Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

بیخوابی

 

 

بیخوابی ...

 

در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟

اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی با چشم های قهوه ای تیره و موهای مشکی و پوست سفید بودم که قدش صد و هفتاد و پنج بود ، اما بعد از تصادف حس خوبی نسبت به هیچ کدام از این اطلاعات نداشتم و اعتمادم را نسبت به همه ی آنها از دست داده بودم و می خواستم به دنبال من واقعی بگردم و می دانستم که اگر جوابی خوبی برای این سوالم پیدا نکنم حداقل چون چشمانم دیگر نمی دید ، در تاریکی درون خودم گم می شدم و بقیه ی زندگی ام را با بی هویتی مثل مرده ها می شدم .

همسرم می گفت که برایش مهم نیست که چشمان شوهرش نبیند و باید خیالم راحت باشد و اگر من در کنارش باشم خودش همه چیز را درست می کند و مدام دلداری ام می داد که در اصل هیچ اتفاقی نیافتاده است و به دلایلی خوش شانس هم بوده ام ، اما من با خودم فکر می کردم که نه تنها در این حادثه بلکه از ابتدا که من به دنیا آمده بودم هیچ اتفاقی نیافتاده است و اگر چیز مهمی بود در یک ثانیه که در اتومبیلم خوابم برد ، ناگهان از بین نمی رفت .

با خودم فکر می کردم که شاید از ابتدا بینایی نداشته ام و شاید تمام تصاویری که می دیدم خیالات خودم بوده و مگر غیر از این بود که من از کودکی هم ، خیالاتی بودم و یا اصلا شاید من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و شاید هم دنیا از ابتدا وجود نداشت .

یک اسم برای خودم داشتم ، که هرکسی دلش می خواست می توانست آن را فراموش کند یا اصلا می توانستم اسمم را به همه دروغ بگویم . شاید بعد از آن تصادف دیوانه شده بودم اما احساسی که حالا داشتم نه دیوانگی بود و نه احساس آدم های افسرده که تصادف کرده اند . بلکه تنها بی هویتی همه ی وجودم را گرفته بود .

اگر می خواستم از کودکی خودم را مرور کنم به رابطه ی موجودی که الان بودم با کودکی هایم شک می کردم و به کل احساس گسستگی می کردم و اگر بیشتر فکر می کردم باید خودم را به تعداد ثانیه هایی که گذرانده بودم مجزا می کردم .

دلم می خواست بهترین فیزیک دان بودم تا شاید از طریق فیزیک جوابی برای خودم پیدا کنم اما خوب می دانستم که هرچه نبودم حداقل اینقدر کم هوش بودم که نتوانم با فیزیک به جایی برسم و مثل این به سراغ هر چیز دیگری می رفتم در انتها نداشته هایم بود که مانع ام می شد و در مقابل وقتی می خواستم داشته ها را پیدا کنم ، دست بر روی هر چیز می گذاشتم در واقع پی می بردم که آن را هم ندارم و به تهی می رسیدم و همین بود که برای خودم که آدمی بودم که در واقع هیچ چیز نداشت نمی توانستم وجودی قائل شوم .

همسرم می گفت برای حل کردن تمام این مشکلات باید از زمان کمک بگیرم اما وقتی که فکر می کردم که تمام گذشته و تمام آینده و حتی اکثر ابعاد حال برایم نقطه ی کور است دیوانه می شدم و دلم می خواست زمان به کل متوقف شود که دیگر نتوانم اینقدر فکر کنم و این بازی تمام شود .

وقتی هم می خواستم از زندگی ام که البته دیگر چیزی از آن نمانده بود فاصله بگیرم و به همراه همسرم به یک جای دور بروم که کسی آنجا نباشد و همه چیز را از ابتدا بررسی کنم و همه سوال هایم را از اول از خودم بپرسم و به دنبال جواب برای هر کدوم باشم ، نتوانستم تصمیم بگیرم که کجاست که احیانا تعلق خاطر بیشتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم و وقتی دوباره تصمیم گرفتم که جایی بروم که تعلق خاطر کمتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم ، این بار هم به نتیجه نرسیدم و در نهایت پی بردم که تمام جاهای دنیا مثل هم هستند و من علاوه بر زمان با مکان هم مشکل دارم .

