Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

نینای عبور

 

      

نینای عبور ...

     

وقتی از پله ها پایین می آمد ، صدای قدم های سنگینش که در تمام خانه پیچیده بود ، همچون ناقوس کلیسا از من محمد می ساخت .

همانند عقابی که بر تمام دشت سایه افکنده است ، دستانش را باز کرد و فریاد کشید : خدای من ، چه صبح قشنگی .

و سیگاری روشن کرد و روبروی من نشست و نگاهی گذرا ولی عمیق در چشمان من انداخت و با صدای نسبتا بلندش گفت : شب عجیبی بود .

لبخند زدم و پرسیدم : تونستی بخوابی یا نه ؟ اتاق بالا راحت بود ؟

تو چشمام خیره شد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و یه کام عمیق از سیگارش گرفت و همان طور که دود از دهنش بیرون می اومد ، گفت : راستش تا صبح از ترس سکته کردم . نمی دونم چم شده بود . مثل بچه ها شده بودم . حس می کردم اتاق پر از صداست .  نمی دونم ...

این زن مرا می ترساند . متفاوت از بقیه بود . می ترسیدم صدای بلندش در این خانه بماند .

خندیدم و گفتم : پس حسابی خوش گذشته است .

چشماش گرد شد و گفت : اینجا همه چیز عجیب بود . اتاق پر از وسایل کوچولوی قشنگ بود که هیچ کدام ربطی به اون یکی نداشت . محمد ، تو مثل یه علامت سوال بزرگ می مونی .

همان طور که می خندیدم ، گفتم : نمی دونم ، سالهاست که من به اتاق بالا نرفته ام . نمی دونم چه به سرش اومده . تا شش سال پیش اونجا اتاق همسرم بود ولی از وقتی اون از اینجا رفت ، دیگه جرات نکردم به این اتاق برم . الان شش سال است اونجا اتاق مسافرانی مثل توست که فقط یک برای یک روز مهمان من می شوند .

لبخندش رو جمع کرد و گفت : همسرت ...

همان لحظه پریدم وسط حرفش و ادامه دادم : متعلق به اینجا نبود . همین که از این کلبه ی بین راه رفت ، به همه ی آرزو هاش رسید . به همه ی اونی که باید می بود . مثل تو مسافر بود . هممون مسافریم .

تو چشمام زل زد و با لبخند گفت : پس تو چرا نمی ری ؟

یه چیز خاص تو چشمای سیاهش بود که منو مبهوت کرده بود . یه چیزی که اگه من محمد شش سال پیش بودم ، ممکن بود برام خطرناک باشد .

یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم : وقت رفتنه عزیزم . بیست و چهار ساعت از وقتی به اینجا اومدی گذشته ، قرارمون رو که فراموش نکردی ؟

سرش رو بالا گرفت و ساعت را دید و با لحنی کودکانه پرسید : نمی شه بمونم ؟

سری تکان دادم و گفتم : از قبل گفته بودم که قوانین رو به هیچ وجه نباید زیر پا بذاریم .

خندید و یک سیگار دیگر روشن کرد و گفت : شاید می دونستی که من اینقدر دیوونم که در همین بیست و چهار ساعت عاشق می شوم . شاید هم همه ی مسافرینی که به اینجا می آیند و مثل من شکار می شوند ، عاشق تو می شوند .

زیر خنده زدم و همین که خواستم چیزی بگویم ، گفت : درسته ظاهرم مثل احمق هاست ولی من احمق نیستم محمد . تو منتظر من بودی . من مسافر دیروز بودم . هر کسی می تونست جای من باشه . فرقی نمی کرد . من شکار شدم چون نیاز داشتم که به خودم بیایم . اگه نیاز نداشتم این بازی رو قبول نمی کردم . تو همه ی قوانین رو برام شرح دادی و بهم گفتی اگه بخوام بمونم باید تن به چه چیز هایی بدم . من خسته از راه بودم و خودم را قانع کردم که همه چیز فقط برای یک روز است ، پس قبول کردم که با تو برقصم . در تو غرق شدم و تا به خودم آمدم یک روز موعود گذشته است . 

ایستاد و چشمانش برق خاصی یافت و اولین کام رو از سیگاری که چند دقیقه ای بود آن را روشن کرده بود ، گرفت و با خنده گفت : بازی قشنگی بود . بهترین خاطره ی همه ی عمرم ، خاطره ای که یک مرد متفاوت در آن است که فقط یک روز کافی بود که عاشقش بشم و او را ترک کنم . چرا این کار را با خودت می کنی محمد ؟ من یک زنم . می تونم بفهمم تو دل مردی که تو چشمام نگاه می کنه چی میگذره .

تو چشماش نگاه کردم و گفتم : یک نخ از سیگارت رو به من می دهی ؟

گفت : اگه دلمون برای هم تنگ بشه چی ؟ چجوری دوباره احساس کنیم در کنار یکدیگریم ؟

لبخند زدم و گفتم : به اتاق بالا برو ، یه چیزی از خودت رو برام اونجا بذار و به انتخاب خودت یکی از وسایلی که اونجاست رو برای خودت بردار . هر وقت دلت برای من یا برای امروز تنگ شد با دیدن اون وسیله به یاد ما بیافت . 

به چشمام خیره شد و گفت : اینطوری تو هیچ وقت نخواهی فهمید کدام یکی از وسایلی که اون بالاست رو من برات گذاشتم ، تازه تو که هیچ وقت اون بالا نمی ری .

گفتم : تو که می دونی چی برداشتی .

سری تکان داد و گفت : پس تو چی ؟ من این قانون رو قبول ندارم . تو باید یک چیز از خودت به من بدهی تا حداقل بدونی من چی برده ام .

خندیدم و گفتم : من مثل جاده ام . هیچی از خودم ندارم . هر چی هست برای کسانی است که قبل از تو یه روز اومدند و رفتند . 

چشم راستش رو مالید و گفت : اون بالا یک گل سر بود که احتمالا یک دختر مو بلند برایت گذاشته است . یک دختر که بهش فهموندی چقدر موهای زیبایی دارد . یک دستمال بود . یک عینک بود . یک کلاه بود . یک سنگ بود . یک ناخن گیر بود . یک دندون هم اون بالا بود . یک لنگه کفش . یک دستکش . یک کاغذ که یک نقاشی درونش کشیده شده بود . یک گل کاغذی هم بود . یک تیکه لباس و یک ساز دهنی هم بود . معلومه زن هایی که قبل از من به اینجا آمدند زیاد سخاوتمند نبودند و در جواب اون همه چیزی که با خودشون از اینجا بردند یه مشت آشغال برات گذاشتند .

گفتم : تو چی برام میذاری و چی از اینجا با خودت می بری ؟

خندید و گفت : من یک نخ سیگار برایت می گذارم و در عوض صدای بلندم که در تمام خانه طنین انداخته است را با خودم از اینجا می برم .

هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم و یه دل سیر به چشمان هم زل زدیم و در آخر او هم مثل همه ی کسانی که یک روز به اینجا آمدند ، از اینجا رفت .

خیلی دلم می خواست که او اینجا بماند  یا من حداقل با او بروم اما او باید می رفت و من باید برای همیشه اینجا می ماندم . هنوز خیلی ها قرار بود از اینجا بگذرند و من خیلی روزها را پیش رو داشتم .  

     


         

به فرح که همدلی چند کلمه ایش روح نینایی من رو بیدار کرد

و به همه ی دوستانی که از من یک جاده ساختند  

          

          

نظرات 8 + ارسال نظر
فرح 1388/05/10 ساعت 10:38

بی اغراق بی تعارف عاشق شدم عاشق نوشته هات
تو مثل خودمی . گستاخ و بی حیا وقت نوشتن . شرم رو میذاری کنار دوس دارم این حس و حالت رو خیلییییی
تو از عبور نوشتی باشه منم برات از جاده مینویسم
جاده های سرد و بی انتها و نینایی چشم براه
ولی یه غم غریبی پشت این نوشتن هست . تو چته محمد؟
چته؟

رویا 1388/05/10 ساعت 15:22

اومدم و خوندمت..
چیزی نمی گم..باید فکر کنم..
نینایی که تو وجوده منه با اون چیزی که شما ازش نوشتین...
نمی دونم..باید فکر کنم..

ولی فوق العاده مینویسی هاااا
جدی میگم...

رویا 1388/05/10 ساعت 23:33 http://royayi.blogsky.com

می بینم که دلت هنو هیچی نشده واسم تنگیده..
:دی

سلام . جاده بودن چه لطفی داره؟ چرا می خوای جاده باشی که هر کسی یه روزی ازت بگذره؟نمی تونم درک کنم . چرا؟

اولش نمی خواستم جاده باشم ...
می خواستم خونه باشم که اگه رفتند ، پیشم برگردند ولی ازم گذشتند
بعد کوله پشتی شدم که همراهشون برم ولی تصمیم به موندن گرفتند و منو کنار گذاشتند
جاده شدم که دیگه انتظار موندن هیچ کس رو تو دلم پرورش ندم و بزرگ نکنم ...
گذر زمان از یه راه جاده نمی سازه ، یه راه وقتی جاده میشه که دیگران بدونن برای رسیدن به به جایی باید حتما از اون بگذرند .

رویا 1388/05/11 ساعت 15:26

می تونستی از اون آخری که می خواست باهات بمونه بخوای که همسفر بشه..می تونستی ازش بخوای که مسافر این جاده باشه..
اینجوری تو نینای سفر بودی و اون مسافره تو..
اینجوری اون به عشقش می رسید و تو هم با اون...

می دونم که نه اون آخری خودش می مونه و نه من دیگه اون محمد ام که ...
عشق و مشتقاتش فقط یه رویاست !

آرش 1388/05/12 ساعت 15:29

درود بر تو محمد . درود

آرش جان هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمی کنم
شما همیشه کمکم کردی
واقعا ممنونم

فوق العاده بود مثل همیشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد