Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

میان دو هیچ

 

 

یک )

 

دو اتاق هم اندازه ی چسبیده به هم را تصور کنید که یک دیوار بینشان است و دنیای داستانمان تنها محدود به آنها می باشد . هر دو کاملا تاریک هستند و هر کدام تنها یک در بسته دارد که به دیگری باز می شود .

پسر هجده ساله ای که در اتاق سمت چپی بر روی یک تخت یک نفره خوابیده است ، ناخن هایش را می خورد و از خودش می پرسد دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است که متوجه یک صدای زنانه ی ناراحت از اتاق سمت راستی می شود که هق هق کنان به کسی می گوید : چون درد دارم ، مطمئنم که این بیماری روانی نیست . یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده . دارم میمیرم . ترو خدا به دادم برس .

پسر با خودش فکر می کند که با اینکه صدا رو قبلا هیچ وقت نشنیده است ، احساس می کند که مدت هاست به صاحب صدا نزدیک است . از صدایی که می شنود مشغول تجسم کردن چهره ی زن در ذهنش می شود ، که یک صدای مردانه هم به صدای زن اضافه می شود : تحمل کن عزیزم . خیلی زود نور برمیگرده و همه چیز به پایان میرسه .

پسر در اتاق سمت چپی گوشش را به دیوار می چسباند تا صدای آنها را بهتر بشنود .

صدای زنانه در اتاق سمت راستی می گوید : همه ی بدنم می سوزه ، پوست صورتم گر گرفته . اسید معدم بالا اومده و گلومو می سوزونه .

صدای مردانه می گوید : بهش فکر نکن . بیا در مورد چیز های دیگه حرف بزنیم . دیروز شنیدم که انگلیس و فرانسه و بلژیک رسما به دولت آلمان اعلان جنگ کرده اند . به نظرت هیتلر حریف همه ی اونها می شود؟

پسر سرش را از دیوار جدا می کند و با تعجب به چیز هایی که شنیده است فکر می کند . می داند که انگلیس و فرانسه و بلژیک فقط یک بار در تاریخ به دولت آلمان اعلام جنگ کرده اند و در پی آن جنگ جهانی دوم آغاز شده است . سرش را دوباره بر روی دیوار می گذارد و با این احتمال که یا مرد و زن اتاق بغلی هر دو دیوانه اند و یا اینکه واقعا متعلق به هفتاد سال پیش هستند ، به بقیه ی مکالماتشان گوش می دهد .

زن در حالی که به سختی حرف می زند ، می گوید : پوستم داره ذوب می شه . می ترسم این مرض بعد از من به سراغ تو هم بیاد . خواهش می کنم از اینجا برو . تا همین حالا هم زیادی مانده ای .

مرد می گوید : دیگه اگر خودم هم بخوام ، فکر نکنم راه فراری باشه . ای کاش به جز خدا کس دیگری هم بود که صدامون رو می شنوید .

صدای گریه های زن می آید .

پسر چند بار با مشت به دیوار می کوبد و فریاد می کشد : « من اینجا هستم » ، اما زن و مرد هیچ کدام عکس العملی نشان نمی دهند .

صدای باد ملایمی می آید و زن می گوید : همه ی عضله هام منقبض شده . دیگه طاقت ندارم .

مرد می گوید : این باد سرد از کجا می آید ؟

پسر دوباره به دیوار می کوبد و می گوید : شما واقعا صدای من را نمی شنوید ؟

مرد می گوید : عزیزم هنوز هم می تونی حرف بزنی؟

زن جواب می دهد : « حس می کنم وزنه ی صد کیلویی بر روی سینه ام است » و صدای عق زدنش می آید .

مرد می خندد و می گوید : حیف بود بالا آوردی . اینجا غذا گیرمان نمی آید .

پسر می خندد و زن سرفه می کند .

زن می گوید : چرا زخم هامو فشار میدی ؟

مرد می گوید : پوستت نرم و لزج شده ، صورتت تاول زده است .

پسر در تاریکی دستش را روی دیوار می کشد و به اطراف حرکت می کند تا دری که دو اتاق را به هم متصل می کند را پیدا می کند . چند بار دستگیره را بالا و پایین می برد و وقتی مطمئن می شود که در قفل است با لگد به در می کوبد .

صدای مرد می آید که به زن می گوید : آنشب رو یادته که با هم تو بندر شنا می کردیم ؟

زن سرفه می کند و می گوید : کوسه ها هر لحظه ممکن بود دخلمون رو بیارند .

مرد می گوید : اون لباس شنا قرمزه که با حقوق یک ماهم خریده بودمش رو پوشیده بودی .

پسر آب دهانش را قورت می دهد و احساس می کند یک حالی شده است . از سوراخ در به داخل اتاق بغلی نگاه می کند و چند بار پلک می زند . کاملا تاریک است .

زن ناگهان می گوید : آب از کجا می آید ؟

مرد می پرسد : کدوم آب ؟

زن با ناله می گوید : یک قطره آب روی صورتم چکید .

مرد می گوید : مچ دست راستم درد می کنه . بوی گند همه جا را گرفته . آب داغ تا ته گلویم میاد . سرم گیج میره . با این شرایط یک قطره آب فکر نمی کنم مهم باشد .

زن می گوید : می خوام قبل از مردن یک بار دیگه صورتت رو ببوسم .

پسر زبانش را روی لبانش می کشد .

مرد می گوید : صدای چی است ؟

زن بعد از چند لحظه سکوت می گوید : مثل صدای زوزه می ماند .

پسر از در فاصله می گیرد و چهار دست و پا تمام اتاقش را تجسس می کند و به یخچال که می رسد در یخچال رو باز می کند و با نور چراغ یخچال تقریبا اتاق روشن می شود . نگاهی به اطراف می کند و در اطراف اتاق یک تخت یک نفره ، یک مبل راحتی ، چند عکس روی دیوار ، یک کتابخانه و یک یخچال را می بیند که مرتب چیده شده اند و بعد از اینکه موقعیت همه ی وسایل را به خاطرش می سپارد چند گوجه سبز از یخچال بر می دارد و در یخچال را می بندد و به کنار در اتاق بر می گردد .

صدای پچ پچ زن و مرد می آید که معلوم است دارند چیزی را با هم در گوشی می گویند . پسر چند بار عقب می رود و محکم به در می کوبد تا در را باز کند ، اما بی نتیجه است .

مرد ناگهان با صدای بلند می گوید : یک حشره از رو شکمم رد شد .

صدای ضعیف زن می گوید : چند بار من را گاز گرفته . شاید مورچه باشه .

مرد می خندد و می گوید : چه مورچه ی قول پیکری .

زن می گوید : باید خودت خلاصم می کردی .

مرد می گوید : چطور می تونستم .

پسر یک گوجه سبز در دهانش می گذارد و همان طور که گاز می زند دوباره سعی می کند که در را باز کند و وقتی تلاشش بی نتیجه می ماند با مشت چند بار به در می کوبد و با ناله می گوید : باور کنید من اینجا هستم .

صدای مرد می گوید : « چرا دیگه حرف نمی زنی ؟ » و بعد از چند دقیقه سکوت شروع به گریه کردن می کند .

پسر به تختش باز می گردد و همان طور که دستش در شلوارش است ، دوباره به این فکر می کند که دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است و خسته از دنیای سوت و کوری که اسیر آن شده ، با خودش می گوید : ای کاش من هم تو اتاق بغلی بودم .

 

دو )

 

روبروی هم نشسته ایم و هر دو سیگار می کشیم .

دستش را در موهایش می کند و می گوید : واقعا از این وضع خسته شده ام . هر روز دعوا داریم . فکر می کنم عشقش کم شده است . دیگه اهمیت نمیده که من صبح تا شب کجا هستم و چی کار می کنم . زندگیمان مثل جهنم شده است .

