-
بوی تن همسرم
1388/06/17 18:53
بوی تن همسرم ... - بیــــشور ، کمرم یخ زد . دستاتو از رو کمرم بکش کنار . دستای سردم کمرش رو می سوزوند ، ولی هرگز راضی نمی شدم دستام رو از کمرش جدا کنم . مگر اینکه اینقدر دستامو نگه می داشتم که دمای اونها با کمرش یکی می شد . فرقی هم نداشت که این دستای من بود که باید داغ می شد یا کمر اون بود که باید یخ می زد . در آغوش...
-
مسیر هدف ببر
1388/06/07 23:36
مسیر هدف ببر ... صدای تیک تاک ساعت تمام فضای اتاق را پر کرده است . جلوی آینه نشسته و آرایش می کند . آرایش چشمانش که تمام می شود چند دقیقه ای در آینه به آنها خیره می شود و چند کلمه را زیر لب با خودش زمزمه می کند . رژ لب قرمزی را بر می دارد و روی لب هایش می کشد و بعد هم لب ها را به هم می مالد . صدای زنگ موبایلش که آنسوی...
-
قربانی بعدی
1388/06/05 00:07
قربانیِ بعدی ... ساعت حدود دو نیمه شب بود که او ناگهان از خواب پرید . همین شش ساعت پیش بود که یک شام مفصل خورده بود ولی حالا گرسنگی عجیبی که او را تا سر حد مرگ آزار می داد ، همه ی وجودش را فرا گرفته بود . دستانش می لرزید و کنترل اعضای بدنش را از دست داده بود . سر درد ترسناکی در سرش پیچیده بود که او را هوشیار نگاه می...
-
هلو
1388/06/01 17:35
هلو ... مرد بالای درخت میره و به زن که از پایین داره نگاش می کنه ، میگه : چی می خوای برات بچینم عزیزم ؟ زن لبخند می زنه و با انگشتش به یکی از سیب هایی که رو درخت بود اشاره می کنه . مرد می پرسه : ایــنو میگی ؟ زن میگه : این نه . اووون . مرد نگاهی به سیـبی که خیلی هم دور بود ، میندازه و دولا میشه که اون رو برای زن بچینه...
-
این عکس کیه ؟
1388/05/28 18:43
- این عکس کیه ؟ - باور کن خودمم نمی دونم . - پس تو کامپیوتر تو چی کار می کنه ؟ ............ اولش فکر کردم ، داره مثل همیشه فیلم بازی می کنه ، اما وقتی یه ذره باهاش کل کل کردم ، دیدم مثل اینکه داره جدی میگه . می گفت می خواد برای همیشه بره ، می گفت می خواد برای همیشه تنها باشه . اگه می دونستم داره دروغ میگه و می خواد به...
-
ما یک پدر لازم داریم
1388/05/26 14:53
ما یک پدر لازم داریم ... چشماشو گرد کرد و تو چشمام زل زد . گفتم : باز چی شده ؟ گفت : جیش دارم بابا . لبخند زدم و گفتم : مگه تو خونه نگفتم برو دستشویی ؟ حالا که اومدیم بیرون یادت افتاده ؟ ابروهاش رو گره کرد و گفت : تو خونه هم رفتم . الان دوباره ... با اخم گفتم : بسه دیگه ، اینقدر توضیح نده . گفت : اگه توضیح ندم ، تو...
-
چرخ و فلک
1388/05/22 14:00
چرخ و فلک ....... گفت : گوش کن چی می گم . اون روز که اومدم سراغت ، اون روز که بهت نیاز داشتم هیچ خبری از اون مرد نبود . فکر می کردم برای همیشه ترکم کرده ولی حالا برگشته و باید اون روز و اون حرفها رو فراموش کنیم . نگاهی تو چشماش انداختم . لبخند تلخی زد و گفت : آره عزیزم ، دروغ بهت گفتم عاشقت شدم . دروغ گفتم دوست دارم ....
-
بازی زندگی
1388/05/18 19:53
بازیِ زندگی ... کافه خلوت و تاریک است و ژیل به جز چشمان لیزا که در تاریکی برق می زند چیزدیگری را نمی بیند . لیزا که دیگر اصلا نمی تواند ببیند ، با خنده از ژیل می خواهد دوباره لیوانش را پر کند . ژیل هاج و واج به بطری ویسکی ارزون قیمت که دیگر چیزی در آن باقی نمانده است نگاهی می اندازد و بی اعتنا به سکوت و جو سنگین کافه...
-
جهنمی
1388/05/11 17:34
جهنمی ... زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید. زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه...
-
نینای عبور
1388/05/10 01:59
نینای عبور ... وقتی از پله ها پایین می آمد ، صدای قدم های سنگینش که در تمام خانه پیچیده بود ، همچون ناقوس کلیسا از من محمد می ساخت . همانند عقابی که بر تمام دشت سایه افکنده است ، دستانش را باز کرد و فریاد کشید : خدای من ، چه صبح قشنگی . و سیگاری روشن کرد و روبروی من نشست و نگاهی گذرا ولی عمیق در چشمان من انداخت و با...
-
بدون یک میلی متر خطا
1388/05/08 12:56
بدون یک میلی متر خطا ... من دیگه از این وضع خسته شدم . از این سر درد که همیشه تو سرم است . از قرص هایی که وقت و بی وقت به خوردم می دهند و از هوای مرطوب اینجا که باعث می شود احساس شناور بودن کنم . من از وصله هایی که وقت و بی وقت به ما می چسبانند و از کلماتی که به مرور از دوستانی که اینجا دارم ، یاد می گیرم ، خسته شدم ....
-
محمدی که می رقصید
1388/05/05 22:51
محمدی که می رقصید ... همه چیز از یک نگاه شروع شد . از نگاه یک مرد که همسرم می گفت ، غریبست ولی بعد ها فهمیدم که چند سالی است که او را می شناختم . او چند سالی بود که درون نگاه های خاموش همسرم جا داشت و من او را هر روز می دیدم . او چندین سال بود که در هنجره ی همسرم رخنه کرده بود و من هر روز لحن سرد همسرم را می شنیدم ....
-
عاشق لعنتی
1388/05/03 02:45
عاشقِ لعنتی ... با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم . آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام...
-
خانوم ایکس
1388/05/03 02:24
خانومِ ایکس .... اسمِ من آقای ایکسِ . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه .ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره . من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی...
-
زیرزمین
1388/04/22 01:12
زیرزمین ... از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و...
-
دیوونه ی عاشق
1388/04/21 00:29
دیوونه ی عاشق ... نگاهش کردم و گفتم : می خوام لباتو ببوسم . بهم اجازه می دی ؟ لبخندی زد و گفت : تو قبلا هم این کار رو کرده بودی ، ولی هیچ وقت ازم اجازه نگرفته بودی . گفتم : قبلا تو مال من نبودی ، قبلا دوستم نداشتی ولی الان همه چیز فرق می کنه . گفت : متوجه نمی شم ، چون دوسِت دارم ازم اجازه می گیری ؟ گفتم : اون روز ها...
-
فولکس
1388/04/09 06:10
فولکس ... از خونه که زدم بیرون ، تازه فهمیدم که اشتباه کردم که چتر بر نداشتم . بارون شدید تر از اونی که فکر می کردم می بارید . خیلی سریع خودمو سر خیابون رسوندم . هنوز یک دقیقه نمی شد که منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک مرد با ماشین بی ام و مدل بالاش جلو پام توقف کرد . برام بوق می زد . خندیدم . من آدمی نبودم که به خاطر...
-
انگار هیچی نشده
1388/04/09 04:48
انگار هیچی نشده ... بارون شدید می بارید ولی خیس شدن ارزش این انتظار را داشت . انتظاری که نمی توانست زیاد طولانی باشد و به قول یک نویسنده ی معروف نهایتا یازده دقیقه طول می کشید . امکان داشت سرما بخورم و بیمار شوم ولی برای درمان بیماریِ خطرناک دوستم این خطر را به جان می خریدم . فقط نه دقیقه از ورود آن مرد به خانه ی...
-
تازه کار
1388/04/09 04:09
تازه کار ... قبل از اینکه وارد ساختمان بشیم ، هزار بار بهش تذکر دادم تو راه پله زیاد سر و صدا نکنه مبادا توجه همسایه ها به ما جلب بشه و فردا هزار جور حرف پشت سرم در بیارن ، اما به محض ورودمون تو ساختمان ، تو راه پله ها ، تا رفتیم به طبقه ی چهارم که من ساکن بودم برسیم ، هر چی تا الان نگفته بود رو با صدای بلند گفت و تا...