Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

این عکس کیه ؟

 

               

- این عکس کیه ؟

- باور کن خودمم نمی دونم .

- پس تو کامپیوتر تو چی کار می کنه ؟

                   

............

                     

اولش فکر کردم ، داره مثل همیشه فیلم بازی می کنه ، اما وقتی یه ذره باهاش کل کل کردم ، دیدم مثل اینکه داره جدی میگه .

می گفت می خواد برای همیشه بره ، می گفت می خواد برای همیشه تنها باشه . اگه می دونستم داره دروغ میگه و می خواد به خاطر یکی دیگه منو بپیچونه اینقدر نمی سوختم . اما حالا که مطمئن بودم هیچ کی به جز من اخلاق های گندش رو دوست نداره ، همه وجودم می سوخت .

نگاهی تو چشماش انداختم و گفتم : مطمئنم داری اشتباه می کنی . بیا یه مدت دور از هم باشیم ، اما حرف اینکه برای همیشه دور از هم باشیم رو نزن که خل می شم .

مثل همیشه که شوخی و جدیش معلوم نبود ، خندید و با یه لحن مسخره گفت : زندگیه دیــــــــگه .

 

اون روز ترکم کرد و تنها شد . خیلی منتظرش موندم که برگرده ، اما ظاهرا دیگه قصد بازگشت نداشت .

سه سال گذشت ...

یه روز داشتم عکس هایی که تو کامپیوترم بود رو نگاه می کردم که به عکس های اون رسیدم . صورتش رو که تو عکس دیدم یه دفه دلم هُری ریخت . دلم هواشو کرد و اشک از چشام سرازیر شد . رو کردم و به خدا گفتم : خدای بی معرفت من ، چی می شد اگه برام نگهش می داشتی . تو که می دونستی چقدر دوستش داشتم ...

حوصله ی خدا رو هم نداشتم . سرم رو روی زانوهام گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم .

خیلی اتفاقی فرداش بعد از سه سال تو خیابون دیدمش و خیلی تعجب کردم . هل شده بودم و خوشحال ؛ اما قبل از اینکه برم جلو و دستاشو تو دستام بگیرم و بهش بگم چقدر تو این مدت دلم براش تنگ شده بود ، دنبالش رفتم تا ببینم داره کجا میره .

وارد یه شرکت بزرگ تجاری شد . اون آدمی که قبلا من می شناختم ، اصلا تو همچین جایی راهش نمی دادند . حالا چی شده بود گذرش به چنین جایی افتاده بود فقط خدا می دونست .

اون وارد ساختمان شد و من از نگهبان ساختمان پرسیدم : این خانوم کارمند اینجاست ؟

نگهبان نگاهی تو چشمام انداخت و گفت : ایشون همسر مدیر عامل این شرکت اند .

خندیدم و گفتم : می خوام مدیر عامل این شرکت رو ببینم .

نگهبان به ورقی که تو دستش بود ، نگاهی انداخت و گفت : وقت ایشون تا یک ماه دیگه پره . برای یک ماه دیگر می تونید وقت ملاقات بگیرید .

یه قرار ملاقات برام رزرو کردند و من دست از پا دراز تر به خونه برگشتم . یک ماه انتظار ارزش این ملاقات رو داشت .

بعد از یک ماه ، بالا خره تو ساختمون راهم دادند و من مستقیم به دفتر مدیر عامل شرکت رفتم . مرد خوشتیـپی بود . تو اولین برخورد از اعماق وجودم بهش خندیدم و گفتم : یه ماه منتظر موندم تا فقط یه سوال ازت بپرسم . بگم جوابمو می دی ؟

گفت : بگو ببینم چه سوالی داری که یک ماه برای پرسیدنش منتظر موندی ؟

همون جور که می خندیدم ، گفتم : زنتو از کجا پیداش کردی ؟ چی شد تو با این دک و پُز و کلاس با این ازدواج کردی ؟

اومد طرفم ، یه نگاه تو چشمام انداخت و یه سیلی محکم تو گوشم زد و گفت : اینو زدم که نیشتو ببندی .

من به خودم اومدم و اون مرد هم بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد : همسر من نویسنده ی بزرگیه . وقتی ششمین کتاب رو ازش خوندم ، مطمئن شدم که عاشق این زن شده ام . اکثر کسایی که اهل کتاب خوندن هستند اونو می شناسند ...

از اون لحظه به بعد کلمه ها برام سنگینی می کرد . از شرکتش بیرون اومدم و باید دنبال زندگیم می رفتم .

اون زنی که که من یه روزی می شناختمش و حالا فقط عکس هاش تو کامپیوترم بود ، هرگز وجود خارجی نداشت . من هیچ وقت همسر این مرد را نمی شناختم .

                  

............

                    

- آهان ، ایــنو میگی ، این همون نویسنده معروفست

- کدوم ؟ اسم یه کتابشو می گی ؟

- نمی دونم ، من فقط عکس هاشو دارم . 

          

        

نظرات 12 + ارسال نظر

سلام. میشه هر وقت به روز شدید منو خبر کنید.ممنون میشم. داستان قشنگی بود...
اما اینکه سه سال گذشت و یه دفعه به عکسش رسیدی...یه کم غیر واقعیه...خب چرا قبل از این عکسشو ندیدی ویا چرا همون فردای روزی که عکسشو دیدی یهو اتفاقی تو خیابون دیدیش...چرا تو این سه سال زن دیگه ای تو زندگیت نیومد! یا اینکه چطور تو سه سال طرف 6 تا کتاب نوشت و یا اگه قبل از اون نوشته بود چرا تو نمیدونستی؟!!! اصلآ من چرا الکی این همه اشکال گرفتم؟!! خب چون بیکارم دیگه...هاهاها...روی هم رفته زیبا بود...
حالا شما کی کتاب این داستانهای کوتاهتون و چاپ میکنید.؟
موفق باشی.

ممنون دوست من
در رابطه با همه ی سوال هاتون باید بگم از این اتفاق های عجیب و باورنکردنی پشت سر هم تو زندگی خودم زیاد پیش میاد ، شاید برای همینه که بهشون عادت کردم
اکثر دوستام از نوشتن من خبر ندارند و تو ذهن خودشون هر کسی باب میلش از من یک محمد می سازه . خوب یا بد !
این دیگران هستند که تو ذهنشون باب میل خودشون ما رو ترسیم می کنند و هیچ کس نمی خواد به واقعیت ما پی ببره و این ما هستیم که باید اونی رو انتخاب کنیم که ما رو به خودمون نزدیک تر میکنه

سلام . بازم جالب بود .مخصوصا این تیکه های اول و آخرش!

یعنی تو این سه سال یه نویسنده بزرگ شده بوده/. عجب پیشرفتی داشته !!! :)) باید بهش تبریک گفت .

می دونی وقتی از کسی که فکر می کنی می شناسیش یه کم دور می شی ، و بعد از یه مدت دوباره بهش نزدیک می شی احساس می کنی که هیچ وقت اونو نشناخته بودی! این که واسه من پیش اومده!!! چرا؟ یعنی اونا تغییر می کنن یا ما خوب نشناخته بودیمشون .

البته همیشه آدمها در حال تغییر کردن هستن! در این شکی نیست.

ممنون دوست من

من فکر می کنم ما هیچ کدوم از اطرافیانمون رو خوب نمی شناسیم ، برای همین هم هست که گاهی باور کارهایی که می کنن برای ما سخته .
بهترین هدیه ای که می تونیم به دوستمون بدیم اینه که خوب اونو بشناسیم
از کجا معلوم اون دختره وقتی با منه داستان هم بوده نمی نوشته
شاید می نوشته ولی منه داستان این اعتماد به نفس رو بهش نمی داده که ازش یه نویسنده ی معروف بسازه

nazi 1388/05/29 ساعت 02:33

kheili khub bud dust joooooooooooooooooooooooooooooone man




gofte budi faghat afkare badeto ruie weblog miari bisabrane montazeram yekam az afkare khubetam inja benevisi

باشه
قول می دم از حس های خوبم هم بنویسم :)

سلام . مرسی . لطف داری.

واقعا از مطالبی که نوشتید خوشم اومد . معلومه که دید و درک شما نسبت به مسائل خیلی بالا هست . خوشحالم که اینقدر سطح فکرتون بالاست .

حرفهای زیاد شما نشونه اینه که حرفی واسه گفتن دارید و اطلاعات و تفکرتون بالاست . ممنون .

نظر لطف شماست :)

رضا 1388/05/30 ساعت 07:18 http://kame-akhar.blogsky.com

عالی بود.ولی هیچکس پشت کامپیوتر سر رو زانوش نمی ذاره.شایدم من اشتباه می کنم.ولی کلیت داستان فوق العاده بود.اگه تمایل داری اجازشو بده که کارتو بدم به یکی از دوستام فیلمناش کنه.خیلی وقته دنبال سوژس

ممنون دوست من
نگران نباشید حتما شخص اول داستان برای اینکه سر رو زانوهاش بذاره به یه جای دنج میره (;

فرح 1388/05/30 ساعت 13:45

تخیل ما ادما گاهی چه ها که نمیکنه
ولی تو دنیای واقعی جایی نداره . هیچ کس اونی نیست که واقعا باید باشه . همه یه مشت اواره و سرگردونیم . گاهی فکر میکنیم میتونیم رویاهامونو عملی کنیم گاهی میبینیم اونقدر دست نیافتنی میشن که فقط میشه بهشون خندید .
جالب بود محمد ای کاش میشد گاهی هم کنارش حقیقتی باشه

من فکر می کنم در واقع این خود ما هستیم که قید رویاهامون رو می زنیم فرح
بعد هم که ازشون دور شدیم بهشون میخندیم که دلمون نسوزه
که خرابشون کنیم
و فراموش

سلام
ممنونم از اینکه به وبلاگم اومده بودی
این مطلبتو خوندم نمی دونم واقعی بود یا نه اما اگه یه جورایی زندگیه خودت بود با خوندنش موهای بدنم سیخ شد نمی دونم چی باید بگم
دلت شاد

سلام مرسی از این که به روز شدید من رو خبر کردید.
این پستتون من رو یاد جمله ی یه دوست انداخت که می گقت: کسی عاشق تو می شه که خودت رو در کنار نوشته هات بفهمه!!!
می گن یه نویسنده رو از روی نوشته هاش باید شناخت...

ممنون دوست من
تعبیر قشنگی بود

نیما 1388/05/31 ساعت 11:33 http://www.nima1394.blogfa.com

چه دنیای عجیبی.واز اون عجیبتر آدمهاش.
چه خوب گفته اون نویسنده که انسان موجودی ناشناخته.و هیچکس به اندازه ی خالق انسان رو نمی شناسه که می گه آفرین به خودم با این خلقتم.
موفق باشید مثل همیشه جالب وخواندنی بود

کاوه 1388/05/31 ساعت 22:33 http://kavef4.blogsky.com

سلام آقامحمد!
خوندم ! خوندنی و جالب بود.
«تنوع» در« تکرار» میدرخشد!! سپاس

ممنون دوست من :)

ثمین 1390/11/03 ساعت 15:03 http://snouri.blogfa.com

جالبه ما اونایی که خیلی بهمون نزدیک میشن رو نمی شناسیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد