آن روز گم شده بودم که به تو رسیدم . راهت به نظرم آشنا می آمد . احساس می کردم در یک ذوزنقه هستم . انگار باران از زمین به آسمان می بارید . زمان و مکان و همه ی قوانین فیزیک همدست شده بودند که همه چیز را برگردانند . امضا نداده بودم که دوباره عاشقت نشوم . قدم به قدم ، قدم هایت بلند تر می شد و به آزادی ای که در حین فرار داشتی ، غبطه می خوردم . چشمانت من را به یاد گریه هایت می انداخت . نمی دانستم این بار شریک یک خیانت می شوم . صورت رنجور پسری که دنبالمان می آمد دلم را می لرزاند و بعد از هر نگاه به تو و روبرو ، یک نگاه به او و پشت سرمان می انداختم . هیچ وقت در زندگی ام دوست نداشتم بین دو نفر قرار بگیرم . با خودم فکر می کردم اگر من هم جای آن پشت سری باشم ، بالاخره خنجرم را از پشت فرو می کنم . می دانستم که بالاخره سایه اش از پشت می رسد . همه ی اطرافم تصویر شده بود . انگار که او درونم شده باشد ، احساس سنگینی می کردم و کم کم از تصویر تو فاصله می گرفتم و به سایه اش نزدیک تر می شدم . وقتی برگشتم که چشمانش را ببینم ، باز هم پشت سرم و این بار بین ما قرار گرفت و وقتی باز به سمت تو برگشتم این بار باز هم من بین شما دو نفر بودم . بازی عجیبی بود . یا باید او را می دیدم که به تو می رسد و تمام چیز هایی که بین من و تو بود به پایان می رسید و یا باید خودم را از پشت به او می سپردم تا حسابش را با من تسویه کند . بگذار به حساب دیوانگی ام که داستانمان را اینطور تعریف می کنم . مگر همیشه نمی گفتی که هیچ وقت عاقل نمی شوم ؟ اصلا کدام عاقلی جرات می کند که این قصه را همان طور که هست برای غریبه ها بگوید ؟ هر چند عشق ، عشق است اما در حد مرده شور داستان « پنج : درباره ی ... » تنزل می کنیم اگر بگویم عاشق دختری شدم که من را به یک سایه فروخت . سایه ای که نسبتش به من ، نسبت پاییز به رنگ موهایت بود . نسبت باران به گریه هایت و خیابان های خیسی که من را دیوانه به تو می رساند .
انتخاب خودم نبود . اسیر آن روز شده بودم . اسیر مرکز دایره ای که تو و یک غریبه حول آن می چرخیدید . هیچ وقت در زندگی ام آنقدر نچرخیدم که آن روز پیچ خوردم . نفهمیدم سایه کجا من را جا گذاشت . نفهمیدم من راه دادم یا خودش از من جلو زد . فاصله شده بودم و او بعد از رد کردن من راحت به تو رسید . هنوز بدجوری گیج بودم که از پشت چشمانت را گرفت و زود فهمیدی که اوست . با هم که می خندیدید ، احساس پیر بودن می کردم . می دانستم که بالاخره با هم سرتان به سنگ می خورد . هر چه بیشتر می دیدم بیشتر کور می شدم . دعا کردم تصویر تمام شود که به آن خانه رفتید . می ترسیدم از خدا بخواهم انتظار هم تمام کند مبادا چیز بدتری نصیبم شود . لبانت را که می بوسید ، لبانم ترش می شد . دلهره ی عجیبی بود که بدنش سرد باشد . تا حالا فکر کردی آخرین دیدار کسی باشد که بهترین سال های زندگی ات را با خودش می برد ؟ خیلی دلتنگی می آورد . نه جرات ماندن داشتم و نه رفتن را طاقت می آوردم . تمام وجودم می لرزید و بی حس شده بودم . هیچ وقت عاشقی رو اینطور نخواسته بودم . دود سیگارت رو تو صورتم فوت کردی و به چشمام خیره شدی و گفتی : بیا شروع کنیم . گفتم : اینجا نیستم . خندیدی و گفتی : اولین باره که احساس می کنم واقعا هستی.
ماشین ها را می شمردم . فقط چهار ماشین تا آن عدد افسانه ای که با خودم قرار گذاشته بودم ، مانده بود . در این باران سر بالا نمی دانستم خورشید از کجا پیدایش شده بود . گفتی : از دماغت داره خون میاد محمد . گفتم : فکر کنم به خاطر این عبور های ناگهانی است . باز هم خندیدی . زیادی برایم صریح بود . دلم می خواست ماشین های سفید را نشمارم . سفید می خواست من را دور کند . اگر دو ماشین دیگر از این کوچه رد می شد ، هیچ نجوایی نمی توانست من را نگه دارد .
دستمال آبی ات را به من دادی . گفتم : کاش تو هم مثل من دیوانه می شدی . از تمام رنگ ها متنفر شده بودم . دستمال آبی ات بوی خون گرفت . یک ماشین سفید دیگر جلویم ترمز کرد و راننده اش از ماشین بیرون آمد . زیر لب گفتم : حساب من را به هم می زنی لعنتی . پرسیدی : دنبال چه عددی هستی ؟ گفتم : شانزده رو به یاد داری ؟ راننده گفت : کارگر های شهرداری سر و ته کوچه را بسته اند . گفتم : نمی دانم از کجا این خواب بلند پیدا شد . گفتی : واقعیت دارد . سینه بندت را باز کردی . لبخند بدجنست دیوانه ام می کرد . گفتم : قرار بود فقط شانزده روز با هم باشیم . شروع به شمردن کردی . لب پایینت وسوسه ام می کرد . به هیچ رنگی مربوط نمی شد . هیچ عددی افسانه ای نبود . نمی خواستم سایه ام به جای من در آن ساختمان لعنتی با تو باشد و لب های بی نظیرت را ببوسد . خاطرات وهم انگیزمان را پشت سر گذاشتم و راه افتادم . خورشید از هر کجا که بود به سر کوچه که رسیدم ، سایه ام غمگین یا خوشحال ، ساکت یا دیوانه ، راضی یا ناراضی پشت سرم می آمد . این شهر پر از ماشین های سفید بود . بر روی خواب هایت علامت گذاشتم . پیدا که شدم تو را برای همیشه گم کرده بودم . حالا فقط دیوانگی ام یک جفت چشم کم دارد ...
تصویر یک : ساعت هشت و سی دقیقه شب
مردی که دست های زیبایی دارد ، سرش را تکان می دهد و همان طور که به زنی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، نگاه می کند ، می گوید : از محمد چه خبر ؟
زن لبخند تلخی می زند و می گوید : مثل همیشه خوب نیست .
مرد سیگاری که گوشه ی لبش است را روشن می کند و می گوید : امروز خیلی کار دارم . وقت خداحافظی است .
زن دستش را می گیرد و می گوید : اینقدر زود نه ؛ بهت نیاز دارم .
مرد دستش را از دست زن بیرون می کشد و می گوید : امروز حالم زیاد خوب نیست .
زن می گوید : تو مردی و قانون مرد ها خداحافظی های پرشتاب است .
مرد به چشمان زن نگاه می کند و می گوید : زن ها همیشه فقط به خودشان فکر می کنند ، غافل از اینکه بدانند مردی که مقابلشون نشسته ، الان یک ساعت است که می خواهد خداحافظی کند و فقط صبر کرده که خداحافظیشان پرشتاب نباشد .
زن دستش را در موهایش می برد و می گوید : مردها همیشه به ظاهر قضیه نگاه می کنند . غافل از اینکه شاید زن مقابلشان ، شوهرش را در خانه تنها گذاشته باشد و هزار دروغ سر هم کرده باشد که به خانه ی مردی که یک زمانی هم رو دوست داشتند بیاید و کمی حرف بزنند .
مرد می گوید : زن ها نمی دانند گاهی حرف زدن می تواند چه تاثیراتی در وجود مردی که مقابلشون نشسته ، داشته باشد .
زن می گوید : مرد ها نمی دانند که دوستی همیشه به معنای عشق نیست و عشق همیشه به معنای رسیدن نیست .
مرد فیلتر سیگارش را در جاسیگاری فشار می دهد و می گوید : بعضی آدم ها هرگز یک عشق واقعی با رسیدن را تجربه نمی کنند .
زن برای آخرین بار نگاهی گذرا به چشمان مرد می اندازد و لباس هایش را از اطراف اتاق جمع می کند و با عصبانیت می پوشد و بدون خداحافظی می رود .
تصویر دو : ساعت سه و نیم نیمه شب
محمد همان طور که به سقف خیره شده ، بدون اینکه کوچکترین تکانی بخورد ، سکوت اتاق خواب را در هم می شکند و از زن می پرسد : بیداری ؟
زن که پشتش به محمد است ، بدون اینکه تکانی بخورد ، جواب می دهد : آره .
محمد می پرسد : کفش پاشنه بلند چه صدایی می دهد؟
زن به سمت او بر می گردد و می گوید : این چه سوالیه محمد ؟
محمد می گوید : نمی دونم . شاید یه سوال خنده دار . یا یه سوال مسخره .
سی دقیقه بعد ، زن که حسابی از حرف های محمد خسته شده ، می گوید : س.ک.س چه ربطی به فلسفه دارد ؟
محمد جواب می دهد : فلسفه از س.ک.س شروع می شود و به س.ک.س هم ختم می شود .
تصویر سه : ساعت یازده و نیم ظهر
در تونل تاریکی که چشم ، چشم را نمی بیند ، مرد به محمد می گوید : اینقدر چراغ قوه ات را این ور آن ور تکان نده . خط بیست کیلو ولت که شوخی بردار نیست .
محمد چراغ قوه را ثابت نگه می دارد و می گوید : اعصابم داغون است . امروز صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شوم ، همسرم یک نامه گذاشته که از بازی کردن خسته شده و از خانه رفته است .
مرد می پرسد : مگر چه بازی ای سرش در آوردی ؟
محمد جواب می دهد : باور کن هیچ مشکلی نبود . نمی دانم چرا اینطور می شود . دیگر طاقتم تمام شده است .
مرد برای محمد توضیح می دهد که حتما چیزی برای همسرش کم گذاشته و خودش را مشغول کار می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید .
تصویر چهار : ساعت چهار و نیم بعد از ظهر
دکتر می گوید : شما مقصر نیستید . هر چه هست به خودشان مربوط می شود . نباید بهش فکر کنید. اشتباهاتی مرتکب شده اید ولی هر چه باشد آن مرد خودش باید همسرش را محکم نگه می داشت . عذاب وجدان شما بی مورد است .
مرد که روبروی دکتر نشسته ، سرش را تکان می دهد .
تصویر پنج : ساعت هشت و بیست و نه دقیقه ی شب
محمد وارد خانه که می شود ، برای لحظه ای احساس می کند ، همسرش برگشته است . احساس می کند در تاریکی به سمتش می آید و صورتش را لمس می کند . به سختی چشمان زیبایش و تخت دو نفره و زندگیشان را تصور می کند و انگار در عمیق ترین اقیانوس دنیا فرو می رود . همسرش را می بیند که سیگارش را برایش روشن می کند و سعی می کند که زیر گریه نزند . دست های زن را در دستانش می گیرد و از چشمانش می خواند که چیزی آزارش می دهد . به زن می گوید : تمام قرارهایمان یادت مانده است ؟
زن می خندد و می گوید : تنها قولی که همیشه دادم ، این بود که هیچ کس به جز تو را در قلبم راه ندهم .
محمد پلک می زند و وقتی می خواهد لب های او را ببوسد ، به خودش می گوید نکند همه چیز تنها خیالات ذهن بیمارش باشد ؟
تصویر شش : ساعت هشت و نیم شب
زن به چشمان مردی که دست های زیبایی دارد ، خیره می شود و می گوید : دیگر نمی خواهم حتی یک لحظه با محمد باشم .
مرد سیگارش را در جاسیگاری فشار می دهد و فندک محمد را در جیبش می گذارد و می گوید : چی شد که بالاخره بین من و محمد ، من را انتخاب کردی ؟
زن لبخند می زند و می گوید : باید یک نفر را انتخاب می کردم . تو مثل محمد دیوانه نیستی . بیشتر دوستت دارم .
مرد لبخند می زند و می گوید : امروز احساس می کردم محمد تعقیبم می کرد .
زن زیر لب زمزمه می کند : « امیدوارم هیچ وقت نفهمی که خودت همان محمدی » و همانطور که لباس هایش را از تنش در می آورد ، از مرد جدیدی که ساخته و خیانتی که با محمد به محمد می کند ، خنده اش می گیرد .
تصویر چهار هزار و سیصد و سی و پنج : ساعت پنج صبح
زن برای دیدن خانواده اش به شهر دیگری رفته و هفت ساعت است که محمد در تاریکی منتظر نشسته تا مردی که دست های زیبایی دارد به خواب برود تا در سکوت مطلق دخلش را بیاورد و انتقام همه چیز را از او بگیرد .
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است ( سید مهدی مــ )
کلاغ ...
در یک اتاق خواب تاریک مردی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، در کنار پنجره ی باز اتاق ایستاده و صدای ملایم آهنگی که خواننده اش از آخرین بار و رفتن به سوی سرنوشت می گوید از اتاق به گوش می رسد . از آسمان برف می بارد و انگار تمام دنیای اطراف در حرکت است .
در مکان دیگری زن زیبایی که موها و چشم هایش مشکی است و صورت نسبتا لاغری دارد ، پشت یکی از میز های یک رستوران درست و حسابی روبروی همسرش نشسته است و به محض اینکه گارسون غذا را بر روی میز می گذارد ، عق می زند و هر چه در معده اش است را بالا می آورد . همسرش اخم می کند و رو به گارسون می گوید : « همسرم ویار دارد . آخر قرار است تا دو ماه دیگر اولین فرزندمان را به دنیا بیاورد . » و زن به تیکه های سفید سیب که صبح خورده بود در میان مایع غلیظ بر روی میز نگاه می کند .
در یک خیابان شلوغ یک مرد بی اعتنا به اتومبیل هایی که از کنارش رد می شوند ، آپارتمان های بلند ، فروشگاهها و رستورانهای زنجیره ای ، شعارهای تبلیغاتی و همسر و فرزندش که به دنبالش می دوند و اسمش را صدا می کنند ، با تمام وجودش در حال دویدن است .
پدری که به تازگی برای فرزندش یک پرنده ی کوچک خریده است ، در بالکن خانه اش مشغول سیگار کشیدن است که متوجه کلاغی می شود که اطراف قفس پرنده جولان می دهد .
در مکان دیگری ، مادری که مشغول بستن چمدان دخترش است که می خواهد برای زندگی به شهر دیگری برود ، از دخترش که روبرویش نشسته است و به او خیره شده است ، می پرسد : سنگی که از کودکی فکر می کردی برایت خوش شانسی می آورد هم با خودت می بری ؟
عقربه های ساعت یازده و پنجاه و شش دقیقه شب را نشان می دهد و پزشک زن قد بلندی که مشغول جراحی قلب پدرش است برای لحظه ای به چشمان پرستاری که در کنارش ایستاده ، نگاه می کند و زیر ماسکی که جلوی دهانش را گرفته ، لبانش را گاز می گیرد و به کارش ادامه می دهد .
در زیر نور ماه در ایستگاه قطار همان شهر ، مرد جوانی که از شهرش متنفر شده و تمام فکرش رفتن شده ، از قطار جا مانده و در حالی که به زمین و زمان فحش می دهد به دختر زیبایی بر می خورد که تازه به این شهر آمده و هیچ کس به استقبالش نیامده است .
مردی که در خیابان می دوید ، برای لحظه ای متوقف می شود و بعد از اینکه نفسش جا می آید در حالی که واقعا نمی داند چیزی که از آن فرار می کند چقدر ترسناک است ، به زن و بچه اش که به دنبالش می دویدند می گوید : « نباید آن کلاغ به ما برسد » و دوباره مشغول دویدن می شود .
دختری که قرار است برای زندگی به شهر دیگری برود ، مادرش را می بوسد و در جوابش می گوید که دیگر به هیچ چیز به جز سرنوشت اعتقاد ندارد .
مردی که همه چیز را برای رفتن از شهرش مهیا کرده بود ، با دیدن آن دختر همه چیز را فراموش می کند و تنها یک لبخند تحویل دختر می دهد و به سمت دختر می رود .
زنی که در رستوران بالا آورده بود با سرعت از رستوران بیرون می آید و به چشمان همسرش که به دنبالش آمده است خیره می شود و می گوید : « مطمئن نیستم که این زندگی را بخواهم » و به یاد چهره ی معصوم اولین فرزندش می افتد .
پدری که در بالکن خانه اش سیگار می کشید فیلتر سیگارش را به سمت کلاغ پرت می کند و با داد و فریاد کلاغ را دور می کند و روزی را به یاد می آورد که همسرش از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت سیگار نکشد و از خودش می پرسد که چقدر از زندگی اش انتخاب خودش بوده است ؟ دنیای اطرافش همیشه آمیزه ی غریبی از ترس و دغدغه و گناه و لذت و دلیل و دیوانگی و عشق و درد و رنج و شک بوده است که بیشتر به یک نمایشنامه ی از پیش نوشته شده شبیه است .
در تاریکی خواب مردی که در خیابان می دوید ، همسرش او را متوقف می کند و به او اطمینان می دهد که تنها در خواب است و در دنیای خواب ها هیچ خطری نمی تواند او را تهدید کند و بیرون از این خواب و در دنیای واقعی ، پزشکی که مشغول جراحی پدرش بود ، سرش را تکان می دهد و در ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه مرگ پدرش که در تمام کودکی اش از او نفرت داشت را اعلام می کند .
مردی که از اتاقش صدای موسیقی ملایمی به گوش می رسید و به کنار پنجره رفته بود ، برای لحظه ای محو دیدن خیابان در پایین پنجره می شود و احساس خاصی وجودش را پر می کند که ناگهان صدای زنی که بر روی تخت خوابش خوابیده ، افکارش را از هم می پاشد : هوا خیلی سرده . اون پنجره رو ببند .
مرد برای لحظه ای برمیگردد و به زن موطلایی نگاهی می اندازد و در حالی که دوباره به خیابان زیر پایش نگاه می کند ، لبخند تلخی می زند و می گوید : احساس حماقت می کنم .
زن می خندد و می گوید : « تقریبا همه ی مرد ها بعد از هم خوابگی چنین احساسی دارند » و پتو را رویش می کشد .
مرد نفس عمیقی می کشد و از لبه ی پنجره بالا می رود و همان طور که هیچ لباسی بر تن ندارد خودش را در آسمان این شب سرد رها می کند و به خنکی آسفالت که هر لحظه به آن نزدیک تر می شود ، فکر می کند .
در پایین پنجره مردی که چشمانش برق خاصی دارد ، برای آخرین بار عشقش را می بوسد و تنها چند صدم ثانیه مانده به اینکه آن مردی که از پنجره پریده بود ، به آسفالت برسد ، راس ساعت دوازده شب دنیا به آخر می رسد و در حالی که از این به بعد همه ی انسان های زمین بدون اینکه دیگر اختیار داشته باشند ، می توانند همه چیز را ببینند و حس کنند ، زمان برای یک دقیقه کاملا متوقف می شود و سپس با همان سرعتی که گذشته بود ، شروع به تکرار کردن تمام چند هزار سال گذشته از آخر به اول می کند و بیشتر از چند ساعت طول نمی کشد که تقریبا تمام انسان ها متوجه می شوند که در چرخه ی تکرار واژگون تمام آنچه تا بحال بر آنها گذشته است ، قرار گرفته اند .
+ یادداشت کوتاهی درباره ی کلاغ ( برای محمد رضا - کلیک کنید )
بعد نوشت : گه ترین کار دنیا نوشتن برای آدم هایی است که هیچ تمایلی به خواندنش ندارند .
سوت ...
هر چقدر هم زمان بگذرد این قضیه عوض نمی شود . همیشه دوستش داشتم و الان هم دوستش دارم . مثل بقیه ی آدم ها نبود . یه دیوونگی خاص تو وجودش داشت که عاشقش بودم . یه زمانی از صبح تا شب زیر پنجرمون سوت می زد و هر وقت من از زیر پنجرشون رد می شدم رو سرم آب می ریخت . دوستام می گفتند که شک ندارند که این پسره دیوونست . من هم شک نداشتم . یه بار بهش گفتم دستش رو جلوم بگیره تا براش فال بگیرم . اونم دستشو جلوم دراز کرد و تو چشمام خیره شد . نمی دونم باورش شده بود که من می تونم کف بینی کنم یا برای اینکه دل منو نشکنه هیچ حرفی نمی زد . کف دستش خیلی کم خط داشت . همون طور که تو چشماش نگاه می کردم گفتم که دستش می گوید که خوشبخت می شود . اون هم خندید و گفت که به دستانش شک ندارد . من هم به دستانش شک نداشتم . حتی وقتی دیدم اون روز دست های اون دختره رو اونطوری گرفته بود به دستانش شک نکردم . دلهره ی عجیبی وجودم را پر کرده بود . دختره رو می شناختم . اونم تو محلمون بود . مثل اون دیوونه بود ولی نوع دیوونگیش فرق داشت . همیشه دعا می کردم که از زندگی اش بیرون برود .
مادرش که مرد ، در خونشون رو چهار طاق باز کرده بودند و از تو خونه صدای گریه ی کلی زن و مرد می آمد . اولین بار بود که جرات کردم وارد خونشون بشم . فکر می کردم به دنیای دیگری متعلق باشد . دوست داشتم ببینم فرش هایشان چه شکلی است . حوض خانه یشان را می خواستم ببینم و راستش را بگویم ، می خواستم اگر شد گریه اش را ببینم . ولی وقتی ناگهان روبرویم ظاهر شد ترس عجیبی در دلم نشست . به سمتم که می آمد بدو بدو از خونشون بیرون اومدم و وقتی تابوت مادرش را از خانه بیرون می آوردند و زیر تابوت را گرفته بود و لا اله الا الله می گفت ، از دور نگاهش می کردم . دلم می خواست زیر تابوت مادرش را بگیرم و با بقیه ی مردم هم صدا بشم . دلم می خواست محکم و مردانه شانه هایش را فشار بدم و بگویم مرد باشد .
روز تلخی بود . تا شب هر صدایی از کوچه می آمد سراسیمه به سراغ پنجره می رفتم و سرک می کشیدم . قبل از آن روز هر کاری که می کردم نقاشی هایم آب و رنگ نداشت ، اما آنشب فرش خانه یشان را دقیقا با گل هایش و آفتابی که رویش نشسته بود نقاشی کردم .
بعد از آن روز کمتر سر و کله اش بیرون پیدا می شد و من هر روز عاشق تر می شدم . هم خوشحال بودم که با آن دختره مدام کوچه را بالا و پایین نمی کنند و هم ناراحت بودم که کمتر می توانم او را ببینم . تلخی های عشق هم برای خودش شیرین است و این را همان روز ها بود که فهمیدم .
هر روز بزرگ می شد و زمان به خاطر بزرگ تر شدنش برایم ارزشمند شده بود . کیفی که دست می گرفت و به دانشگاه می رفت را دوست داشتم و دلم می خواست وقتی کهنه می شود آن را به من هدیه دهد . گاهی شیطنت می کردم و جوری تنظیم می کردم که وقتی از خانه بیرون می آید ، من هم تو کوچه باشم که با هم ، هم مسیر شویم . چند بار هم شدیم و چند لبخند تحویلم داد اما اینکه آن دختر را دوست داشت از نگاهش معلوم بود و این دلم را می سوزاند . چند بار می خواستم وقتی از زیر پنجره ی ما با آن دختره رد می شود به تلافی گذشته ها چند پارچ آب روی سرشان بریزم اما حیف که خجالت می کشیدم . یعنی آدمش نبودم . آدم هیچ چیز نبودم و تقصیر آن بیچاره هم نبود .
عروسیشان را در همان خانه ی خودشان گرفتند و من از پنجره ی خونمون همه چیز را تماشا می کردم . هر آهنگی که آنشب پخش شد در ذهنم حک شد و در حیاط با هم که می رقصیدند هر بار که به هم نزدیک می شدند چشمانم را می بستم که اگر هم را بوسیدند من نبینم . بعد هم با همسرش از آن خانه ی قدیمی رفت و مطمئن شدم که دیگر هیچ وقت او را نمی بینم . راستش همیشه خودم را مقصر می دانستم و از اینکه یاد نگرفته بودم دوستت دارم را بلند فریاد بکشم از خودم بدم می آمد .
زندگی ام بعد از اون به یک زندگی معمولی تبدیل شد و به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت دادم . شوهرم مرد خوبی بود که همیشه به عشق اجباری ما می بالید اما چشمان همبازی کودکی هایم هیچ وقت از جلوی چشمانم کنار نمی رفت . دیوانه شده بودم . همه چیز برایم نشانه شده بود و من را به یاد او و همسرش می انداخت . نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دنبالش افتادم و پیدایش کردم و آن نامه را برایش نوشتم و ازش خواستم بیاید تا در همان محله ی قدیمی هم را ببینیم . همیشه فکر می کردم واقعا عاشق همسرش است . نمی دانم چه شد که آمد . نمی دانم چه شد که رفتم . من آدمی نبودم که به همسرم خیانت کنم .
وقتی رسیدم ، زیر پنجره ی خانه ی پدری ام ایستاده بود . خیلی پیر شده بود و موهایش جو گندمی شده بود اما همه چیز دنیا مثل همیشه یا حتی قوی تر از همیشه هنوز در چشمانش بود . برایم لبخند زد و برایش لبخند زدم و بعد از اینکه ازش پرسیدم که آیا او هم آن روز ها مرا دوست داشته است ، به اینکه هیچ راه بازگشتی به گذشته وجود ندارد فکر کردم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از او خواستم که به خانه ی پدری ام برویم و او هم انگار که منتظر بهانه ای بود که جواب این سوال را به بعد موکول کند ، موافقت کرد .
خانه ی پدری ام مثل آن روز ها که پدرم زنده بود ، روح نداشت و همه چیز پوسیده بود و تار عنکبوت همه جا را گرفته بود . دلم خیلی برای گذشته ها تنگ شده بود . عشقم برای اولین بار در این خانه روبرویم ایستاده بود و دلم می خواست تمام حس های دنیا را همان جا با هم تجربه کنم .
گاهی برای اینکه عشقمان را به کسی ثابت کنیم فقط کافی است که لب هایش را ببوسیم . آنوقت در حقیقت این خودمان هستیم که خالی می شویم که هنوز کسی وجود دارد که می توانیم دوستش داشته باشیم . بعضی وقت ها اینقدر پر هستیم که به این سادگی ها خالی نمی شویم . گاهی نیاز به اشتباه کردن داریم و فقط اشتباهات بزرگ هستند که ما را خالی می کنند . بعضی زخم ها را فقط باید بسوزانیم . همیشه نفرت دلیل خوبی نیست . دنیا ارزش نفرت را ندارد . گاهی عشق تنها دلیل همه چیز می شود . مگر چند بار در زندگی عاشق می شویم ؟
آن روز با او در خانه ی پدری ام بهترین روز در تمام عمرم بود . هیچ گاه اینقدر عاشق نبودم . وقتی پلک می زد و با ناباوری به چشمانم نگاه می کرد ، احساس می کردم در حال سوزاندن تمام پانداهای باقیمانده ی دنیا هستم که دیگر نتوانند با تولید مثل ، نسلشان را نجات دهند . ابتدا از دست خودم ناراحت بودم که باعث می شدم یکی از قشنگ ترین مخلوقات خداوند از بین برود ولی بعد از آن ، شاید به خاطر اینکه احساس می کردم دیگر هیچ پاندایی وجود ندارد که کسی بتواند زندگی اش را به خطر بیاندازد ، به یک آرامش عمیق رسیدم .
از آن خانه که بیرون آمدم ، دست ها و تمام لباس هایم غرق در خون بود و در راه بازگشت به خانه ی خودم بی اعتنا به تمام دنیا ، یکی از شاد ترین آهنگ هایی که شب عروسی او در ذهنم حک شده بود را با خودم می خواندم و زنی که به من تنه زد را بوسیدم .
بی ربط نوشت ها :
1) وهم ، حرف های زیادی داشت که شنیده نشد .
2) شاید زیبایی دختر ها با دیوونگیشون رابطه ی معکوس داره !
3) تو اقیانوس ، ثانیه ها سرده !
4) شاید برای بعضی ها لذتی که در گذشت هست در انتقام نباشد ، اما انگیزه ای که در انتقام هست هیچوقت در گذشت نیست . من به انگیزه بیشتر از لذت نیاز دارم . ( بهرام )
از دیشب مدام در گوشم زمزمه می کند که کوریون و دایی بی خبر رفته اند ، اما من باور نمی کنم . او همیشه حقیقت را نمی گوید . مگر همین دوسال پیش نبود که می گفت خودش هم می خواهد برای همیشه برود ؟!