Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

بازی زندگی

 

          

بازیِ زندگی ...

            

کافه خلوت و تاریک است و ژیل به جز چشمان لیزا که در تاریکی برق می زند چیزدیگری را نمی بیند .

لیزا که دیگر اصلا نمی تواند ببیند ، با خنده از ژیل می خواهد دوباره لیوانش را پر کند .

ژیل هاج و واج به بطری ویسکی ارزون قیمت که دیگر چیزی در آن باقی نمانده است نگاهی می اندازد و  بی اعتنا به سکوت و جو سنگین کافه که با فریاد او در هم می شکند ، فریاد می زند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

بعد از چند ثانیه ، مرد کچل و خپلی که صاحب کافه بود ، با یک بطری در دستش بالای سر آن ها ظاهر می شود و با صدایی آرام در گوش ژیل زمزمه می کند : این بطری سوم است . مطمئن هستید ظرفیت این همه الکل را دارید ؟

ژیل با تردید نگاهی به چشمان لیزا می اندازد و لیزا با لحن الکلی ها جواب می دهد : از پس همش بر می آیم .

مرد سری تکان می دهد و می رود . لیزا شروع به خندیدن می کند و ژیل در حالی که لبخند کوچکی بر لب دارد رو به لیزا می گوید : امشب تو مستی و من دیوونه . باید برای رفتنِ خونه از یکی کمک بگیریم .

خنده بر لبان لیزا خشک می شود و با ناراحتی می گوید : فراموش کرده ای که امشب هیچ کس به جز ما تو دنیامون نیست ؟ امشب فقط من و تو هستیم . خودمون دو تایی . تنها .

ژیل با خنده می گوید : امیدوارم بتونیم باز هم از این کافه خارج بشیم . امیدوارم باز هم بتونیم نور خورشید رو ببینیم .

لیزا می گوید : باز هم خواهیم دید و باز هم چشمانمان را خواهد سوزاند . مثل همیشه .

به هم نگاه می کنند . هر کدام می خواهد چیز های زیادی به دیگری بگوید ولی جرات نمی کنند . ژیل پیش می رود تا به نرمی دستی به موهای لیزا بکشد ولی لیزا لب هایش را بر روی لبان ژیل می گذارد و همدیگر را می بوسند و پس از چند لحظه لیزا خود را کنار می کشد و ژیل را کمی پس می زند و هر چه خورده بود را بالا می آورد .

این بار صاحب کافه ، سکوت را در هم می شکند و فریاد می زند : می دانستم ظرفیت این همه الکل را ندارید .

و با ژست طلبکارانه بالای سرشان ظاهر می شود .

ژیل به چشمان مردِ زشت زل می زند و با صدایی محکم جواب می دهد : او فقط استفراغ کرده است . خودم اینجا را تمیز می کنم .

و دوباره با ملایمت لبان لیزا را می بوسد .

مرد که دیگر حوصله اش سر رفته بود دستمالی را در دستان ژیل می گذارد و دوباره می رود . ژیل همان طور که خم می شود تا زمین را تمیز کند رو به لیزا می گوید : از من می شنوی به دستشویی برو و یه آبی به سر و صورتت بزن . اینجوری حتما حالت بهتر می شود .

لیزا که از شدت خجالت صورتش گل انداخته ، بالاخره جرات می کند زبان بگشاید و با لحنی کودکانه می گوید : به من گفته بودی اینقدر زیاده روی نکنم ولی حماقت کردم .

ژیل با لبخند زیبایی که بر لب دارد ، به چشمان لیزا که حالا دیگر اشک در آن ها حلقه زده است نگاهی می اندازد و می گوید : باید اعتراف کنم که داشت باورم می شد که می تونی یکی دیگر باشی . یک دایم الخمر حسابی . داشتم نا امید می شدم .

لیزا در جواب سرش رو پایین می اندازد و می گوید  : و نتونستم . نتونستم بد باشم . حق با تو بود .

ژیل خوشحال ادامه می دهد : نتونستی چون واقعا خوبی ، چون گاهی سعی می کنی ادای آدم های بد رو در بیاری .

لیزا لبخند می زند و گوید : پس تو برنده شدی ؟

ژیل می گوید : بازی زندگی بود و هنوز همه چیز در جریانه .

لیزا با شهامت می گوید : و هنوز هم می گویم ، نمی توانم دیگه خودم باشم . شاید نتونم بد باشم ، شاید الکلی نباشم ولی دیگه نمی تونم مثل قبل هم زندگی کنم . از زندگی ام زده شدم . از خوبیِ بی مورد ، به تو و فرزندت خسته شدم ژیل .

ژیل که دوباره نا امید شده است ، می داند که این واکنشِ لیزا فقط نسبت به کلمه ی زندگی بود . او به این کلمه حساسیت نشان می دهد .

ژیل دوباره سکوت کافه را در هم می شکند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

لیزا به چشمان ژیل می نگرد و مرد خپل با یک بطری دیگر بالای سرشان ظاهر می شود و این بار بی حوصله می گوید : این بطری چهارم است . فراموش نکنید که در هر حال تا بیست دقیقه ی دیگر این کافه تعطیل می شود و باید به خانه بروید .

مرد می رود و ژیل لبخند می زند و جرعه ای از بطری می نوشد و دوباره لیوان لیزا را پر می کند و می گوید : هرگز روز آشناییِ مان را فراموش نمی کنم . در همین کافه روبروی من نشسته بودی .

لیزا لبخند می زند و می گوید : اون روز ازم خواستی که مشروب بنوشم ولی این کار را نکردم .

ژیل با خنده مثل آدم های مست ، حرف لیزا را قطع می کند و با صدای بلند می گوید : روز نبود . شب بود . بعدش هم با من به خونه ام رفتیم .

لیزا نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید : ولی حاظر نشدم باهات همبستر بشم .

ژیل سری تکان می دهد و می گوید : چه فایده ، خیلی زود هم مشروب خوردی و هم باهام همبستر شدی . فقط چون من می خواستم . بچه دار شدیم فقط چون من می خواستم . شهرمون رو ترک کردیم و به اینجا اومدیم چون فقط من می خواستم . همه چیز های بد و خوب رو من خواستم .

لیزا از جایش بلند می شود ، رو به روی ژیل می ایستد و این بار ، او سکوت کافه را بر هم می شکند : تو مستی ، نمی فهمی چی میگی . من هم می خواستم . می خواستم که مشروب بنوشم که برای دقایقی هم که شده بعضی چیز ها را فراموش کنم . باهات همبستر شدم ، چون می خواستم طعم لذت رو با یک مرد دیوونه بچشم . من هم بچه می خواستم که اگه تو نبودی تنها نباشم ، که دست تو موهاش بکنم و لذت ببرم ، که چشماشو ببینم و بفهمم که چقدرش به من رفته و چقدرش به تو رفته . من هم می خواستم به این شهر بیایم تا یک شهر دیگه هم دیده باشم . من خودم همه ی اینها رو می خواستم .

ژیل نگاهی به چشمان لیزا می اندازد .

لیزا لبخند می زند و می گوید : فقط الان دیگه نمی خواهم . می خوام همه چیز رو تموم کنم .  

ژیل لب پایینش را گاز می گیرد و می گوید : دیوونه بازی در نیار لیزا ، حرفات دلم رو می لرزونه .

لیزا به چشمان او نگاه نمی کند و با صدایی آرام می گوید : رو حرفایی که میگم ، خیلی فکر کردم . ژیل دیگه بسه . می خوام تمومش کنم .

اشک از چشمان ژیل سرازیر می شود و دستان لرزانش را بر روی دهنش می گذارد .

لیزا دستی بر روی گونه های او می کشد و می گوید : خواهش می کنم ژیل ، با من این کار رو نکن ، تو دیوونه نشو . از روز اول به من گفته بودی که همیشه آزادم . 

ژیل مات و مبهوت ، در حالی که صدایش به سختی شنیده می شود ، می گوید : بچمون چی میشه لیزا ؟ زندگیمون چی میشه ؟ رویاهامون ؟

لیزا لبخند می زند و می گوید : همش رو به تو می سپارم ژیل . از همه چیز خوب نگهداری کن .

ژیل دوباره زیر گریه می زند و این بار اینگونه سکوت کافه را بر هم می زند .

لیزا به چشمان ژیل خیره می ماند و می گوید : می دونی که راه دیگری باقی نمانده است . می دونی که تقصیر من نیست . می دونی که اگه می تونستم می موندم . بگو می دونی که من بد نیستم ژیل . بگو همه ی حرفامو از چشمام می خونی .

ژیل دستان لیزا را لمس می کند و دوباره لبان یکدیگر را می بوسند .  

لیزا می ایستد و رو به ژیل می گوید : باز هم به این کافه می آیم . امیدوارم باز هم یکدیگر را اینجا ببینیم . می تونیم باز هم با هم مشروب بنوشیم . بیست دقیقه ی ما تموم شد ژیل . زمان رفتن رسیده است .

و برای آخرین بار دستش را بر روی دستان لمس و بی حرکت ژیل می گذارد و می رود .

ژیل که هنوز مات و مبهوتِ طوفانی که امشب ناگهان به پا شد ، است ، نگاهی به اطراف می اندازد و به خودش می آید و سعی می کند اتفاقاتی که افتاد را باور کند .

 برای حساب کردن که می رود ، صاحب کافه می گوید : اگه خواستین یک ساعت دیگر هم می تونید بمونید .

وقتی ژیل با چشمان خیره اش به او زل می زند ، مرد ادامه می دهد : آخه من مشتری هایی که سکوت این کافه را بر هم می زنند رو دوست دارم .

و ژیل دلش می خواهد که برای همیشه در این کافه بماند .  

      

پی نوشت :  

      

- چند ماه بعد :

ژیل سکوت کافه را در هم می شکند و فریاد می زند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

بعد از چند ثانیه ، صاحب کافه ، با یک بطری در دستش بالای سر آن ها ظاهر می شود و با صدایی آرام در گوش ژیل زمزمه می کند : این بطری سوم است . مطمئن هستید ظرفیت این همه الکل را دارید ؟

ژیل با تردید نگاهی به چشمان لیزا می اندازد و با هم شروع به خندیدن می کنند .

مرد غرغر کنان می رود . ژیل دستش را بر روی دستان لیزا می گذارد و می پرسد : چرا خندیدی ؟

لیزا که صورتش گل انداخته است ، با لحنی کودکانه می گوید : به یاد اون شب افتادم ژیل .

ژیل چشمک می زند و می گوید : شوخی ترسناکی بود لیزا ، خیلی کم تا سکته کردن فاصله داشتم . اگه شوهرت رو دوست داری دیگه باهام از این شوخی ها نکن ... 

            

پیش در آمد : خرده جنایت های زناشویی ، نوشته ی فردریک امانوئل شمیت 

        

نظرات 6 + ارسال نظر
رویا 1388/05/18 ساعت 20:43

من آخرش رو نگرفتم...

آخرش خوب تموم شد
لیزا برگشته بود و دوباره با ژیل به کافه اومده بودند و اون شب طوفانی فقط یه خاطره شده بود ...
سر آخرش خیلی با خودم کل کل کردم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که پی نوشت رو طوری بنویسم که برداشت آزاد تر باشه

نیما 1388/05/19 ساعت 00:35 http://www.nima1394.blogfa.com

سلام محمد جان .
داستان قشنگی بود
من کشته و مرده ی همین اتفاقات عجیب هستم که خواننده رو شوکه کنه
ببا ایول

نیما 1388/05/19 ساعت 00:37 http://www.nima1394.blogfa.com

راستی منو به اسم یک امشبی با من بمان شب را سحر کن لینک کن
راستی همینجا از یکی از دوستان که وب شما را به من معرفی کرد ممنونم خودش می دونه

ممنون نیما جان
ای کاش اسم اون دوستمون رو هم می گفتی ، که من هم بشناسمش :)

سکوت شبانه 1388/05/19 ساعت 19:54

نیما 1388/05/20 ساعت 19:51 http://nima1394.blogfa.com/

این داستانتو که خوندم یاد یه خاطره از خودم افتادم بیا بخونش

فرح 1388/05/20 ساعت 20:39

هر چی بیشتر میخونمت بیشتر یاد گذشته ی خودم میفتم
یاد روزایی که دیوونگی هام در قالب بریده ها قصه ها شعر ها جون میگرفت و رقم میخورد . شخصیت هایی عاشق یا فارق یا واسط . اما یه روزی به اجبار همه رو سوزوندم و سپردم به دست باد .امیدوارم تو چاپشون کنی . و اگه عمری باشه بتونم بخونم .همیشه میگم این زندگی یه سناریو هست که نوشته شده که ویرایش شده که بازیگراش هم انتخاب . من بازنده ی این بازی مسخره شدم . نتونستم مهره هامو جوری که میخوام جابجا کنم . دوست دارم تو اختیار پیشه کنی نه اجبار
ارزوی قلبی من اینه . موفق باشی و مانا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد