-
حراج
1399/01/02 18:25
مجموعه داستان حراج؛ شامل شانزده داستان کوتاه که دو داستان آن قبل از این منتشر شده بود، حاصل یازده سال تجربه ی نوشتن و خواندن من است که در لینک زیر برای دوستانم قابل دانلود خواهد بود. لطفا قبل از خواندن کتاب به نکات زیر توجه کنید: یک. نام این کتاب از یک موزیک برداشته شده و داستان ها از احساسات نویسنده نسبت به اشخاص...
-
قاتل
1392/06/29 17:26
رانندگی می کردم که زنگ زد . می خواست باز هم سراغ همسرش را از من بگیرد ، اما به محض شنیدن صدایم ، باز هم همه چیز را فراموش کرد . در مورد آنشب که باران می آمد با هم حرف زدیم . می گفت برف پاک کن اتومبیلش با باران کنار نمی آید ؛ مثل خودش که از باران متنفر است . می گفت دفتر شعرهایم پیشش مانده و باید یک بار همدیگر را ببینیم...
-
پانوراما
1390/06/11 14:23
دستم را گرفت و به اتاقش برد و نقاشی ای که واقعا بی نظیر بود را به من نشان داد و گفت : خودم این یکی را از همه بیشتر دوست دارم . به تصویر بی نظیری که خلق شده بود ، نگاه عمیقی کردم و دستم را بر روی تابلو کشیدم و گفتم : حس عجیبی به من می دهد ؛ واقعا نقاش خوبی هستی . لبخند زد و گفت : می دانستم که درک هنری بالایی داری ....
-
سادهگرایی پپسیکولایی
1390/05/11 11:55
× تعریف : در ادبیات فارسی اگر به دنبال تعریف استانداردی برای مینیمال باشیم ، هرگز به تعریف کامل و صحیحی نخواهیم رسید . هر کس تعریف خاصی دارد که اگر همه را کنار هم بگذاریم ، در آخر به این می رسیم که : مینیمال یک داستان خیلی خیلی کوتاه است که در نوشته ، به پایان نمی رسد و ذهن مخاطب باید ادامه اش دهد. خصوصیت اصلی «...
-
نوستالژی ۳
1390/05/05 12:37
آن روز گم شده بودم که به تو رسیدم . راهت به نظرم آشنا می آمد . احساس می کردم در یک ذوزنقه هستم . انگار باران از زمین به آسمان می بارید . زمان و مکان و همه ی قوانین فیزیک همدست شده بودند که همه چیز را برگردانند . امضا نداده بودم که دوباره عاشقت نشوم . قدم به قدم ، قدم هایت بلند تر می شد و به آزادی ای که در حین فرار...
-
پشت صحنه ۲
1390/04/20 10:46
تصویر یک : ساعت هشت و سی دقیقه شب مردی که دست های زیبایی دارد ، سرش را تکان می دهد و همان طور که به زنی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، نگاه می کند ، می گوید : از محمد چه خبر ؟ زن لبخند تلخی می زند و می گوید : مثل همیشه خوب نیست . مرد سیگاری که گوشه ی لبش است را روشن می کند و می گوید : امروز خیلی کار دارم . وقت خداحافظی...
-
کلاغ
1389/12/04 11:15
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم که سرنوشت درختان باغمان تبر است ( سید مهدی مــ ) کلاغ ... در یک اتاق خواب تاریک مردی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، در کنار پنجره ی باز اتاق ایستاده و صدای ملایم آهنگی که خواننده اش از آخرین بار و رفتن به سوی سرنوشت می گوید از اتاق به گوش می رسد . از آسمان برف می بارد و انگار تمام دنیای...
-
سوت
1389/11/21 12:55
سوت ... هر چقدر هم زمان بگذرد این قضیه عوض نمی شود . همیشه دوستش داشتم و الان هم دوستش دارم . مثل بقیه ی آدم ها نبود . یه دیوونگی خاص تو وجودش داشت که عاشقش بودم . یه زمانی از صبح تا شب زیر پنجرمون سوت می زد و هر وقت من از زیر پنجرشون رد می شدم رو سرم آب می ریخت . دوستام می گفتند که شک ندارند که این پسره دیوونست . من...
-
کوریون و دایی
1389/10/03 19:34
از دیشب مدام در گوشم زمزمه می کند که کوریون و دایی بی خبر رفته اند ، اما من باور نمی کنم . او همیشه حقیقت را نمی گوید . مگر همین دوسال پیش نبود که می گفت خودش هم می خواهد برای همیشه برود ؟!
-
وهم ( قسمت چهارم )
1389/09/18 12:00
- قبل از خواندن این قسمت لطفا ابتدا سه قسمت قبلی داستان را مطالعه کنید قسمت چهارم : غروب بارانی یکی از جمعه های پاییز است . تمام باران ها و غروب ها و جمعه ها و پاییز ها دلگیر هستند . دلم برایش واقعا تنگ شده است . در همان رستوران همیشگی نشسته ام و مثل تمام جمعه های چند ماه گذشته منتظر هستم که شاید قرارمان را به یاد...
-
وهم ( قسمت سوم )
1389/09/08 00:12
- قبل از خواندن این قسمت لطفا ابتدا دو قسمت اول و دوم داستان را مطالعه کنید . قسمت سوم : در راه برگشت به خانه نمی توانستم به چیزی جز حرف های آن مرد فکر کنم . سالی که برادرم تصادف کرد و مرد ، سن پدرم در زمان تولد برادرم ، سال تولد مادرم ، سایز پای خودم و شماره تلفن خانه ام را به یاد داشتم و مدام به خودم می گفتم که آن...
-
وهم ( قسمت دوم )
1389/08/28 22:15
قسمت دوم : شنبه در پارک به دنبال مشتری می گشتم که مردی که تو حال و هوای خودش روزنامه می خوند و سیگار می کشید ، توجهم رو به خودش جلب کرد . حلقه ای که تو دستش بود مانع می شد زیاد بهش نزدیک بشم اما چشماش که پشت روزنامه پنهان شده بود و گاهی پنهانی من را که سعی می کردم توجهش رو جلب کنم نگاه می کرد ، چیز دیگری می گفت . پارک...
-
وهم ( قسمت اول )
1389/08/18 12:12
- برای خاطرات خوبی که بالاخره فراموش می شوند . قبل نوشت : یک ) این داستان ، یک داستان چهار قسمتی است که به دلایل زیادی تقسیم شده است . دو ) به قول آیدا– الف تمرینی برای نوشتن داستان بلند ... سه ) از خالی تو در من ، از لحظه های بی عار ، تاریخ بی تو بودن ، هفت شنبه های بیمار ، روزای نیمه سوخته ، با بوسه های سیگار ، مشق...
-
وازدگی ملتهب
1389/07/19 15:08
تا بحال کلمه هایی مثل ناقوس ، سنگریزه ، گستاخ ، بطلان ، بیولوژی ، هیپنوتیزم ، حفره ، شناور ، کاپیتالیسم ، قدیس ، متضاد ، مجازات ، نامجو ، وسوسه ، وسواس ، مستاجر ، تلفات ، مظنون ، یابو ، سنپاتیک ، خمیازه ، پیشرو ، بلوغ یا آرامش به گوشتان خورده است ؟ تا حالا از خودتون پرسیدید که سیزده میلیارد دلار چقدر پول است ؟ تا بحال...
-
خودکشی به موقع
1389/06/30 11:44
نوشته ی یک انسان زنده ... خودکشی دلیل درست و حسابی نمی خواهد . همین که بالاخره قرار است آخرش بمیری خودش بهترین دلیل است . خودکشی زمان و مکانش خیلی مهم است . غروب یک روز پاییزی که از آسمان باران هم ببارد با روز های بهاری و اوایل تابستان و اواخر زمستان خیلی فرق می کند . اینکه تازه چند روز است به زادگاهت بازگشته باشی با...
-
نوستالژی ۲
1389/05/30 20:38
این همان داستان قدیمی است ، در همان روز داستان ما که به هیچکدام از دوستان غریبه ی از غریبه دورتر هم مربوط نمی شود ..... من محمدم . خواب و بیدار ترین خوابی که دیده ای . گرگ و میش ترین هوایی که نفس کشیدی ، سرد و گرم ترین دستی که لمس کردی ، تلخ ترین گوجه سبزی که چشیدی ، خوش یمن ترین کلاغی که در هوایت بود ، دور ترین تف سر...
-
ده داستان برتر
1389/05/27 18:19
ــ ده داستان برتر این وبلاگ از نظر نویسنده تا این تاریخ به ترتیب عبارت اند از : 1. تازه کار 2. بدون یک میلی متر خطا 3. فولکس 4. حقارت ابدی رویاهای پاک 5. استفراغ خونی 6. جهنمی 7. پنج : درباره ی ... 8. افکار مرطوب 9. عاشق لعنتی 10. مرده 11. فروشی
-
میان دو هیچ
1389/05/16 13:23
یک ) دو اتاق هم اندازه ی چسبیده به هم را تصور کنید که یک دیوار بینشان است و دنیای داستانمان تنها محدود به آنها می باشد . هر دو کاملا تاریک هستند و هر کدام تنها یک در بسته دارد که به دیگری باز می شود . پسر هجده ساله ای که در اتاق سمت چپی بر روی یک تخت یک نفره خوابیده است ، ناخن هایش را می خورد و از خودش می پرسد دقیقا...
-
حقارت ابدی رویاهای پاک
1389/05/03 12:44
حقارت ابدی رویاهای پاک یا زیر و روی گنبد کبود یا به قول نهال بعضی چیز ها با آدم می ماند ... چشم هایش من را به یاد گذشته می اندازد . از این چرخیدن پشت سر هم خسته شده ام . نگاهی به من می اندازد و بازی شروع می شود . به خودم می گویم که این بار باید به هر قیمتی که شده برنده باشم . دستم را روی دستش می گذارم و او هم دستم را...
-
پشت صحنه
1389/04/24 12:42
برداشت یک : از بالا یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود...
-
پنج : درباره ی ...
1389/03/13 16:56
تقدیم به آقای ر.ق قبل نوشت : این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان فرهیخته که ( به دلیل عدم وجود هیچ گونه شهامت در وجود نویسنده ) نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود . دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا...
-
همراهی همیشگی
1389/03/06 17:48
قبل نوشت : یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود به محمد مزده ی واقعی که ذاتا عینکی است هم مربوط نمی شود . یک ) زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم...
-
بیخوابی
1389/02/23 21:08
بیخوابی ... در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟ اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی...
-
دخالت
1389/02/16 13:04
دخالت ... زن دست هایش را پشت موهای خرمایی اش برد و کش موهایش را باز کرد و با چشم های وحشی اش نیم نگاهی به مرد قد بلندی که بر روی تخت چوبی قدیمی وسط اتاق که زوارش در رفته بود ، خوابیده بود ، انداخت و گفت : هوای اینجا خیلی سرد است . مرد قد بلند که کچل هم بود ، همان طور که زیرچشمی به سینه های زن نگاه می کرد ، لبخندی زد و...
-
افکار مرطوب
1389/01/26 14:05
افکار مرطوب ... به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد . همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی...
-
نوستالژی
1388/12/28 18:03
این همان داستان قدیمی است ، در همان روز ... و شاید آخرین باری باشد که برایت می نویسم . انگار نه انگار که اولین بار است . ....... من محمد ام . همان دیوانه ... که این بار لبخندی در نگاهش نیست و در همه ی آسمان ها یک ستاره هم ندارد . هنوز هم این دیوانه ، فاحشه را می پرستد و هنوز هم اگر دوباره دستانت را بگیرم و جای دندان...
-
توجیه واژه ی خیانت
1388/12/19 11:12
توجیه واژه ی خیانت ... همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . مادر فرزندانم مثل بیشتر وقت ها که از بیرون بر می گردد بوی سیگار همه ی جونش رو گرفته و فکر می کنه که من اینقدر احمقم که حتی وقتی لبانش را می بوسم هم متوجه هیچ چیز نمی شوم . بچه ها نق نق می کنند و من دلم می خواهد به همسرم بگویم ، همسر احمق من ، بچه های...
-
دومین گناه
1388/12/07 12:52
دومین گناه ... دیگه اون دختری که من یه روزی واقعا عاشقش بودم ، نبود . نه چشماش برق سابق رو داشت و نه رابطمون مثل قدیم صادقانه بود . هر روز و هر روز دلهره داشتم که بالاخره یه روز تلفن بزنه و حتی بدون اینکه حاضر بشه با هم چشم تو چشم بشیم به من بگه که می خواهد همه چیز را برای همیشه تمام کند . خیلی خوب می دانستم که فقط...
-
بی عنوان
1388/12/02 23:25
بی عنوان ... دلم خیلی هواشو کرده بود . یه سیگار آتیش زدم و روبروی عکس بزرگش که رو دیوار اتاقم بود ، ایستادم . یه کام از سیگار گرفتم و به عکسش خیره شدم . این عکس برای شب عروسیش بود و این تنها عکسی بود که من ازش داشتم . عکس زیبایی بود . لباس عروس تنش بود و در حال بوسیدن مردی که قرار بود همسرش بشه ، بود . خوب به یادم بود...
-
گیجی
1388/11/17 21:01
گیجی ... واقعا گیج سیگارم بودم که با چشمای سبزش تو چشمام زل زد و گفت : می خوام همه چیز رو از اول بسازیم . لبخند زدم و گفتم : ما که به جز زمان چیزی رو نباختیم . همون طور که دستش رو به موهای ایلیا که به خواب عمیقی رفته بود می کشید ، گفت : اگر از امروز دیگه هیچ وقت همدیگر رو تنها نذاریم ، خیلی زود می تونیم روزهای رفته رو...
-
استفراغ خونی
1388/11/11 11:25
استفراغ خونی ... - تمام شخصیت های این داستان الهام گرفته از شخصیت های واقعی می باشند - او که با انگشت های کشیده اش ، قبل از این همیشه پیانو زده بود ، چشمان غمگین و خسته اش را می مالید و در حالی که لبانش خشک شده بود زیر لب شعری را زمزمه می کرد . آخرین بار ده سال پیش لب های یک مرد را بوسیده بود و از آن به بعد همه ی...
-
اعتراف بازی
1388/09/29 12:36
اینجانب توسط سیامک سالکی عزیز به یک بازی دعوت شدم که در نوع خود جذاب و در عین حال از برخی جهات دشوار است . سیستم این بازی بدین ترتیب است که شما باید طی یادداشتی در وبلاگ تان به پنج مورد از خصوصیات خود که تاکنون برای دوستان وبلاگی تان بازگوی شان نکرده اید اعتراف نموده و پس از آن نیز پنج نفر دیگر را انتخاب کرده از آنها...
-
عشق
1388/09/25 11:21
عشق ... اولی : داره بهت فشار میاد ، می دونم داری درد می کشی ، می دونم یه کم تحمل کن عزیزم الان تموم میشه ، کشیدن اون صورت قشنگ بعد هم این نقاشی رو قاب می کنم و میزنم به دیوار اتاقمون که چهل سال با هم توش تنها بودیم دومی : به پسرمون ایلیا بگو خیلی دوست داشتم پسرشو ببینم فکر می کنی چشماش سبز بشه ؟ اولی : حتما سبز میشه...
-
دروغ بزرگی بود
1388/09/20 20:58
دروغ بزرگی بود ... تو اتاق تاریک لعنتیم ، سایه ی من مثل همیشه از خودم بلند تر بود و این دیگه برام چیز عجیبی نبود ، چون دیگه من به کوتاه بودن عادت کرده بودم . الان سال ها بود که من از یه آدم احمق ضعیف بیشتر نبودم . دیوانه ای که در کتاب های خیالی اش گم شده بود . گمشده ای بودم که هیچ وقت هیچ چیز نبود و دیگه براش مهم نبود...
-
مرده
1388/09/15 21:20
مُرده ... چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد . هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد . نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند...
-
راز سوپ جو
1388/08/27 11:59
راز سوپ جو ... مرد : یادم بده ، بلکه یه روز اگه نبودی منم بتونم برای خودم از این سوپ ها درست کنم . زن : نیازی نیست تو یاد بگیری ، چون من همیشه هستم . مرد : همیشه ی همیشه هستی ؟ زن : به موندنم شک داری ؟ مرد : به تو نه ولی به دنیا چرا . زن : من حریف دنیا می شم ، اینقدر ضعیف نباش . مرد : باشه قبول ، پس بهم یاد بده که من...
-
مسافر زمان
1388/08/23 13:08
مسافر زمان ... واگن هایی که حتی هواکش درست حسابی نداشت ، مردمی که به شدت همدیگر رو هل می دادند تا فقط شاید جایی که گیرشان میاید کمی بهتر باشد و صدای زنی که هر چند دقیقه تو بلندگوی واگن ایستگاه رو اعلام می کرد ، همه و همه حسابی اعصابم رو به هم می ریخت . احساس یک قربانی رو داشتم که هر روز صبح زود باید به لطف این قطار...
-
شک دارم
1388/08/17 10:41
شک دارم ... شک دارم به صدایی که مرا می خواند که هنوز شب نشده اسم مرا می داند شک دارم به لبانی که مرا می بوسد و به چشمانی که مرا می بینند و به سبز مشکوکم شک دارم به ترانه ای که برایم خواندند و به آهنگی که مرا می رقصاند شک دارم به تو ای عشق که مرا می بازی و تو این دیوونه بازی تو به من می نازی نازنینم من به تو شک دارم به...
-
عاقبت فضول
1388/08/13 12:02
عاقبتِ فضول ... سرم داد زد . هرچی به دهنش اومد بهم گفت . بهم فحش داد . منم فقط نگاش کردم . تو چشماش پر از نفرت بود . نفرتی که دلم رو می سوزوند . زدم زیر خنده . من هنوز عاشق این دیوونه بودم . رفتم طرفش و دستاشو تو دستام گرفتم . دستشو کشید و زد تو گوشم . گوشم سوت کشید . گفتم : یعنی هیچ راهی باقی نمونده ؟ گفت : همه چیز...
-
خیال آزادی
1388/08/08 11:17
خیال آزادی ... تو تمام طول مسیر همه ی حواسم بهش بود و تو آیینه ی ماشین نگاهش می کردم . بعد از گذشت دو ساعت بالاخره کم کم از زل زدن به جاده خسته شد و چشماشو بست و به یه خواب عمیق فرو رفت . با این کمبود خوابی که اون داشت همین که تا همین حالا هم دوام آورده بود ، در نوع خودش مقاومت خوبی بود . صدای موسیقی ملایمی که در حال...
-
کوچه
1388/08/02 13:23
کوچه ... حال و هوای کوچه اون شب با همیشه فرق داشت و هر چند اون کوچه را واقعا دوست داشتم ، تاریکی بیش از حدش منو می ترسوند . دیگه وقتش رسیده بود که مرد کنجکاو خونه ی انتهای کوچه که همیشه جلوی خونش با محمد قرار میذاشتم پشت پنجره بیاید و مثل من انتظار محمد را بکشد تا صحنه های مورد علاقشو که دیدنشون دیگه براش عادت شده بود...
-
فروشی
1388/07/29 10:07
خودم را به بالاترین قیمت پیشنهادی برای فروش می گذارم ...
-
عشق ویتنامی من
1388/07/23 12:13
عشق ویتنامی من ... وقتی وارد ویتنام شدیم ، تو همون روزهای اول بود که پی بردم ، یه جنگ و همه ی محتویاتش از ریشه مزخرف است . تو اون روزهای اول ، وقتی صدای گلوله یا انفجار به گوش می رسید ، تمام اعضای بدنم آزاد می شد و آرزو می کرد ، ولی خیلی زود به این اوضاع عادت کردم و قبل از اینکه متوجه بـشم ،کاملا تغییر کردم . تو همون...
-
من یک مردم
1388/07/15 09:59
من یک مردم ... من یک مردم . مردی که تقریبا هر روز به همسرش می گوید که زندگی واقعا عجیب است و با مخالفت همسرش رو به رو می شود . مردی که همسرش به ساده بودن دنیا اعتقاد دارد . مردی که همسرش تقریبا معنای خیلی از کلمات از جمله خیانت را نمی داند و این مرد از این موضوع خیلی خوشحال است . مردی که همسرش مثل بیشتر زن های دنیا ،...
-
قاتلی آرام
1388/07/11 00:41
قاتلی آرام ... رو ماسه های ساحل نشسته بود و همان طور که چشم از دریا بر نمی داشت ، دستش رو در جیبش کرد و یک نخ سیگارِ دیگر از جیبش در آورد و آن را روشن کرد و یک کام عمیق از آن گرفت . فقط دریا مثل او آرام بود . آرامشِ ابدی که هیچ طوفانی آن را به هم نمی زد . قطره اشکی از چشمش لغزید و گونه اش را خیس کرد و راه را برای گریه...
-
زندگی به روش هلندی
1388/07/07 20:58
زندگی به روش هلندی .... _ دیوونه . یه بار هم که شده زندگی رو تجربه کن . _ یعنی این زندگیه ؟ _ مگه کووری ؟ تو چشماشون میشه غرق شد . هلندیه رو ببین . بدنشو ببین . تا کی میخوای دنبال اون دختر بد اخلاقه بدویی و بگی عاشقشی ؟ الان وقته زندگی کردنه . من پولشو حساب میکنم و تو برو لذت ببر و بفهم زندگیه واقعی چیه . نگاهی تو...
-
عروس سرفه هات
1388/07/03 10:46
عروس سرفه هات ... صدای اتومبیل ها آزارم می دهد . صدای سرفه هایت توی گوشم مانده است . کودکمان را نیاورده ام و چشمانت در تعقیبم نیست . ماه همه جا بالای سرم است و تاریکی را از من دریغ می کند . در این خیابونهای بالا ، غریبی می کنم . اینجا هیچ کس کفش هایش پاره نیست . آواز می خوانم : ماه خواهر من است . خواهر خوب من . گم شده...
-
نقطه
1388/06/31 12:04
به یاد روزی که اطمینان حاصل کردم ، برای تو هیچم . غرورم را شکستی و مرا با خود نابود کردی و به آسانی حق را به خودت دادی و باز من تنها شدم . تنهای ، تنها ... روزی احساسم در وجودم تلنگری زد که دوستت می دارم ، دیگر فکر می کردم مسافر قلبم هستی و همراه با خود شادی ها را برایم به ارمغان آوردی . با روحیه ی شاد و خستگی ناپذیرت...
-
درخت گوجه سبز
1388/06/24 22:53
درخت گوجه سبز ... محمد ترو خدا بهم بگو الان کجاییم ؟ منو کجا آوردی ؟ اینجا کجاست ؟ بهم دروغ میگی . اینجا بوی خونه رو نمیده . نمی دونم . شاید دارم حس بویاییم رو هم از دست می دم . پاشو بیا دستام رو بگیر و منو به اتاقمون ببر . می خوام به تختمون دست بکشم و بوش کنم بلکه خیالم راحت بشه . میبینی چقدر دستام سرد شدند . دستام...
-
بوی تن همسرم
1388/06/17 18:53
بوی تن همسرم ... - بیــــشور ، کمرم یخ زد . دستاتو از رو کمرم بکش کنار . دستای سردم کمرش رو می سوزوند ، ولی هرگز راضی نمی شدم دستام رو از کمرش جدا کنم . مگر اینکه اینقدر دستامو نگه می داشتم که دمای اونها با کمرش یکی می شد . فرقی هم نداشت که این دستای من بود که باید داغ می شد یا کمر اون بود که باید یخ می زد . در آغوش...