به تمام چیز هایی که می گوید ، حسادت می کنم و یک کام عمیق از سیگار می گیرم و می گویم : واقعا ای کاش من به جای تو بودم .  

 


 

+ اگر شاهین ن.ج.ف.ی را می شناسید و اگر آهنگ  شاعر تمام شده را که شاهین با استایل سولو و با گیتار زنده اجرا کرده بود را شنیده اید ، اگر مثل من دلتان برای رک بودن یک شاعر که حرف های دل شما را فریاد می زند تنگ شده است ، اگر یک وبلاگ خوب برای مطالعه می خواهید ؛ به وبلاگ دکتر سید مهدی م ( غزل پست مدرن ) که یکی از بهترین وبلاگ هایی است که تا بحال دیده ام ، مراجعه کنید .

 

 

نظرات 36 + ارسال نظر

سلام دوست عزیز... اینجا رو تاحالا نیومده بودم
با تاخیر تبریک
ولی قبلیه جداب تره
من یه بازی دارم دوست دارم تو هم شرکت کنی.. خوشحال میشم.. راحت و خودمونی

مرسی
میام پیشتون

مزده ی نازنین ، خوب ِ این روزهای تحت وب ..
کیفور شدم از این فضایی که ساختیش ، این رابطه ی عمیق دست در مو و شورت بردن ، این اندوه "من اینجا هستم " هات ، این فکری که دقیقا از چه زمانی در این وضعیتیم و خسته از دنیای سوت و کوری که اسیر آن شده ایم ، این رنج ِ "ای کاش من بجای تو بودم"ها..
-
کیفور شدم ، مرسی..

ممنون بهترین دوستم :)
کیفورم از این همه لطفتون ...

عجب داستانی بود...
کاش ماشین زمان وجود داشت کاش

ممنون :)
ماشین زمان ؟!

سلام

سلام

سلام محمد چطوری؟؟
خبری ازت نیست؟؟

سلام دوست من
میام خدمتتون :)

ویدا 1389/05/17 ساعت 13:26 http://vvida.blogfa.com

خیلی جالب بود. خیلی.

مرسی ...

احسان 1389/05/17 ساعت 19:11 http://ehsanarab.blogfa.com

آقا بی معرفت شدین به ما سر نمیزنی
شایدم تقصیر منه که گفتم همیشه دعوتی راس ساعت دلتنگی
و شما هم دلتنگ نشدی
ما به یادت هستیم و بلگتون هم میخونیم

شرمنده ام ...
میام خدمتتون :)

‌دایی 1389/05/17 ساعت 19:15 http://flex.blogsky.com

اندر احوالات نسبیت که بدبختی عین خوشبختی است!
خوب می نویسی

ممنون :)
خوشحالم کردید

خیلی داستان قشنگ و جذابی بود، ولی احساس می کنم نتونستم درست روابط بین کاراکترها رو درک کنم!
یاد فیلم های دیوید لینچ افتادم (مخصوصا lost highway)

ممنونم
حتما هنوز تو بیان چیز هایی که تو سرمه خیلی ضعیفم :)
لطف کردید

یه جا گفتی:
« پسر می خندد و زن سرفه می کند. »
فکر کنم میخواستی بگی:
«مـــرد می خندد و زن سرفه می کند. » ؟
نمیدونم، شاید من اشتباه میکنم، ولی احساس کردم جور درنمیاد!
درضمن، به نظرم از این داستان فیلمنامه خوبی دربیاد!

این جمله درست بود !
پسر از اتاق کناری به شوخیه اون مرد می خنده و همسرش از اون طرف سرفه می کنه
:)

سایه 1389/05/18 ساعت 00:02

دوستش داشتم... عوض شده! دیگه اون موضوع اصل نیست، داره فقط نقش چاشنی رو بازی می کنه!
-------
چه زود دستشو برد تو شلوارش!!! ظرفیت چیزه خوبیه!:دی

سلام :)
من که دوست دارم از اون موضوع اصل دور نشم :دی
شخصیت داستانام تازگی همه بی ظرفیت شدن :دی
ممنون :)

پانی 1389/05/18 ساعت 01:03 http://marlboro.blogsky.com

میدونی سلیقه هامون زیادی شبیه همه ؟؟؟

دیدی آهنگ بلاگم همین آهنگ شاهین نجفی بود؟

اصلا چرا؟ :دی

بلاگ جدیدم آپه حتما سر بزن



این داستانتم یجوری بود...

در این دو مورد که واقعا حق دارید
:دی
میام خدمتتون :)

تصدقت محمد عزیز ..
می رم این لینکا رو هم ببینم ؛ وقت بخیر

مرسی :)

م 1389/05/18 ساعت 15:28 http://paryan.blogfa.com

ای کاش من جای دوتاتون بودم

ای کاش من جای شما بودم :)

نظرم نیومده یا تائید نکردی؟؟

یه بحث جدید داریم، خوشحال میشم بیای و نظرت رو بگی

میام خدمتتون :)

غریب 1389/05/19 ساعت 20:25 http://www.gharibestan.com

سلام
نسبتا طولانی بود اما ارزش خوندن را واقعا داشت...
نسبت ها و رفتار ها و احساس ها و تفکرها با هم متفاوتند ولی واقعا میان دو هیچ می تونه چیزی باشه؟
درک می کنم این حسادت رو این آرزوی به جای کسی بودن رو این خواستن رک گویی رو...
امیدوارم موفق باشی

سلام
من فکر می کنم زندگی ما دقیقا میان هیچ هاست
ممنون بابت لطفتون

سلام.

ممنون که اومدی!

سلام
:)
خواهش می کنم !

سحر 1389/05/20 ساعت 21:18 http://www.pinupgirl.blogsky.com

حسادت، سیگار، ای کاش من به جای تو بودم یا جای هیچ...

منم آهنگ های شاهین نجفی رو دوست دارم. واقعا محشره.

حق با شماست
حتی باید به هیچ و خود حسادت هم حسادت کرد ...

سلام رفیق.

به روزم

سلام
میام پیشتون

مهدی 1389/05/23 ساعت 14:50 http://shabname-m.blogfa.com/

به نظرم اومد کرم های روی میوه بودند که صحبت می کردند .
محمد عزیز این روز ها خیلی در گیرم و ناراحتم یکی به این دلیل که وقت مطالعه ام کم شده و از اینکه نمی تونم دوباره داستان های تو را بخوانم .

ممنون دوست خوبم که اومدی
زندگی این روزا واقعا در گیرمون کرده ...

لوگوتو خیلی دوست دارم...

من هم دوستش دارم :دی

سلام رفیق.

سلام :دی

لعنت...!
خیلی قشنگ بود محمد..!

این همه توصیفات تو ذهنمه...حس می کنم منم اونجا بودم...شاید کنار ِ این دوتا اتاق هم یه اتاق دیگه باشه که من توشم...!

مرسی...

اتاق سوم !
نظر هایی که برام میذارید نظر های یه نویسندست !
واقعا مرسی :دی

نمیشد برای پست هاتون کامنت گذاشت برای همین اومدم اینجا
خوبین؟
کجا به سلامتی؟
امیدوارم هر جا که هستین شاد باشین. چشم انتظار می مونم!

مرسی
نمی دونم معیار خوب بودن این روزا چیه
ولی سخته
:)
دور شدنم سکون بیش از حده !
واقعا ازتون ممنونم

احسان 1389/05/30 ساعت 02:56 http://ehsanarab.blogfa.com

وای بازم یکی از بهترینها از شما
عجب این آهنگ شاعر تمام شده از شاهین قشنگ بود مرسی از معرفی این آهنگ

ممنون از این همه محبت :)

سلام محمد جان این حرف و جملات چی بود تو پست آخرت .. نگران شدم ...

سلام
هممون گاهی زیاد از حد دلتنگ میشیم
ممنون

سحر 1389/06/01 ساعت 23:26 http://www.pinupgirl.blogsky.com

سلام خوبی؟
چند وقته نیست
اتفاقی افتاده؟

سلام
ممنون
جایی شنیدم زندگی بزرگترین اتفاقه :)
زود برمیگردم ...

پانی 1389/06/11 ساعت 03:57 http://marlboro.blogsky.com

چقدر این داستان آخریه خوب بود... چقدر باهاش بغض کردم ... :)

مرسی
:)

ساغر 1389/06/12 ساعت 01:23 http://www.tintless.blogfa.com

خیلی با احساس بود و البته غروری که حفظ شده بود!

ممنون :)

مانلی 1389/06/16 ساعت 02:18 http://mang.blogsky.com/

محمد عزیز هر کدام از داستان هایت مخاطب خاص داشته باشد یا نه . ما تو را با داستان هایت می شناسیم .
نوشته ات اینقدر سنگین است که فراتر از شخصیت خاصی تو ذهنم رقم می خوره .
و احساس می کنم اگر دورغ نگفته باشم کسی این حرفها را برایم می گفت .
نوستالژی ۲ هر چند قسمت نظرات ندارد اما بگم که امده بودم بگم در مورد نشیمن گاه یکی از داستان هام نظرت رو بگی و حالا شما قلم را به زمین گذاشتی چاشنی در خواستم کمی هم خواهش اضافه می کنم .

لطف داری دوست من
برام افتخاره که می تونم داستان هاتون رو بخونم و ممنون از اینکه بنده رو قابل دونستید که در موردشون نظر بدم
ممنون
میام خدمتتون

شبم 1389/06/16 ساعت 10:34 http://blur.blogsky.com

چرا هشت سال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:)
حدودا هشت سال از اولین خیال عاشقونه میگذره !

مانلی 1389/06/18 ساعت 21:00 http://mang.blogsky.com/

زنده باد .
میدانم که معنای عدالت رو خوب میدونی .

عدالت تو وجود هممون است
فقط باید جرات روبرو شدن باهاش رو داشته باشیم
ممنون :)

هیسنا 1389/06/21 ساعت 17:15 http://hisnaa.blogfa.com

سلام :)

سلام :دی
واقعا خوشحالم که برگشتید ...
میام پیشتون !

کودکی که چشمانش به پدرش رفته بود و من همیشه عاشق مادرش بودم .. چقدر هراسناک ، چه اندازه غمگین بود این که گفتیش ..

"آخ اگر می دانستی هنوز چقدر گفتنی در راه است
چقدر دوستت دارم
که به رنگ هیچ گلی در نمی آید
چقدر دلتنگ خواهم شد
که در آبشار هیچ گریه ای جا نمی گیرد
چقدر مرا ببخش
که به قالب هیچ جمله ای نمی رود
چقدر ممنون بودنت
که از همه ی نفس هایم بیشتر است
ببین زمان چطور
گفتنی ها را
به آهی بدل می کند..."
-
اگه تا خودِ پست اول هم کامنت هاتو می بستی ، از گذاشتن این کامنت منصرفم نمی کرد ..
-
تصدقت

ممنونم محمد عزیز
شاید اگر به خاطر لطف های شما و بقیه ی دوستان نبود هزار بار از نوشتن حرف های دلم منصرف شده بودم
ممنون

ثمین 1390/11/10 ساعت 11:54

وبلاگ غزل پست مدرن مسدود شده :(

نگار 1393/11/24 ساعت 01:39

اینجا هم گوجه سبز بود....یه جا روی شاخه درخت، اینجا توی یخچال!!!... یا میوه ی مورد علاقته یا به ترش نوشتنت مربوطه....گاهی هم طعمش گسه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد