گیجی ... واقعا گیج سیگارم بودم که با چشمای سبزش تو چشمام زل زد و گفت : می خوام همه چیز رو از اول بسازیم . لبخند زدم و گفتم : ما که به جز زمان چیزی رو نباختیم . همون طور که دستش رو به موهای ایلیا که به خواب عمیقی رفته بود می کشید ، گفت : اگر از امروز دیگه هیچ وقت همدیگر رو تنها نذاریم ، خیلی زود می تونیم روزهای رفته رو فراموش کنیم . طاقت اینقدر خوشحالی رو نداشتم و دلم می خواست ایلیا رو بیدار کنم که ببینه مادرش برگشته ، اما دلم نمی اومد خلوتم با اون رو به هم بزنم . نگاهی به دستاش انداختم و با اینکه می دانستم که من تا بحال هیچ وقت اونو تنها نذاشته بودم ، گفتم : دیگه همدیگه رو تنها نمی ذاریم . با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم و از کنار ایلیا بلند شد و به سمت پنجره رفت ، تا نگاهی به خیابون های پوشیده از برف بیاندازد و من با خودم فکر می کردم که از آخرین باری که همدیگر رو دیده بودیم ، واقعا زیبا تر شده و لباس قرمزی که پوشیده واقعا بهش میاد . وقتی داشت می رفت در آخرین جمله تو چشمام نگاه کرده بود و گفته بود مطمئن باش که دیگه هیچ وقت پیشت برنمی گردم اما می دونستم که بالاخره یه روز دلش برای دیوونگی هام تنگ میشه و بر می گرده تا برای همیشه با هم بمونیم . با صدای آروم گفت : مثل اینکه آسمون خیال نداره دست از باریدن بکشه . در آنسوی پنجره ، پرده رو کنار زدم و گفتم : یادته همیشه دوست داشتی با هم تو برف ها دراز بکشیم ؟ خندید و گفت : مگه میشه آدم آرزو هاشو فراموش کنه ؟ از بین پرده و پنجره ، به صورتش که هنوز به سمت خیابون بود ، خیره شدم و گفتم : شک ندارم که آسمون هم می دونسته که قراره برگردی . بریم وسط خیابون که نیم متر برف نشسته ، دراز بکشیم ؟ همون طور که می خندید ، چرخید و در یک لحظه به من نگاه کرد و به سمت تخت خواب چوبی بزرگمون که ایلیا وسطش خوابیده بود رفت و گفت : فکر نمی کنم الان بتونم از این اتاق دل بکنم . یک کام عمیق از سیگار گرفتم و در حالی که به مرد تنهایی که تو خیابون ، رو برف ها قدم می زد ، می خندیدم ، گفتم : راستش رو بگو الان به چی فکر می کنی ؟ چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت : به این فکر می کردم که قدیم ها پنج شنبه ها روز چه کاری بود . از پشت پنجره کنار اومدم و گفتم : جمعه ها و شنبه ها و یکشنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها و چهارشنبه ها با هم تو خونه می موندیم . در حالی که آروم ، آروم دگمه های پیراهنش رو باز می کرد ، لبخند زد و گفت : خوب ! به سمت آیینه که روبروی تخت بود رفتم و گفتم : فکر میکنم برای همین هم بود که تو اینقدر زود ازم خسته شدی عشق من . ما همه ی روزهای هفته تو خونه می موندیم . تو آیینه دیدمش که ابروهاشو گره کرد و گفت : دیگه از این حرف ها نزن محمد . امروز پنج شنبست و ما همه ی پنج شنبه ها با هم تو خونه می موندیم و هر روزی که با هم بودیم رو دوست داشتم . دلم می خواست ازش بپرسم « پس چرا تنهام گذاشته » که سکوت کردم و به سمتش برگشتم و لبخند زدم . چشمای سبزش واقعا قشنگ بود و ترکیب موهای خرمایی بلندش که تا کمرش می رسید با پوست سفیدش که حالا دیگه زیر نور مهتابی اتاق از قدیم ها هم سفید تر شده بود ، قشنگ ترین تصویر دنیا رو به وجود می آورد . همون طور که محو تماشا کردنش بودم ، خندید و بهم چشمک زد . سیگارم رو که به فیلتر رسیده بود رو تو جاسیگاری که روی میز توالت داشتم رها کردم و داشتم به سمت تخت می رفتم که خندید و گفت : یه آدامس از تو کیفم بردار و بخور که دهنت بوی سیگار نده . خندیدم و یک آدامس از کیفش برداشتم و شروع به جویدن کردم و بالاخره خیلی آروم ، طوری که ایلیا از خواب بیدار نشه به کنارش بر روی تخت رفتم . خیلی وقت بود که لب هاشو نبوسیده بودم . چشمامو بستم و لب هامو نزدیک لب هاش بردم که لب هاشو ببوسم ، اما دیگه گیجی سیکار کاملا از سرم پریده بود . آروم آروم چشمامو باز کردم و وقتی مطمئن شدم دوباره خیالاتی شده بودم از اتاقی که من و دیوارهاش و یک تخت دو نفره ی چوبی همیشه توش تنها بودیم بیرون زدم و همون طور که آدامسی که تو دهنم بود می جویدم رفتم که تنهایی تو برف قدم بزنم و سیگاری بکشم و سعی کنم که دوباره اونو با چشمهاش به یاد بیارم . من بالاخره یک روز باید قبول می کردم که ایلیا با چشمای سبز و موهای بور هیچ وقت وجود نداشت و اون همون طور که خودش گفته بود برای همیشه رفته است . |