بی عنوان

 

 

بی عنوان ... 

 

دلم خیلی هواشو کرده بود . یه سیگار آتیش زدم و روبروی عکس بزرگش که رو دیوار اتاقم بود ، ایستادم . یه کام از سیگار گرفتم و به عکسش خیره شدم . این عکس برای شب عروسیش بود و این تنها عکسی بود که من ازش داشتم .

عکس زیبایی بود . لباس عروس تنش بود و در حال بوسیدن مردی که قرار بود همسرش بشه ، بود . خوب به یادم بود که اون ، این مرد را اصلا دوست نداشت و حتی این موضوع را شب عروسیش هم ، گوشه ای از باغ که هیچ کس نبود ، آرام تو گوش من زمزمه کرده بود ، اما من فقط به حماقتش خندیده بودم . خندیده بودم که اینقدر ساده بود که بدون اینکه به آیندش با این مرد فکر کنه ، اینقدر ساده اون رو مضحکه ی دست من می کرد و همه چیز را اینقدر ارزان به من می فروخت . اون شب اون هرگز به این فکر نکرده بود که اصلا شاید آینده ای هم وجود داشته باشد و فقط برای فرار از تنهایی و خاطرات گذشته که با من داشت ، تن به این عروسی داده بود .

وصلتی که اتفاقا خیلی بیشتر از ازدواج من و یک دختر متمدن زیبای تحصیلکرده ی امروزی که هرگز من را نمی فروخت ، دوام آورد . اون شوهرش رو اون اوایل دوست نداشت ولی بعد از یه مدت دوست داشتن همسرش رو یاد گرفت ولی من و همسرم تو چند ماه اول از هم متنفر شدیم و از اون به بعد به اجبار به زندگی با هم ادامه دادیم ، بدون اینکه احساسی در کار باشد .

من از همسرم متنفر شدم چون مدام باید او را با عکسی که روی دیوار اتاقم بود مقایسه می کردم و حسرت می خوردم . حسرت روزهایی که غرور کورم کرده بود و من رو به این غربت کشیده بود .

اون شب که همه به جز اون دختر دیوونه که عروس شده بود ، خوشحال بودند ، هرگز به این فکر نکرده بودم که ممکنه من هم اون رو دوست داشته باشم اما امروز ورق برگشته بود و این بار نوک تیز زندگی را روی گلوی خودم احساس می کردم .

دیوونه شده بودم و می خواستم کاری بکنم . می خواستم به این حسرت پایان دهم هر چند می دونستم گناه بزرگی است . گناهی که ممکن بود به نابودی هر چهار نفرمان ختم شود ولی قشنگ بود . از قدیم من عاشق همین دیوونگی ها بودم و همین دیوونگی ها بود که همیشه من رو منحصر به فرد کرده بود .

مطمئن بودم که اون دختر هنوز هم من رو دوست داره و حاضره به خاطر من دست به خیلی کار ها بزنه و این اطمینان ، اعتماد به نفسم رو بالا می برد .

لباس پوشیدم و نیم ساعت بعد وقتی به خودم اومدم ، جلوی درب خونشون بودم . شیطان همراهیم می کرد واین بار من وجودش رو حس می کردم . هنوز تصمیم نگرفته بودم که باید چی کار کنم که دستم بر روی زنگ خونشون ، زنگ رو به صدا در آورد . لبام رو گاز گرفتم و از هول این گناه که حالا دیگه همه ی خطرش رو حس می کردم ، داشتم از نگرانی می مردم که بعد از چند دقیقه معطلی خوشحال از اینکه کسی جوابم رو نداد ، سراسیمه می خواستم به خونمون بر گردم که اون زن با همان نگاه وسوسه انگیزش تو کوچه روبروم ظاهر شد .

با چهره ی مبهوتش کیسه ای که دستش بود رو بین زمین و هوا ول کرد و کوچه پر از سیب قرمز شد . چند بار پلک زد و نفس عمیق کشید و بالاخره لبخند زد . من قدرت حرف زدن نداشتم ، تا اینکه اون اولین جملات رو به زبان آورد : رفته بودم سیب بخرم . آخه دختر کوچولوم عاشق سیـبه . راستی تو زنگ هم زدی ؟

گیج بودم وکنترل اعمالم رو نداشتم و فقط در جواب سوالش ، سرم رو تکان دادم .

خندید و گفت : پس حتما بیدارش کردی و الان کلی گریه کرده .

خم شد و مشغول جمع کردن سیب ها از جلوی پاهام شد . من همه ی بدنم می لرزید و نمی تونستم تکان بخورم تا اینکه بعد از چند دقیقه که همه سیب ها رو جمع کرد ، به سمت درب خونه رفت و در رو باز کرد و گفت : خیلی خوش اومدی ، بیا تو .

لبخند سرد و سنگینی زدم که دوباره صداش وجودم رو از هم پاشید : یالا دیگه . بیا تو .

چند دقیقه بعد در حالی که احساس یخ زدگی می کردم ، رو مبل خونشون نشسته بودم . خونه رو جمع و جور کرد و دختر کوچولوش رو که تازه از خواب بیدار شده بود رو کنار من نشوند و به شوهرش زنگ زد و گفت که امشب مهمون داریم و باید زود تر به خانه بیاید .

نمی دونستم چه برنامه ای برام داره و ترس همه ی وجودم رو گرفته بود . گاهی فکر می کردم که باید فرار کنم و گاهی دیگر تو فکر موندن و تاوان پس دادن بودم . اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا شوهرش به خونه اومد و بعد از خوش آمدگویی گرم به من ، بغلم رو مبل نشست و ازم خواست که خودم را معرفی کنم . در حالی که زبونم بند اومده بود سعی می کردم چیزی بگم که همون موقع ، دختری که روزی برنامه ی هر روز من بود با دلبری کنار شوهرش نشست و گفت : عزیزم این همون محمده که برات تعریف کرده بودم . همونی که قبل از تو ، عاشقش بودم . امروز برای دیدنمون به اینجا اومده و من ازش خواستم شام رو مهمون ما باشه که تو بیشتر باهاش آشنا بشی .

داشتم دیوونه می شدم . همه چیز مثل یک کابوس تلخ بود و من در هوا معلق بودم و هیچ اراده ای از خودم نداشتم . زن دیوونه همه چیز را برای شوهرش تعریف کرده بود و حالا من در کنار شوهرش نشسته بودم .

شوهرش طوری که انگار ذهن منو می خونه ، لبخند زد و گفت : همسرم خیلی از شما تعریف کرده بود ، فکر نمی کردم اینقدر کم حرف باشید .

لبخند زدم .

طوری که انگار قصد نابود کردنم را داشت ، ادامه داد : چرا همسرتون رو با خودتون نیاوردید ؟ من و همسرم خیلی خوشحال میشیم با همسرتون هم ملاقات داشته باشیم . دفعه بعد حتما ...

درست همون لحظه بود که به خودم اومدم . ایستادم و این خانواده ی سه نفری رو برای آخرین بار نگاه کردم . انگار اونها تو تمام این سالها منتظرم بودند . حالم خیلی بد بود و در حالی که نفس نفس می زدم به سمت در رفتم و با همه وجود از خونه بیرون دویدم .

وارد کوچه که شدم به اندازه ی همه ی سالهایی که گذشته بود نفس عمیق کشیدم و به زندگی نکبت بار گذشته ام و ترسی که تو این خونه داشتم فکر کردم و حالم از خودم به هم خورد . امروز هزار تا حس تو دلم بود که حسودی به زندگی این زن که هم خوشبخت بود و هم دیوونه ، از همه ی حس های دیگه قوی تر بود .

سیگاری روشن کردم و بعد از گرفتن چند کام ، از فکر و خیال خالی شدم . برای آزادی ای که داشتم خدا رو شکر کردم و برای ساختن یه زندگی متفاوت با گذشته ، به سمت خونه ی خودمون راه افتادم .

امشب باید عکس بزرگ همسرم که همه ی این چند سال تو کمدم بود رو به جای عکس این زن غریبه به دیوار اتاقم می زدم .

  

- این اولین باری بود که هیچ اسمی برای داستانم به دلم نمی نشست . دوستان لطف کنید اگه اسمی به نظرتون رسید ، تو این مورد کمکم کنید