من چه کسی بودم که زندگی ام دیگر به متغیر ها وابسته نبود ؟ چرا حالا که خودم را گم کرده بودم ، همسرم اینقدر عاشقم شده بود ؟ اصلا همسری که مدت ها بود ازش برایم فقط صدا و تصاویر گنگی که روز به روز کم رنگ تر می شد مانده بود ، به چه دردم می خورد ؟ چرا حالا که چشمانم نمی دید و نمی توانستم حرکات دیگران را در زندگی ام تقلید کنم به مشکل خورده بودم ؟ چرا دیگر غریزه ام من را به سمت چیزهایی که دوست داشتم نمی کشید ؟

من دقیقا کی به دنیا آمده بودم ؟ و دقیقا کی زندگی کرده بودم ؟

چه کسی می توانست پاسخ تمام سوالاتم شود ؟

به نقطه ی عطف زمان رسیده بودم و احساس می کردم هر حرکت کوچکی می تواند مسیرم را تا آخرین قدم مشخص کند . هنوز صدای باران که شب تصادف با تمام قدرتش می بارید از گوش هایم خارج نشده بود و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که من که همیشه آدم بد خوابی بودم چرا آن شب در حین رانندگی به خواب رفتم که ناگهان صدای همسرم که این بار بدون هیچ ترسی از اینکه رازش فاش شود ، با صدای بلند همان ترانه ی قدیمی همیشگی را می خواند ، همه افکارم را به هم ریخت .

در حالی که بعد از مدت ها قادر به تجسم موقعیت مکانی اش بودم ، به سمت صدایش برگشتم و بین تمام صداهایی که در گوشم بود ، شنیدم که آرام زیر لب زمزمه کرد که می خواهد لمسم کند .

خندیدم و گفتم : « موضوع همیشگی همین بوده است » و داشتم از صدایش فاصله می گرفتم که ناگهان دستانش را در دستانم گرفت و متوجه دمای بدنش شدم که دیگر مثل قدیم سرمای بیش از حدش آزارم نمی داد . برای لحظه هر چه از قانون تعادل دمای بین دو جسم در فیزیک می دانستم از ذهنم عبور کرد و ناگهان ترس عجیبی همه ی وجودم را فرا گرفت .

بوی رطوبت هوا و بویی همانند خاک باران خورده تمام بینی و مجاری تنفسی ام را پر کرد و مخالفت های همسرم با تصمیمی که گرفته بودم و جر و بحث هایمان در شب تصادف و چند دقیقه قبل از تصادف و تابلویی که بر رویش نوشته شده بود : « پایان بزرگراه نزدیک است » و پای راستم که با تمام قدرت بر روی پدال گاز می فشردم را به خاطر آوردم و بعد از اینکه چند دور ، دور خودم چرخیدم ، از همسرم پرسیدم : پس چرا هنوز نمی توانم ببینم ؟

و او با تبسمی غم دار که هم نشان از رضایت و هم نارضایتی از این وضع داشت ، گفت : چون هنوز رابطه ات به واسطه ی گوش با دنیا قطع نشده است .

و من در حالی که هنوز با زمان مشکل داشتم و نمی توانستم تشخیص دهم که من چند سال بعد از همسرم مرده بودم ، با خودم فکر می کردم که دیگر همه چیز فرق کرده است و نمی توانیم مثل دو دوره ی گذشته که ابتدا هر دو زنده بودیم و سپس همسرم فوت کرد ، به رابطه با همسرم ادامه دهیم و باید باز هم به دنبال شکل جدیدی از رابطه باشیم و دوره ی سوم از زندگی با هم را آغاز کنیم و دوره ی دوم که دوره ی بی خوابی هایمان بود را فراموش کنیم . 

 

دخالت

 

دخالت ...

 

زن دست هایش را پشت موهای خرمایی اش برد و کش موهایش را باز کرد و با چشم های وحشی اش نیم نگاهی به مرد قد بلندی که بر روی تخت چوبی قدیمی وسط اتاق که زوارش در رفته بود ، خوابیده بود ، انداخت و گفت : هوای اینجا خیلی سرد است .

مرد قد بلند که کچل هم بود ، همان طور که زیرچشمی به سینه های زن نگاه می کرد ، لبخندی زد و گفت : مطمئن باش از بیرون بهتر است .

زن که با این لحن مرد ها آشنا بود ، دولا شد و بر روی تخت رفت تا قبل از اینکه خون بدنش از سرما منجمد شود ، کار را تمام کند و لباس هایش را دوباره بپوشد .

مرد ناخن های بلندی داشت و وقتی زن را در بین بازوان خشک و زبرش مچاله کرد و شروع به چنگ انداختن به بدن زن کرد ، شاید به خاطر سرمای بیش از حد بود که هر کجای بدن زن  را که دست می گذاشت زن سوزش خاصی را در آن ناحیه احساس می کرد و فقط وقت هایی صدایش در می آمد و با فریادش سکوت را می شکست که به مرد التماس می کرد که از فوت کردن بدن یخ زده اش دست بکشد و زمان همین طور با صدای نفس نفس های زن و ریتم یکنواخت پاهای مرد که مانند یک پتک فرق همهمه ی افکار زن را می شکافت ، می گذشت که ناگهان همه چیز با صدای مهیب برخورد پیشانی زن با تیغه ی چوبی کناری تخت ، برای لحظه ای متوقف شد و مرد که ترس همه ی وجودش را گرفته بود از زن فاصله گرفت .

زن در حالی که رد خون از پیشانی اش سرازیر شده بود و پس.ت.انهایش تیر می کشید و همه ی بدنش از سرما می لرزید ، سرش را بلند کرد و همان طور که با پشت دستش بینی اش را پاک می کرد ، بر روی زانو هایش نشست و نگاهی به اطراف اتاق و مردی که مات و مبهوت نگاهش به او دوخته شده بود ، انداخت و برای لحظه ای ترس همه ی وجودش را فراگرفت که داستانی که در آن واقع شده است ، نوشته ی من باشد و از آنجایی که مثل تمام شخصیت های دیگر همه ی داستان هایم ، من و احساسم را نسبت به هرزه ها می شناخت ، می دانست که باید تا بیشتر از این بلایی سرش نیامده به دنبال راه فراری از این داستان باشد .

از تخت پایین آمد و بلافاصله لباس هایش را پوشید و همان طور که خون از ابروهایش ، نوک بینی اش و چانه اش می چکید به سمت دری که در انتهای اتاق بود ، دوید و بی توجه به فریاد های مرد قد بلند کچل که ازش می خواست در این داستان بماند ، در را باز کرد و در آنسوی در وارد یکی از نوشته های آیدا احدیانی که هم از من نویسنده ی بهتری بود و هم فمنیست بود ، رفت و با خودش عهد کرد که از این پس زن خوبی باشد و در آن نوشته با مردی به نام جیسون ازدواج کرد و زندگی خوبی را با جیسون آغاز کرد .

زن آنجا بعد از چند وقت زندگی کردن با جیسون حامله شد و چندین ماه پیش بود که بعد از گذراندن شش ماه کلاس زایمان طبیعی ، شیر دهی و... بعلت افت ضربان قلب بچه سزارین شد . او بعلت ناراحتی روحی شدید بعد از سزارین و درد بخیه نتوانست تمام گفته های کلاس شیر دهی را مو به مو اجرا کند و تسلیم گریه های نوزاد گرسنه شد و به بچه شیر خشک داد . او دچار افسردگی بعد از زایمان شد . به این نتیجه رسید که مادر خوبی نیست که نتوانسته است بچه اش را از سوراخ اصلی بدنیا بیاورد و مادر بدتری است که بچه اش را با شیر خودش در برابر هزاران مرض ایمن نکرده است . افسردگی بالا گرفت . آنقدر که دایم می خوابید و یادش می رفت کهنه بچه را عوض کند . بچه به سوزش ادرار مبتلا شد . برای بچه آنتی بیوتیک تجویز شد . او دچار جنون شد . شروع کرد به پرت کردن اشیا . به فریاد کشیدن . کارشان با جیسون به جدایی کشید و اجازه دیدن بچه اش را بدون حضور شخص سوم به او ندادند .

طاقتش تمام شد و تمام دلبستگی هایش در داستان آیدا را زیر پا گذاشت و از آن داستان نیز خارج شد و در یکی از داستان های امین فولادی عاشق مردی شد که وقتی با بالا تنه ی لخت ، بر روی تخت کنار آن مرد نشست و دستش را دور کمر او انداخت و با صدای لرزانش از او پرسید : « تو واقعا من را دوست داری؟ اصلا از چی من خوشت می آید؟ »  ، مرد بعد از چند ثانیه ای که در سکوت با دقت او را برانداز کرد ، در نهایت جواب داد که آرنج های خیلی زیبایی دارد .

باور کنید من اگر از ابتدا می دانستم که این سرنوشت قرار است برای این شخصیت خیالی رقم بخورد و اینگونه اسیر و در به در داستان های دیگران شود ، یا به کلی خلقش نمی کردم و یا وقتی با آن مرد قد بلند کچل به خاطر پول همبستر شده بود ، حداقل به جای اینکه سرش را به تخت بکوبم ، یک بخاری برایش گوشه ی اتاق می گذاشتم که بیشتر لذت ببرد .   

 


 

در این پست بدون هماهنگی با آیدا احدیانی و امین فولادی از نوشته هایشان استفاده شده است .