تقدیم به آقای ر.ق
قبل نوشت :
این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان فرهیخته که ( به دلیل عدم وجود هیچ گونه شهامت در وجود نویسنده ) نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود .
دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا کرد که بالاخره یه روز ازش متنفر شدم . راستش فهمیدم که اون ارزش هیچ چیز من رو نداشت . درک می کنی ؟
سرم رو تکان دادم و گفتم : به قول شهاب حسینی تو اون فیلمه ، یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه .
خندید و گفت : درباره ی الی رو میگی . اما اون جمله از خودش نبود .
گفتم : می دونم .
تو چشمام خیره شد و گفت : تو چی ؟ تا حالا عاشق شدی ؟ اصلا مگه میشه که عاشق نشده باشی .
با دستم محکم تر دماغم را فشار دادم و گفتم : داستانش طولانی است .
گفت : آخرش رو تعریف کن .
لبخند زدم و گفتم : درست مثل فیلم مرد خانواده .
گفت : من اهل فیلم نیستم .
گفتم : همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز کسی که دوستش داشتم ، مجبور شد برای همیشه از این کشور بره .
دستش رو از رو دماغش برداشت و خندید و گفت : بد نیست .
دستم رو از روی دماغم برداشتم و پرسیدم : منظورت چیه ؟
گفت : اینکه قصه ی عشق آدم مثل فیلم ها تمام بشه یه جورایی جذاب است .
گفتم : کجاش جذابه ؟
گفت : احساس با کلاس بودن به آدم دست می ده .
گفتم : حاضری قصه ی عشقتو با مال من عوض کنی ؟
گفت : یعنی چی ؟
گفتم : کاری نداره . قصه ی عشقم رو کامل برات تعریف می کنم و تو هم به خاطر می سپاریش و باور می کنی که مال خودته و بعد از این هرکس ازت خواست قصه ی عشقت رو تعریف کنی این قصه رو میگی .
خندید و گفت : تکلیف شما چه می شود ؟
گفتم : من هم مال تو را بر میدارم .
دست رو شونم گذاشت و گفت : مهندس قصه ی من در حد شما نیست . چه جوری روتون میشه برای همه تعریف کنید که عاشق یک زن خیابانی شدید ؟
و من در حالی که داشتم جملاتش رو برای خودم هضم می کردم ، بوی تهوع آور اونجا رو حس کردم که وارد مجاری تنفسیم شد و دماغم رو گرفتم و آن ترانه ی قدیمی و زنی که موهای بلندی داشت و چشمان وحشی اش را به یاد آوردم و با دست به آن مرد فهموندم که حالت تهوع دارم و از محل کارش بیرون اومدم و تا چند روز خودم را به خاطر اینکه قبل از این واقعا نمی دانستم که مرده شور ها هم می توانند مثل ما عاشق شوند ، سرزنش می کردم .
+ با توجه به خواست دوست خوبم ماهیار ، نقد کوتاهی از داستان « بیخوابی » در پاسخ به ایشان در قسمت نظرات پست قبلی نوشتم که اگر شما هم با این داستان مشکل داشتید ، می تونید از همین طریق مطالعه کنید .
قبل نوشت :
یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود
به محمد مزده ی واقعی که ذاتا عینکی است هم مربوط نمی شود .
یک )
زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم داد ، در نهایت لبخند زد و گفت : باید باور کنیم که همه چیز پایانی دارد .
وقتی خندیدم و پرسیدم که منظورش از این جمله واقعا چیست ، بدون معطلی جواب داد : شک ندارم که می خواهم برای همیشه از کنارت بروم .
خیسی لب هایم را با انگشت شصت دست راستم پاک کردم و دستم را بر روی باسن بزرگش گذاشتم و در حالی که او را به سمت خودم می کشیدم ، گفتم : « تو واقعا به جز من هیچ کس را نداری و هیچ جایی نیست که بخواهی به آنجا بروی . » و او که هیچ وقت نمی خواست این حقیقت را به خاطر بسپارد در حالی که با ناراحتی به این فکر می کرد که چرا واقعا هیچ کس را ندارد ، یک لبخند مصنوعی تحویلم داد و دستش را بر روی کمربندم آورد و من در حالی که می دانستم بالاخره یک روز این سواستفاده من را هم خراب می کند ، تنها برای اینکه دلم برایش می سوخت ، باهاش ادامه دادم .
دو )
با خنده ای که من از این طرف تلفن می دانستم که از ته دلش است ، گفت : شنیده ام واقعا اونجا خوش می گذره و میگویند آزادی بیداد می کند .
گوشی تلفنی رو که دستم بود ، فشردم و گفتم : بد نیست .
گلویش را صاف کرد و گفت : دلم واقعا برات تنگ می شود و هیچ وقت فراموشت نمی کنم .
گفتم : ای کاش فراموشم کنی .
گفت : اینجا همه چیز برام خاطره بود . وسایلم را که جمع می کردم وقتی به نقاشی هایی که سر کلاس برام کشیده بودی رسیدم ، اشکم در اومد .
زبونم را گاز گرفتم و گفتم : وسایلت رو هم جمع کردی ؟ مگه کی قراره بری ؟
با کمی مکث از اون طرف خط گفت : باید زود تر بهت می گفتم .
به قاب عکسی که بر روی دیوار بود نیم نگاهی انداختم و صدایش را شنیدم که گفت : بلیطم برای امشب ساعت ده رزرو شده است .
از خودم پرسیدم چطور اینقدر ساده همه چیز تمام شد ، که گفت : من واقعا متعلق به اینجا نبودم .
در عکس روی دیوار مشغول بوسیدن موهایش بودم .
گفتم : اینجا بعضی چیز ها متعلق به تو بود .
گفت : حلالم کن محمد .
گفتم : سر به سرم نذار .
گفت : خیلی عذاب وجدان دارم .
گفتم : به محض اینکه از هواپیما پیاده بشی همه چی تمومه .
گفت : تو دیوونه ای محمد . خیلی دیوونه ای .
اشکام رو پاک کردم و گفتم : آره . واقعا دیوونم .
به این فکر می کردم که چطور دیوانه ای هستم که اینقدر ساده اجازه می دهم عشقم برای همیشه از کنارم برود ، که ناگهان بی اختیار گفتم : باید هر جور شده یک بار دیگه قبل از رفتنت همدیگر را ببینیم .
و در جوابش که با صدایی آروم گفت : «خیلی دیره محمد » دوباره فریاد کشیدم که باید ببینمش و وقتی جوابی نداد ، سراسیمه گفتم که هر طور شده تا ساعت شش خودم را به خانه اش می رسانم و بعد از اینکه صدای خنده اش را از آن سوی خط شنیدم ، گوشی تلفن را قطع کردم .
هوا حسابی گرم بود و احساس می کردم که چیزی در غروب آن روز غمگین تر از همیشه بود .
در ذهنم خاطراتی که با هم داشتیم را مرور کردم و بعد از اینکه بهترین لباس هایم را پوشیدم که به دیدنش بروم ، به ساعت که نگاه کردم ، یادم آمد که من همانی هستم که همیشه از زمان عقب می ماند .
ساعت هشت و پانزده دقیقه ی شب بود .
سه )
تمام قرار هامون را گذاشته بودیم . لباس گرم خریده بودیم و چند هفته ای بود که خانه را کاملا تاریک کرده بودیم که شش ماه اول که قرار بود آنجا شب باشد زیاد برایمان سخت نباشد . زنی که حالا یک سالی می شد که در همه ی لحظات همراهش بودم ، از کودکی آرزو داشت که در کشوری به جز اینجا زندگی کند و حالا که موقعیتش پیش آمده بود که برای همیشه برود ، من هم قرار بود به خاطر او و آرزوهایش همراهش شوم .
همه چیز که برای رفتن مهیا شد ، یک روز در یک فرصت مناسب مادرم را که واقعا شک داشتم باز هم بتونم از نزدیک ببینمش را کنار کشیدم و بعد از چند ساعتی که بهش خیره ماندم و تصویرش را در عمق وجود ذهنم به خاطر سپردم و تمام خاطراتی که از کودکی با هم داشتیم را به یاد آوردم ، غرق در اشک دستانش را بوسیدم و ازش خواستم که در مدت نبودنم باز هم مرا مثل قبل دوست داشته باشد و از دور برایم دعا کند .
پدرم را محکم و مردونه در آغوش کشیدم و بهش قول دادم که بالاخره یک روز همان گونه که همیشه دلش می خواست یک مرد واقعی بشم و به سراغ خونه ی اولین دوست دخترم که آن روز ها زیاد هم مرا دوست نداشت رفتم و مثل قدیم ها چند ساعتی را به در خونشون زل زدم و برای آخرین بار بالای پل هوایی خیابان آزادی رفتم و وقتی مطمئن شدم هنوز هم جرئت پایین پریدن را ندارم از شهری که در آن بزرگ شده بودم و همه ی خاطرات خوب و بدم را در وجودش داشت خداحافظی کردم و به عشق همراهی با آن زن شهرم را ترک کردم .
هواپیما که داشت از زمین بلند می شد ، احساس می کردم که انگار کسی می خواهد صفحه ی آخر دفتر خاطراتم که به جلد چسبیده بود را از آن جدا کند و یا به عبارت بهتر مثل درخت تنومندی بودم که داشتند با ریشه از زمینی که در آن بزرگ شده بود ، درش می آوردند .
وارد آن کشور که شدم ، دوباره دانشجو شدم ، کار پیدا کردم ، شروع به نوشتن یک رمان بلند کردم و حسابی سرم گرم شد ، اما انگار قرار نبود هیچ وقت به هیچ چیزش عادت کنم و تنها اینکه می دانستم به خاطر کسی که دوستش داشتم آنجا هستم آرامم می کردم .
روزها با دلتنگی می گذشتند و تنها اینکه شب هایی که هوایش با روز هیچ فرقی نداشت ، او را محکم در آغوش بگیرم دلیل ادامه دادنم شده بود ، تا اینکه یک شب که انگار نور از همه ی شب های دیگر بیشتر بود و هر دو نفرمان کاملا بی خواب شده بودیم ، همان طور که دراز کشیده بودیم ، داشتم از خاطره های گذشته ام برایش می گفتم ، که ناگهان او که پشتش به من بود ، برگشت و نگاهی گذرا به من انداخت و پرسید : « متولد چه سالی بودی ؟ » و من که واقعا از این سوالش جا خورده بودم ، چند رقم را به سختی از ذهنم بیرون کشیدم و بعد از بالا پایین کردنشان ، چهره ی مادرم را با تمام چین و چروک های صورتش به یاد آوردم و گوشه ی پتو رو تا جایی که می تونستم تو دهنم کردم و همانطور که دندان هایم را محکم فشار می دادم به این فکر می کردم که من برای چه به اینجا آمده ام .
چهار )
امروز نمی دانم چه روزی است . دیروز یا امروز و شاید هم فرداست . تو نسیتی و من با اینکه قول داده بودم ، هنوز از نبودنت شعری نگفته ام .
روز شمار رفتنت هنوز هم مرا مور مور می کند
و تنها قولی که می توانم بدهم این است که اگر برگردی با کله به استقبالت نیایم .