توجیه واژه ی خیانت

 

 

توجیه واژه ی خیانت ...

 

همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . مادر فرزندانم مثل بیشتر وقت ها که از بیرون بر می گردد بوی سیگار همه ی جونش رو گرفته و فکر می کنه که من اینقدر احمقم که حتی وقتی لبانش را می بوسم هم متوجه هیچ چیز نمی شوم .

بچه ها نق نق می کنند و من دلم می خواهد به همسرم بگویم ، همسر احمق من ، بچه های دو سه سالت هم معنای این بوی گند رو می فهمند .

تو آینه ای که همسرم رو برویش ایستاده نگاه می کنم و به تصویر خودم در آینه میگم که شاید اون مرد جوان که تا حالا ده بار اتفاقی با همسرم دیدمش ، یه چیزی از من بیشتر داره که می تونه توجیه خوبی برای واژه ی خیانت شود ، اما هر چی فکر می کنم واقعا چیزی در کار نیست .

دستم را روی شونه های همسرم می اندازم و همین طور که خودش رو برام لوس می کنه به گزینه های زیادی که برای انتخاب کردن وجود داره ، فکر می کنم و همین حالا می تونم هر کدوم رو که خودم بیشتر دوست دارم انتخاب کنم ، ولی دوست ندارم بی عدالتی رو به فرزندانم بیاموزم . می دونم که عدالت نیست که بچه هام تو این سن بی مادر بشند و عدالت نیست که بی پدر باشند . عدالت نیست که اونها یک مادر خیانتکار یا یک مادر عقده ای داشته باشند . عدالت نیست که پدرشان اینقدر نامرد باشه که با این موضوع کنار بیاد و عدالت نیست که پدرشان اینقدر بی عرضه و بدبخت باشه که هیچ کاری از دستش بر نیاد . انگار دیگر هیچ چیز تو این دنیا عدالت نیست و من خسته از چشمای همسرم ، چشمام رو می بندم .

فرزندان بی گناهم زندگیشان بر پایه ی بی عدالتی بناشده و همسرم بی تفاوت نسبت به همه چیز مشغول پاک کردن آرایش غلیظش است . به عکس خودم و همسرم در آغوش یکدیگر ، بر روی دیوار نگاه می کنم و احساس می کنم که مامور اجرای عدالت از طرف خداوند هستم .  

به خودم میگم می تونم ناجی فرزندانم باشم و یکی از گزینه ها رو انتخاب می کنم و از خونه بیرون میرم و به سمت خونه ی مردی که زندگیمون رو بی عدالتی کشیده راه می افتم . این بهترین گزینه است . فقط باید حواسم باشد مثل فیلم های این ژانر از شدت عصبانیت خون جلو چشمامو نگیره و اون مرد احمق رو نکشم . تو تمام طول مسیر به هیچ چیز فکر نمی کنم تا به خانه اش که یک بار از تعقیب کردن اون و همسرم آدرسش رو گیر آوردم ، می رسم .

زنگ می زنم و وارد خونه میشم و یقه ی اون مرد را می گیرم و بهش میگم که چه کسی هستم و بهش میگم که دیگر حق نداره دورو بر همسرم بپلکد .

در چشمانم خیره می شود و می گوید که چون شش سال است که با همسرم است و دو بچه ای که همسرم به دنیا آورده است ، فرزندان او هستند ، به هیچ قیمتی حاضر نمی شود هیچ وقت همسرم را رها کند .

از اون به بعد حرف هایش را نمی شنوم و عدالت را برای خودم مرور می کنم .

من و همسرم چهار ساله که با هم ازدواج کردیم و این مرد می گوید که شش سال است که با همسرم است و این به این معنی است که من از ابتدا یک بازیچه بودم و این اصلا عدالت نبوده است .

از اون خونه بیرون می آیم و در خیابان به اتومبیلی که با سرعت از دور به من نزدیک می شود خیره می مانم . ظاهرا مردن در این خیابان خیلی راحت است ، اما عدالت نیست .

به خانه برمی گردم و حتی بدون یک کلمه حرف ، پنج ساعت را پای تلویزیون می نشینم تا بازی تیم محبوبم شروع شود اما همان پنج دقیقه ی اول ، داور که احتمالش زیاد است پول گرفته باشد یک پنالتی اشتباه را به سود تیم حریف می گیرد . تلویزیون را خاموش می کنم و فریاد می کشم که عدالت نیست که تیمم در این بازی بازنده شود .

سرم را بر روی دسته ی چوبی کاناپه می گذارم و چشمانم را می بندم و سعی می کنم که بخوابم ، اما صدای بچه های مردی که شش سال است با همسرم رو هم ریخته اند ، آزارم می دهد .

انگار باید به تنهایی به جنگ همه ی بی عدالتی دنیا بروم . 

حالت تهوع همه ی وجودم را گرفته است . همسرم با دامن کوتاه قرمزش که خیلی هم خوشرنگ است مدام از جلویم رد می شود و از این اتاق به آن اتاق می رود . به سمت دستشویی می روم و صورتم را با آب سرد می شورم . چرا همه چیز تمام نمی شود ؟

به یاد حرف های روسپی ای که پنج سال پیش بهم گفته بود ، هیچ راه فراری از سرپایینی زندگی نیست ، می افتم . آن روز ها فکر می کردم که ما خیلی فاصله داریم اما امروز معنای همه ی حرف هایش را می فهمم . در آیینه به صورتم نگاه می کنم . من خیلی عوض شده ام . دیگر اون دیوانه ای که عاشق فاحشه ها می شد ، نیستم . شاید خودم فاحشه شده ام و شاید هم تبدیل به انسان منطقی ای شدم ، که روزی همه ی اطرافیانم می خواستند باشم . انسانی که همیشه محدود به قوانین سرد دنیا باشد .

از دستشویی بیرون می آیم و به سراغ کتابخانه ی همسر نویسنده ام می روم و قبل از اینکه به کتاب هایی که در کتابخانه است نگاه کنم ، با خودم عهد می کنم که هفتمین کتاب از راست که در طبقه ی دوم است ، رو برای خواندن انتخاب می کنم . همسرم هر هفته جای کتاب ها را بر اساس ترتیبی که خودش می داند ، عوض می کند . عدد مورد علاقه ی من همیشه از کودکی شش بوده است اما چون رئیسم در محل کارم عدد هفت را به من داده است ، با اینکه اوایل از این عدد متنفر بودم به مرور به این عدد عادت کرده ام و حتی در انتخاب هایم اولویت پیدا کرده است .

ششمین کتاب از چپ که در طبقه ی اول کتابخانه است را بر می دارم . همسرم این کتاب را با عنوان « مردان کوتاه قد خوش سلیقه » همان اوایل ازدواجمان نوشته است و تمام طنز های تلخ این کتاب که همیشه با خواندنشان از خنده روده بر شدم ، غیر مستقیم به خودم برمی گردد و من هم قبل از این همیشه خودم را به کوچه ی علی چپ زده ام .

در صفحه اول کتاب ، زیر عنوان ، فقط نوشته شده است : « تقدیم به مردی که برای خودم است » . هیچ شک ندارم که این کتاب به من تقدیم شده است و این احساس متعلق بودن به همسرم را به هر قیمتی دوست دارم .

کتاب را در کتابخانه می گذارم و از اتاق بیرون می آیم . فرزندان مردی که شش سال است با همسرم است ، هم از نظر قیافه کاملا شبیه همسرم هستند و فوق العاده زیبا هستند و هم من را پدر صدا می کنند .

همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . هنوز هم همه ی جانش بوی سیگار می دهد . او در تمام این چهار سال هرگز عوض نشده است . هنوز هم همان فاحشه ای است که سالها پیش عاشقش شدم و هنوز هم من اینقدر منطقی نشدم که خواهان اجرای عدالت دنیا شوم .  

 

پ.ن : یه مدتی در اغما بودم .  

 

دل نوشت : حذف شد .

 

بعد نوشت :  

بگذار برای تو از قصه‌ای بگویم که در آن نمیری

 و شعرهای تو درد را

 و شعرهای تو درد را

 و شعرهای تو درد را

یعنی که می‌شود فراموش کنند ؟ ...

( حسین نوروزی )