وهم ( قسمت سوم )

 

 

- قبل از خواندن این قسمت لطفا ابتدا دو قسمت اول و دوم داستان را مطالعه کنید .

 

قسمت سوم :

 

در راه برگشت به خانه نمی توانستم به چیزی جز حرف های آن مرد فکر کنم . سالی که برادرم تصادف کرد و مرد ، سن پدرم در زمان تولد برادرم ، سال تولد مادرم ، سایز پای خودم و شماره تلفن خانه ام  را به یاد داشتم و مدام به خودم می گفتم که آن مرد یک دروغگوی متقلب بود ، اما حلقه ای که هنوز در انگشتم بود و یادم رفته بود آن را به آن مرد پس بدم و احساس می کردم قبل از این هم در انگشتم بوده است چیز دیگری می گفت .

از راننده ی تاکسی خواستم که یک نخ سیگار به من بدهد که کمی آرام شوم ، اما خندید و گفت : این سومین بار است که سیگار می خواهید و به شما می گویم که من سیگار نمی کشم و سیگار ندارم .

شاید واقعا من فراموشی داشتم ، اما اینکه یک مدت با آن مرد زندگی کرده باشم و هیچ چیز را به یاد نیاورم باورش برایم خیلی سخت بود . خیلی ساده به مرز دیوانگی رسیده بودم و اینکه ما آدم ها اینقدر به آن نزدیک هستیم برایم دردناک بود . بچه که بودم در کوچه پس کوچه های نزدیک خانه به دروغ به خودم می گفتم : « تو گم شدی » و همان جا منتظر می ماندم تا پدر و مادرم بیایند و من را پیدا کنند ، اما همیشه بعد از چند دقیقه وقتی می دیدم هیچ کس نمی آید من را پیدا کند ، مجبور می شدم خودم پیدا شوم و بروم برایشان تعریف کنم که گم شده بودم . حالا هم با این تفاوت که دیگر نمی توانستم خودم پیدا شوم ، دقیقا همان حال را داشتم . دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود . اینکه کی و کجا از آن ها جدا شدم را به یاد نمی آوردم . حتی قیافه شان در خاطرم نمانده بود . تنها یادم بود که پدرم عاشق برادرم بود و برادرم در ده سالگی تصادف کرد و بعد از سه روز مرد . هیچ نشانه ای وجود نداشت که قابل اعتماد باشد .

از تاکسی پیاده شدم و به سمت خانه می رفتم که چراغ های داروخانه ی نزدیک خانه ام که زیاد به آنجا می رفتم ، توجهم را به خودش جلب کرد . وارد داروخانه شدم و به سراغ مردی که پشت پیشخوان داروخانه نشسته بود رفتم و بدون مقدمه مشخصات آن مرد را دادم و پرسیدم : « من تا بحال با مردی با این مشخصات به اینجا آمده ام ؟ » که مرد لبخندی زد و گفت : من معمولا قیافه ی مشتری ها به یادم نمی ماند اما شما دو نفر به خاطر آن جمله ای که همسرتان هر بار با شما به اینجا می آید ، هر چند دقیقه یک بار به شما نگاه می کند و بر زبان می آورد ، در خاطرم مانده اید .

سرم را تکان دادم و پرسیدم : چه جمله ای ؟

مرد به چشمانم نگاه کرد و با خنده گفت : من تنها سه شنبه ها با تو می خوابم .

از داروخانه بیرون آمدم و برای فرار از دیوانگی کامل ، بدون اینکه دیگر به چیزی فکر کنم بلافاصله به خانه ام برگشتم و ساعت را برای هفت صبح کوک کردم و به امید اینکه فردا همه چیز را به یاد می آورم ، به خواب رفتم .

صبح بعدی وقتی از خواب بیدار شدم ، متوجه همان مرد شدم که در کنارم بر روی تخت نشسته بود و من را نگاه می کرد . ساعت یازده صبح بود و من مات و مبهوت از اینکه این مرد در خانه ام چه کار می کند ، با صدایی که به سختی از هنجره ام بیرون می آمد ، پرسیدم : در خانه ی من چی کار می کنی ؟

سرش را تکان داد و گفت : نمی دانم تا کجا یادت هست که بقیه را برایت تعریف کنم .

به چشمانش خیره شدم و با عصبانیت سوالم را تکرار کردم . خندید و گفت : چهار روز پیش خودت برگشتی و گفتی همه چیز را به یاد آوردی و دیگر اجازه نمی دهی هیچ چیز ما را از هم جدا کند .

هیچ چیز را از این چهار روز به یاد نمی آوردم . پرسیدم : امروز چند شنبه است ؟

لبخندش را جمع کرد و گفت : ساعت یازده صبح روز شنبه است .

سرم را تکان دادم و گفتم : مگر همیشه نمی گفتی که فقط سه شنبه ها با من میخوابی ؟

خندید و دستم را گرفت و گفت : گاهی شک می کنم که تمام این ها بازی باشد و فراموشی ات به کل یک دروغ بزرگ باشد .

پرسیدم : اگر چهار روز پیش ، همه چیز را به یاد آورده بودم پس چرا دوباره از یادم رفت ؟

جواب داد : دکترت گفت که یک شوک ناگهانی بوده و به زودی دوباره همه چیز به کل از یادت می رود .

گفت : فراموشی تو همیشه مثل یک دیوار بین ما بوده و دنیایمان را جدا کرده است .

آهی کشیدم و گفتم : پس چرا فراموش نمی کنم که باید سیگار بکشم یا فاحشه هستم ؟

گفت : تو نه سیگار را دوست داری و نه ذاتا فاحشه هستی ، بلکه این ها هم مثل فراموشی راه های فرارت از واقعیت های دنیای اطراف است .

پرسیدم : چرا در داروخانه مدام این جمله را تکرار می کردی که من فقط سه شنبه ها با تو می خوابم ؟

گفت : این جمله روز های اول باعث می شد که قسمتی از خاطراتمان را به یاد بیاوری و مثل نشانه ای بین ما عمل می کرد .

عشقی که او برایم تعریف می کرد ، حتی اگر وهمی هم بود به نظرم واقعا قشنگ می رسید و دوست داشتم به آن تن بدهم . ازش خواستم همه چیز را از ابتدا مو به مو برایم تعریف کند و او هم در عوض از من خواست یک امروز را با او به گردش بروم . می گفت قبلا همیشه با هم در خانه می ماندیم . می گفت چون مطمئن نیست که از فردا دلش بخواهد این قصه را باز هم برای هزارمین بار برایم تعریف کند ، امروز ممکن است آخرین باری باشد که با هم هستیم . می گفت می توانیم امروز بعد از اینکه همه چیز را به یاد آوردم یک خداحافظی خوب با هم بکنیم و خاطراتمان را فراموش کنیم .

بهترین لباس هایمان را پوشیدیم و عطر مورد علاقه اش را زدم و من هم در عوض موهاشو بو کردم و با هم به همان رستوران همیشگی رفتیم . آنجا قسمتی از داستانمان را برایم تعریف کرد و وقتی از رستوران بیرون آمدیم زیر باران قدم می زدیم و بقیه اش را برایم می گفت . این اولین بار بود که به یاد می آوردم که مادرم همیشه می گفت : اگر اشک هایت زیر باران خیس شود ، برای همیشه پاک می شوی .

به خانه که برگشتیم با اینکه سه شنبه نبود ، بهترین هم آغوشی دنیا را با او تجربه کردم و سپس همان طور که او بی حال بر روی تخت افتاده بود ، پشت بوم نقاشی ام رفتم و شروع به کشیدن لبانش بر روی نقاشی ای که از قبل ناقص مانده بود ، کردم .

همان طور که لبانش را نقاشی می کردم ، گفت : « به زودی همه چیز دوباره از یادت می رود » و وقتی گفتم که این بار می خواهم خاطراتمان را نگه دارم ، جواب داد : حتی فراموش می کنی که فراموشی داشتی .

برایم تعریف کرد : اولین بار که هم را دیدیم ، فکر می کردم دیوانه ای ، اما هیجان انگیز بودی .

پرسیدم : برف می آمد ؟

خندید و گفت : شدید ترین برفی که در عمرم دیدم .

گفتم : انگار از خیلی قبل از آن عاشق هم بودیم .

لبخند زد . سخت می شد دروغ و واقعیتش را از هم تشخیص داد . یادم آمده بود که اولین روزی که هم را دیدیم ، برف نمی بارید . به سراغ دفتر خاطراتم رفتم ، که تازه یادم آمده بود کجا پنهانش کرده بودم . فقط در تمام صفحه های دفتر نوشته بودم : « خجسته باد فراموشیشان که باعث میشه اشتباهاتمون بهتر بشه » و این جمله کمکم می کرد تقریبا همه چیز هایی که او نمی خواست بدانم را به یاد بیاورم . او خودش باعث شده بود اسیر این دیوانگی شوم و بعد از این همه وقت تازه امروز احساس می کردم که دوستش دارم .

هیچ وقت اینقدر خسته نبودم . در کنارش بر روی تخت خوابیدم و دستش را دور کمرم حلقه کرد . گردنم را بوسید و گفتم : « خیلی دوستت دارم » و پشتم را به او کردم . هوای بازدمش به گردنم می خورد . فردا صبح معلوم نبود چقدر از چیز هایی که امشب به یاد آوردم در خاطرم باشد . چشمانم خیلی سنگین بود . با خودم تکرار می کردم : باید همه چیز در یادت بماند . باید همه چیز یادت بماند ....

نصفه شب در خواب و بیداری صدایش را شنیدم که همان شعر آشنا را می خواند : باید پیاده شد ، باید از این چرخ و فلک پیاده شد ، باید سوار چیزی شد که ... 

 

+ ادامه دارد ...