پنج : درباره ی ...

 

 

تقدیم به آقای ر.ق

 

قبل نوشت :

این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان فرهیخته که ( به دلیل عدم وجود هیچ گونه شهامت در وجود نویسنده ) نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود .

 

 

دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا کرد که بالاخره یه روز ازش متنفر شدم . راستش فهمیدم که اون ارزش هیچ چیز من رو نداشت . درک می کنی ؟

سرم رو تکان دادم و گفتم : به قول شهاب حسینی تو اون فیلمه ، یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه .

خندید و گفت : درباره ی الی رو میگی . اما اون جمله از خودش نبود .

گفتم : می دونم .

تو چشمام خیره شد و گفت : تو چی ؟ تا حالا عاشق شدی ؟ اصلا مگه میشه که عاشق نشده باشی .

با دستم محکم تر دماغم را فشار دادم و گفتم : داستانش طولانی است .

گفت : آخرش رو تعریف کن .

لبخند زدم و گفتم : درست مثل فیلم مرد خانواده .

گفت : من اهل فیلم نیستم .

گفتم : همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز کسی که دوستش داشتم ، مجبور شد برای همیشه از این کشور بره .

دستش رو از رو دماغش برداشت و خندید و گفت : بد نیست .

دستم رو از روی دماغم برداشتم و پرسیدم : منظورت چیه ؟

گفت : اینکه قصه ی عشق آدم مثل فیلم ها تمام بشه یه جورایی جذاب است .

گفتم : کجاش جذابه ؟

گفت : احساس با کلاس بودن به آدم دست می ده .

گفتم : حاضری قصه ی عشقتو با مال من عوض کنی ؟

گفت : یعنی چی ؟

گفتم : کاری نداره . قصه ی عشقم رو کامل برات تعریف می کنم و تو هم به خاطر می سپاریش و باور می کنی که مال خودته و بعد از این هرکس ازت خواست قصه ی عشقت رو تعریف کنی این قصه رو میگی .

خندید و گفت : تکلیف شما چه می شود ؟

گفتم : من هم مال تو را بر میدارم .

دست رو شونم گذاشت و گفت : مهندس قصه ی من در حد شما نیست . چه جوری روتون میشه برای همه تعریف کنید که عاشق یک زن خیابانی شدید ؟

و من در حالی که داشتم جملاتش رو برای خودم هضم می کردم ، بوی تهوع آور اونجا رو حس کردم که وارد مجاری تنفسیم شد و دماغم رو گرفتم و آن ترانه ی قدیمی و زنی که موهای بلندی داشت و چشمان وحشی اش را به یاد آوردم و با دست به آن مرد فهموندم که حالت تهوع دارم و از محل کارش بیرون اومدم و تا چند روز خودم را به خاطر اینکه قبل از این واقعا نمی دانستم که مرده شور ها هم می توانند مثل ما عاشق شوند ، سرزنش می کردم . 

 


 

+  با توجه به خواست دوست خوبم ماهیار ، نقد کوتاهی از داستان « بیخوابی » در پاسخ به ایشان در قسمت نظرات پست قبلی نوشتم که اگر شما هم با این داستان مشکل داشتید ، می تونید از همین طریق مطالعه کنید .