محمدی که می رقصید ... همه چیز از یک نگاه شروع شد . از نگاه یک مرد که همسرم می گفت ، غریبست ولی بعد ها فهمیدم که چند سالی است که او را می شناختم . او چند سالی بود که درون نگاه های خاموش همسرم جا داشت و من او را هر روز می دیدم . او چندین سال بود که در هنجره ی همسرم رخنه کرده بود و من هر روز لحن سرد همسرم را می شنیدم . اون غریبه درون گوش هایم بود . همه چیز با یک نگاه پایان پذیرفت و شعله ای سوزان خاموش شد . یک غریبه که دیر فهمیدم چقدر آشنا بود ، با نگاهی گذرا در چشمان همسرم مرا از خواب پراند . خوابی که چند سالی بود در تب آن می سوختم و مرا همچون یک فانوس ، همیشه در انتظار رسیدن باقی می گذاشت . یک نگاه که اگرچه گناه بود ، ولی توانست مرا از برزخ باور ، به دوزخ آزادی هدایت کند . نگاهی که وارث آن بعد از من ، آتش می گرفت ، شعله می کشید ، می سوخت و در انتها خاکستر می شد . نامه ای نوشتم . نامه ی آخر ، برای همسری که همیشه مرا در انتظار پاسخی ، برای نامه ی اول گذاشته بود . برای همسری که همراه من رقصید . دریغ از اینکه بدانم او ققنوس است و من خاکستر خواهم ماند . همسری که همیشه می رقصید ، پا به پای من ، پا به پای تو ، پا به پای شیطان . در نامه نوشتم : کلیدِ صندوقچه ی کوچکم ، که همیشه از من پرسیدی درونش چیست ، زیرِ گلدان است . اگر تبخیر نشده باشد ، همه ی داراییِ زندگی ام درونِ صندوق است . بعد از من ، تو وارث دنیایم خواهی بود . نامه را جلوی آیینه گذاشتم و خود را دیدم . خودم را دیدم که هیچ گاه خودش نبود . برای آخرین بار رقصیدم و خودم را در حال رقصیدن در آیینه دیدم . محمدی که می رقصید اصلا جذاب نبود . کبریتی آتش زدم و نگاهش کردم . بوییدمش و صدای سوختنش را شنیدم . خودم را آتش زدم و این انتهای ماجراست . خیلی زود ، همسرم به سراغ صندوق رفت و اطمینان پیدا کرد که صندوق خالی است . شاید اگر با این باور که صندوقی خالی خواهد یافت ، به سراغ صندوق نمی رفت ، چیزی در آن می یافت . پیش در آمد : - رقص نا تمام ، نوشته ی هانی : آتش گرفتی.......................آتش گرفتم شعله کشیدی....................شعله کشیدم سوختی.................................سوختم خاکستر شدی...................خاکستر شدم تو ققنوس بودی و من..........خاکستر ماندم |