بیرون اومدم .

هیچ کس تو کوچه نبود و وقتی تو آرامش کامل به آسمون خیره شدم قطرات بارون رو دیدم که با چه آرامشی بر روی من فرود می آمد و به من می پیوست .

همین طور خیره به آسمون در حالی که قطرات آب از موهام می چکید راه افتادم و طول کوچه را قدم زدم تا به خیابون برسم . هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم و حالا که غرق در این احساس شده بودم می تونستم از ابتدا همه ی نوشته هامو که بوی مردگی و اسارت می داد عوض کنم .

من دیگه حتی می تونستم به جای اینکه بشینم و به آدم هایی که منو نمی فهمند نگاه کنم ، تو نوشته هام خورشید رو هم مسخره کنم . اون زن خجالتی احمق مرده بود .

تو همین احساس بودم که وقتی صدای ناهنجار یه هرزه دنیام رو از هم پاشید ، تازه فهمیدم که به خیابون رسیدم . یه مرد جوان زشت که نصفه شبی ، عینک آفتابی رو چشماش بود ، کلشو از شیشه ی ماشینش بیرون گرفته بود و با صدای نازک مسخرش ازم خواست که تا گشت پلیس من رو با این وضع تو خیابون ندیده ، سوار ماشینش بشم و باهاش به خونش برم .

این قسمت دوم جنگ من بود . پس لبخند زدم و ازش خواستم از ماشینش پیاده بشه و خودش من رو سوار ماشینش کنه و هر جا که دلش می خواد با خودش ببرد .

مردک احمق وقتی از ماشینش بیرون اومد مشت اول رو طوری تو صورتش گذاشتم که احساس می کردم همه ی استخوان های دستم خرد شده است و وقتی به سمتم حمله ور شد و شروع به کتک زدنم کرد در حالی که داشتم زیر بار مشت هاش از خودم بیخود می شدم و از هوش میرفتم کم کم همه ی مردم غریبه رو میدیدم که به حمایت از من به سمت اون مرد حمله ور می شدند و جمعیتی که مدام زیاد تر میشدند و هر چند داشتم زیر دست و پای جمعیت غریب له می شدم ، خوشحال از این بودم که خیلی از این مردم برای حمایت از من است که من رو له می کنند و در آخر دیگه وقتی درد های نقطه نقطه ی بدنم به یه درد مشترک بزرگ تبدیل شده بود چراغ قرمز اتومبیلی رو که بهمون نزدیک می شد و آژیر می کشید رو دیدم و از حال رفتم .

من اونشب واقعا حال خوشی نداشتم و نفهمیدم از ابتدا چه اتفاقی برای من افتاد ، ولی فرداش تیتر همه ی سایت های خبری این شهر شده بودم که هر کدوم برای خودشون یک داستان خیالی از این زن که حالا حالش خیلی بدتر از قبل بود ساخته بودند و با شنیدن این داستان ها از اینور و اونور تو بازداشتگاه ، که یکیش داستان زنی بود که تو ماشین نیروی انتظامی توسط ماموران مورد تجاوز قرار گرفته و دیگری داستان یک فاحشه ی خانه دار و اون یکی داستان زن بیچاره ای که اسیر یک درگیری خیابونی شده بود ، خودمم گیج شده بودم که قصه من چیه و تنها چیزی که میدونستم این بود که من از ابتدا یک اتفاق خنده دار بودم و زندگی این زن دروغ بزرگی بود .

 

....................

 

من اصلا بلد نبودم سیگار بکشم و همه ی سیگار هامو چس دود می کردم . آرومم نمی کرد . دروغ بزرگی بود .

من از سک*س لذت نمی بردم و همیشه این اتفاق برام دردناک بود . لذتی نداشت . دروغ بزرگی بود .

من همسرم رو دوست نداشتم و حتی خودم رو گول می زدم . تظاهر می کردم . دروغ بزرگی بود .

من هرگز عشق رو تجربه نکردم و همه ی داستان هام خیالی بود . نویسنده نبودم . دروغ بزرگی بود .

من ......    دروغ بزرگی بود .