عاشق لعنتی

 

       

عاشقِ لعنتی ...

        

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم .

آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش بودم و او نیز مرا دوست داشت .

تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذشت ولی امروز زمان خوبی برای فکر کردن به هیچ کدام از این خاطرات نبود . او یک ساعت دیگر برای دیدارم به اینجا می آمد و باید خانه را مرتب می کردم و حسابی تدارک می دیدم .

در زندگی ام ، هیچ کس را به اندازه ی او دوست نداشتم . چیزی در درونم مرا آرام می کرد ولی امروز روز هیچ چیز نبود . نه آرامش و نه تفکر . امروز خالی از همه چیز بود . امروز آخرین روز بود . نگاهی دیگر به عکسش انداختم . خنده هایش جلوی چشمانم بود . من همیشه مات دیدن او بودم .

عکس او را از روی دیوار برداشتم و خودم را برای دیدارش آماده کردم . امروز ، روز تولدم بود و تا به حال تو این چند سال که با اون بودم تو همه ی روز های تولدم برای او هدیه ای داشتم . هدیه ی امروز متفاوت بود .

به سراغ کمد وسایل قدیمی ام رفتم و چاقوی دسته کوتاهِ قدیمی را که چهار سال بود سراغش نرفته بودم را پیدا کردم . تو لباسم گذاشتمش و صحنه را آماده کردم . همه چیز همان طور که او خواسته بود باید آماده می شد . او چهار سال بود که بی صبرانه منتظر این پرده ی نمایشنامه ی هر دو نفرمان بود .

دیگر کافی بود . انتظار باید به پایان می رسید . جو سنگین اتاق روح مرا تسخیر کرده بود که صدای زنگ خانه ، حباب اطرافم را از هم پاشید . در را به رویش گشودم . خندان بود . دستانش را گرفتم و او را بر روی صندلی وسط اتاق نشاندم . جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد : همیشه باید دیوونه بازی در بیاری تو ؟ این چه جور دکوری است که برای امروز انتخاب کردی ؟

نگاهم کرد و کلمه ی محبوبم را دوباره بر زبان آورد : دیوونه ...

این انتخاب او بود .

نوشیدنیه محبوبش را به دستش دادم . جر عه ای نوشید و لبانم را بوسید . طعم این نوشیدنی بر روی لبانش مهشر بود .

همه چیز برای این لحظه ساخته شده بود . من عاشق بودم . عاشق بودم . چهار سال بود که عاشق این زن بودم . نگاهی در چشمانش انداختم و انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم .

چاقوی دسته کوتاه را از لباسم بیرون کشیدم و لبخندی زدم . چنان محکم آن را در دستم می فشردم که تمام کف دستم را می برید و خون از دستم می چکید . دسته ی این چاقو کوچکتر از آن بود که در دستم جا بگیرد . فقط سه سانتی متر از تیزیه چاقو نصیب گردنش می شد چون بقیه ی آن در دست خودم بود و دست خودم را می برید . اینگونه می توانستم همزمان با او درد را حس کنم .

چاقو را به روی گردنش گذاشتم . شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و یقه ی پیراهنم را گرفت و صورتم را جلو کشید . لبانم را دوباره بوسید و این بار تلخیِ نوشیدنی را حس کردم .

او گفت خیلی وقت است منتظر بوده که دیوونه شوم . او منتظر بوده است . او با خنده فریاد می کشید که قسمتش بوده است که به دست من بمیرد .

همه همیشه میگن هر کسی یه قسمتی داره ، ولی من همیشه از خودم می پرسیدم این قسمت واقعا چیست ؟ زندگی و مرگ هیچ کدام آزادی نیستند .

صدایی از درونم به می گفت : همه چیز به تو بستگی داره ، بذار بمیره ، از مردنش لذت ببر ، از اینکه خونش داره فوران می زنه ، از اینکه همه جا قرمز بشه .

صدای درونم می گفت : دنیا فقط یک نابود گر داره و اون منم .

این صدا راست می گفت . من همه چیز را نابود کرده بودم . همه چیز را ، حتی خودم را .

به یاد اولین روحی که تسخیر کردم افتادم . برای من خیلی راحت بود . یه کم دیر فهمیدم که خودم هم تسخیر شده ام . دقیقا همان موقع بود که خودم را کشته بودم .

همه چیز با یک حرکت متوقف می شد . این چاقو قدرت کشتن این دختر را داشت ولی من باید خودم او را می کشتم . من باید روح او را تسخیر می کردم . حالا می فهمم چرا بعد از اینکه تو خواب اون ببر رو با چاقو کشته بودم احساس ضعف می کردم .

این چاقو نمی توانست مرا تبدیل به یک قاتل کند . این چاقو می خواست خودش به تنهایی قاتل بماند ...

چاقو را از روی گردن آن دختر کنار کشیدم و لبانش را بوسیدم . من بالا خره یک روز برنده می شدم .