قاتل

 

   

    

رانندگی می کردم که زنگ زد . می خواست باز هم سراغ همسرش را از من بگیرد ، اما به محض شنیدن صدایم ، باز هم همه چیز را فراموش کرد . در مورد آنشب که باران می آمد با هم حرف زدیم . می گفت برف پاک کن اتومبیلش با باران کنار نمی آید ؛ مثل خودش که از باران متنفر است . می گفت دفتر شعرهایم پیشش مانده و باید یک بار همدیگر را ببینیم تا به من پسش دهد . می گفت شعرهایم را حفظ شده است . می گفت نقاش بهتری هستم . یادم آمد که قول داده بودم یک بار صورتش را نقاشی کنم . یادم نبود که چرا بی خیال شدم . بالاخره آدم باید یک روز بی خیال بعضی چیزها شود . زمانش از اول مشخص نیست . به مو که برسد مشخص می کند . اگر آدم ، آدمش نباشد ، پاره می شود .

همسرش دو ماه است که ناپدید شده و او هیچ خبری ازش ندارد . نمی دانم چرا هر بار سراغ همسرش را از من می گیرد ؟! از اول هم می دانستم بزرگترین دیوانگی عمرم بود که قبل از اینکه برود ، اجازه داده بودم بنشیند و بی خبر ، از مردی که دوستش دارد ، برایم بگوید . حالا باید تمام عمر تاوان می دادم . چهار سال را لحظه به لحظه از یادش دیوانگی گرفته بودم و حالا همه چیزش ، حتی تجسم قرمزی ماتیکش دیوانه ام می کرد .

گوشی تلفن را در دستم فشار دادم و گفتم : دلم خیلی برایت تنگ شده .

صدای تق تق فندک از آنسوی خط آمد و بعد از چند ثانیه گفت : یادش بخیر ؛ بهترین روزهای عمرمان را به گا دادیم .

پایم را از روی گاز برداشتم و سرعت اتومبیل را کم کردم . اتوبان سیال اطرافم اجازه نمی داد به گذشته و خاطرات کندمان برگردم . تنها یادم می آمد که دو جفت کفش پاشنه بلند داشت که یک جفتش قرمز بود و او زیاد گریه می کرد و تقریبا هر روز یواشکی از بیمارستانی که در آن کار می کرد برایمان مرفین می دزدید . هیچ وقت لو ندادم که عاشقش هستم و او گاهی بین هم خوابگی ، همان طور لخت منتظر می ماند تا سیگار بگیرم و برگردم . هیچ چیز از آن روز ها باقی نمانده بود . پرسیدم : چیزی از آن روز ها یادت می آید ؟

خندید و گفت : واقعا خوب بود . یادم میاد هیچ چیز نداشتم . مادرم مرده بود . پنجره ی خانه ام هم شیشه نداشت . هر شب سیگار را ترک می کردم و فردا صبح از اول سیگاری تیر می شدم . درسم را نیمه کاره ول کرده بودم و پرستار بودم . سرنگ ها را در باغچه خاک می کردیم . دقیقه ها ، گاهی یک ساعت و گاهی یک ثانیه طول می کشید . بچه ات را بدون اینکه به تو بگویم سقط کردم . تمام دیوارهای خانه ام را چرت و پرت نوشته بودی . تو فقط می نوشتی و من دقیقا مثل مثل مسافری بودم که نمی دانست به سمت کجا می رود .

گفتم : چه شد که یکدفعه همه چیز را گذاشتی و رفتی ؟

مکثی کرد و گفت : فکر کردم به نفعت نیست که با هم بمانیم .

آهی کشیدم و گفتم : من آدم هایی مثل تو رو از بلندی پرت می کنم . نه برای اینکه بمیرن ؛ بلکه فقط برای اینکه ترسشون از مرگ بریزه .

خندید و گفت : دیوانه ، نوشتن رو چیکار کردی ؟ چند تا کتاب نوشتی ؟

گفتم : تمام چهار سالی که نبودی فقط داستان یه مرد رو نوشتم که تنها کاری که می کرد این بود که وقتی سیگارش تمام می شد ، شیشه ی ماشینش رو بالا می کشید .

پرسید : بعدش چی می شد ؟

گفتم : به خانه اش که هیچ کس نمی دونست کجاست می رفت و می خوابید تا فردا شروع بشه .

با صدای آرامتری گفت : اگر گذشته رو از ما آدم ها بگیرن ، اینقدر سبک میشیم که میتونیم پرواز کنیم .

گفتم : اگر بشه گذشته را عوض کرد کدام قسمتش را تغییر می دهی ؟

بعد از چند ثانیه سکوت ، با خنده گفت : شاید فقط به جای روزی چند بار روزی یک بار با تو بخوابم .

بدون معطلی و بدون اینکه بفهمم چه می گویم ، گفتم : پس اگر شوهرت پیدا نشد ، برگرد پیش خودم . خانه ی قدیمی ات هنوز هم آنجا افتاده . چند بار هم از روی دیوار دزدکی وارد حیاطش شدم . با مرفین نمی فهمیم که چهار سال گذشته . شاید بچه ام هم هنوز در چاه توالت زنده باشد . کرواتی که از پدرم برایم یادگار مانده هم می دهم برای خودت .

با صدای بلند خندید و گفت : یه سوال بپرسم ؟

بلافاصله گفتم : بپرس .

گفت : اگر واقعا من را دوست داشتی چرا همیشه برعکسش رو تظاهر کردی ؟ حتی می خواستی برام دوست پسر هم پیدا کنی . یادت که نرفته ؟

لبخند زدم و گفتم : یک جور کرم داشتم که نمی شود گفت . بدبختی هایمان را دوست داشتم . فکر می کردم اگر مثل آدم های عادی باشیم شگفت انگیز نیست . حداقل اینطور از نداشتنت که همزمان با داشتنت اتفاق می افتاد ، نویسنده ی خوبی می شدم .

با تبسم غم داری گفت : این را به من هم انتقال دادی . انگار بدون درد نمی توانستم خوشبخت باشم . نمی دانی در این چهار سال خواندن چرت و پرت هایی که آن روزها نوشته بودی چقدر برایم لذت بخش بود . همه را رمز گشایی کردم . سیاه ترین نوشته هایی بود که در عمرم خوانده بودم . دوستشان داشتم چون احساس می کردم یک طوری به من مربوط می شوند . خوشبختی را آنطور معنی کرده بودی . روبروی هم بشینیم و به همه چیز بخندیم . یک چیزی در تو بود که نمی شد فهمید . دنیایم را به گه کشیدی . اولش فکر می کردم فقط عشق است . بعد پیچیده شد . از تو که دور شدم ، اینقدر فکر کردم که همه چیز به هم ریخت . هر بیماری ای که به ذهن مربوط می شد را یک دوره گرفتم . این جواب پیشنهادت نیست ؛ اما اگر برگردم کنارت ، تن به دردناک ترین خودکشی ممکن داده ام . خودکشی ای که آدم در آن مدام زندگی می کند .

در آیینه ی وسط اتومبیل نیم نگاهی به چشمانم انداختم و گفتم : اگر به من بود زمان را در همان اولین بار که سینه بندت را برایت باز کردم ، متوقف می کردم . به من چه که دنیامان هیچ وقت تعادل نداشت .

با صدایی که به سختی از آنسوی خط شنیده می شد ، گفت : هیچ کدام از اتفاق هایی که افتاد تقصیر هیچ کس نبود .

می دانستم چه اتفاقی افتاده بود و دیگر هیچ چیز وجود نداشت تا آدمی که قبل از اینکه من را بشناسد ، بود را چه با من ، چه بدون من به او بازگرداند . لبخندی زدم و به راننده ی اتومبیل کناری و چراغ ترمز اتومبیل جلویی و دودی که از زیر لاستیک هایش بلند شد ، خیره شدم .

گفت : حالا باید چیکار کنیم ؟ من خیلی می ترسم .

گفتم : زمان خودش همه چیز را درست می کنه و دوباره خراب می کنه و میگذره .

از آنسوی خط صدای بوق آمد . فیلتر سیگاری که اصلا متوجه نشده بودم چه زمان آن را روشن کرده بودم را از پنجره ی اتومبیل بیرون انداختم و شیشه رو بالا کشیدم و به خانه ام که تقریبا هیچ کس نمی دونست کجاست رفتم و روی مبل نشستم و به زنم که گوشی تلفن دستش بود و داشت سیگار می کشید ، خیره شدم . دلم می خواست واقعا بخوابم . 

           

          

+ انتخاب شده از مجموعه داستان کوتاه « حراج »