Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

سوت

 

 

سوت ...  

  

هر چقدر هم زمان بگذرد این قضیه عوض نمی شود . همیشه دوستش داشتم و الان هم دوستش دارم . مثل بقیه ی آدم ها نبود . یه دیوونگی خاص تو وجودش داشت که عاشقش بودم . یه زمانی از صبح تا شب زیر پنجرمون سوت می زد و هر وقت من از زیر پنجرشون رد می شدم رو سرم آب می ریخت . دوستام می گفتند که شک ندارند که این پسره دیوونست . من هم شک نداشتم . یه بار بهش گفتم دستش رو جلوم بگیره تا براش فال بگیرم . اونم دستشو جلوم دراز کرد و تو چشمام خیره شد . نمی دونم باورش شده بود که من می تونم کف بینی کنم یا برای اینکه دل منو نشکنه هیچ حرفی نمی زد . کف دستش خیلی کم خط داشت . همون طور که تو چشماش نگاه می کردم گفتم که دستش می گوید که خوشبخت می شود . اون هم خندید و گفت که به دستانش شک ندارد . من هم به دستانش شک نداشتم . حتی وقتی دیدم اون روز دست های اون دختره رو اونطوری گرفته بود به دستانش شک نکردم . دلهره ی عجیبی وجودم را پر کرده بود . دختره رو می شناختم . اونم تو محلمون بود . مثل اون دیوونه بود ولی نوع دیوونگیش فرق داشت . همیشه دعا می کردم که از زندگی اش بیرون برود .

مادرش که مرد ، در خونشون رو چهار طاق باز کرده بودند و از تو خونه صدای گریه ی کلی زن و مرد می آمد . اولین بار بود که جرات کردم وارد خونشون بشم . فکر می کردم به دنیای دیگری متعلق باشد . دوست داشتم ببینم فرش هایشان چه شکلی است . حوض خانه یشان را می خواستم ببینم و راستش را بگویم ، می خواستم اگر شد گریه اش را ببینم . ولی وقتی ناگهان روبرویم ظاهر شد ترس عجیبی در دلم نشست . به سمتم که می آمد بدو بدو از خونشون بیرون اومدم و وقتی تابوت مادرش را از خانه بیرون می آوردند و زیر تابوت را گرفته بود و لا اله الا الله می گفت ، از دور نگاهش می کردم . دلم می خواست زیر تابوت مادرش را بگیرم و با بقیه ی مردم هم صدا بشم . دلم می خواست محکم و مردانه شانه هایش را فشار بدم و بگویم مرد باشد .

روز تلخی بود . تا شب هر صدایی از کوچه می آمد سراسیمه به سراغ پنجره می رفتم و سرک می کشیدم . قبل از آن روز هر کاری که می کردم نقاشی هایم آب و رنگ نداشت ، اما آنشب فرش خانه یشان را دقیقا با گل هایش و آفتابی که رویش نشسته بود نقاشی کردم .

بعد از آن روز کمتر سر و کله اش بیرون پیدا می شد و من هر روز عاشق تر می شدم . هم خوشحال بودم که با آن دختره مدام کوچه را بالا و پایین نمی کنند و هم ناراحت بودم که کمتر می توانم او را ببینم . تلخی های عشق هم برای خودش شیرین است و این را همان روز ها بود که فهمیدم .

هر روز بزرگ می شد و زمان به خاطر بزرگ تر شدنش برایم ارزشمند شده بود . کیفی که دست می گرفت و به دانشگاه می رفت را دوست داشتم و دلم می خواست وقتی کهنه می شود آن را به من هدیه دهد . گاهی شیطنت می کردم و جوری تنظیم می کردم که وقتی از خانه بیرون می آید ، من هم تو کوچه باشم که با هم ، هم مسیر شویم . چند بار هم شدیم و چند لبخند تحویلم داد اما اینکه آن دختر را دوست داشت از نگاهش معلوم بود و این دلم را می سوزاند . چند بار می خواستم وقتی از زیر پنجره ی ما با آن دختره رد می شود به تلافی گذشته ها چند پارچ آب روی سرشان بریزم اما حیف که خجالت می کشیدم . یعنی آدمش نبودم . آدم هیچ چیز نبودم و تقصیر آن بیچاره هم نبود .

عروسیشان را در همان خانه ی خودشان گرفتند و من از پنجره ی خونمون همه چیز را تماشا می کردم . هر آهنگی که آنشب پخش شد در ذهنم حک شد و در حیاط با هم که می رقصیدند هر بار که به هم نزدیک می شدند چشمانم را می بستم که اگر هم را بوسیدند من نبینم . بعد هم با همسرش از آن خانه ی قدیمی رفت و مطمئن شدم که دیگر هیچ وقت او را نمی بینم . راستش همیشه خودم را مقصر می دانستم و از اینکه یاد نگرفته بودم دوستت دارم را بلند فریاد بکشم از خودم بدم می آمد .

زندگی ام بعد از اون به یک زندگی معمولی تبدیل شد و به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت دادم . شوهرم مرد خوبی بود که همیشه به عشق اجباری ما می بالید اما چشمان همبازی کودکی هایم هیچ وقت از جلوی چشمانم کنار نمی رفت . دیوانه شده بودم . همه چیز برایم نشانه شده بود و من را به یاد او و همسرش می انداخت . نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دنبالش افتادم و پیدایش کردم و آن نامه را برایش نوشتم و ازش خواستم بیاید تا در همان محله ی قدیمی هم را ببینیم . همیشه فکر می کردم واقعا عاشق همسرش است . نمی دانم چه شد که آمد . نمی دانم چه شد که رفتم . من آدمی نبودم که به همسرم خیانت کنم .

وقتی رسیدم ، زیر پنجره ی خانه ی پدری ام ایستاده بود . خیلی پیر شده بود و موهایش جو گندمی شده بود اما همه چیز دنیا مثل همیشه یا حتی قوی تر از همیشه هنوز در چشمانش بود . برایم لبخند زد و برایش لبخند زدم و بعد از اینکه ازش پرسیدم که آیا او هم آن روز ها مرا دوست داشته است ، به اینکه هیچ راه بازگشتی به گذشته وجود ندارد فکر کردم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از او خواستم که به خانه ی پدری ام برویم و او هم انگار که منتظر بهانه ای بود که جواب این سوال را به بعد موکول کند ، موافقت کرد .

خانه ی پدری ام مثل آن روز ها که پدرم زنده بود ، روح نداشت و همه چیز پوسیده بود و تار عنکبوت همه جا را گرفته بود . دلم خیلی برای گذشته ها تنگ شده بود . عشقم برای اولین بار در این خانه روبرویم ایستاده بود و دلم می خواست تمام حس های دنیا را همان جا با هم تجربه کنم .

گاهی برای اینکه عشقمان را به کسی ثابت کنیم فقط کافی است که لب هایش را ببوسیم . آنوقت در حقیقت این خودمان هستیم که خالی می شویم که هنوز کسی وجود دارد که می توانیم دوستش داشته باشیم . بعضی وقت ها اینقدر پر هستیم که به این سادگی ها خالی نمی شویم . گاهی نیاز به اشتباه کردن داریم و فقط اشتباهات بزرگ هستند که ما را خالی می کنند . بعضی زخم ها را فقط باید بسوزانیم . همیشه نفرت دلیل خوبی نیست . دنیا ارزش نفرت را ندارد . گاهی عشق تنها دلیل همه چیز می شود . مگر چند بار در زندگی عاشق می شویم ؟

آن روز با او در خانه ی پدری ام بهترین روز در تمام عمرم بود . هیچ گاه اینقدر عاشق نبودم . وقتی پلک می زد و با ناباوری به چشمانم نگاه می کرد ، احساس می کردم در حال سوزاندن تمام پانداهای باقیمانده ی دنیا هستم که دیگر نتوانند با تولید مثل ، نسلشان را نجات دهند . ابتدا از دست خودم ناراحت بودم که باعث می شدم یکی از قشنگ ترین مخلوقات خداوند از بین برود ولی بعد از آن ، شاید به خاطر اینکه احساس می کردم دیگر هیچ پاندایی وجود ندارد که کسی بتواند زندگی اش را به خطر بیاندازد ، به یک آرامش عمیق رسیدم .

از آن خانه که بیرون آمدم ، دست ها و تمام لباس هایم غرق در خون بود و در راه بازگشت به خانه ی خودم بی اعتنا به تمام دنیا ، یکی از شاد ترین آهنگ هایی که شب عروسی او در ذهنم حک شده بود را با خودم می خواندم و زنی که به من تنه زد را بوسیدم .    

 

 


 

بی ربط نوشت ها : 

  

1)  وهم ، حرف های زیادی داشت که شنیده نشد .

2)  شاید زیبایی دختر ها با دیوونگیشون رابطه ی معکوس داره !

3)  تو اقیانوس ، ثانیه ها سرده !

4)  شاید برای بعضی ها لذتی که در گذشت هست در انتقام نباشد ، اما انگیزه ای که در انتقام هست هیچوقت در گذشت نیست . من به انگیزه بیشتر از لذت نیاز دارم . ( بهرام ) 

 

  

وهم ( قسمت چهارم )

 

 

- قبل از خواندن این قسمت لطفا ابتدا سه قسمت قبلی داستان را مطالعه کنید

 

قسمت چهارم :

 

غروب بارانی یکی از جمعه های پاییز است . تمام باران ها و غروب ها و جمعه ها و پاییز ها دلگیر هستند . دلم برایش واقعا تنگ شده است . در همان رستوران همیشگی نشسته ام و مثل تمام جمعه های چند ماه گذشته منتظر هستم که شاید قرارمان را به یاد بیاورد و پیدایش شود . او از آنشب که نقاشی اش را کامل کردم ، ناپدید شده و من هنوز داستانمان را از یاد نبرده ام .

پنج شنبه بعد از ظهر بوی بدنش در تمام طول مسیر منتهی به خانه پیچیده بود .

چهارشنبه باران می بارید . دلم می خواست با او زیر باران قدم بزنم . تمام شب از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه می کردم و به مردی که زیر پنجره ی اتاقم خش خش کنان بین زباله ها می گشت و آواز های عاشقانه می خواند حسادت می کردم .

دوشنبه سیگار به دست چهره اش را نقاشی کردم و به این فکر می کردم که شاید چشمانش کمی فرق داشته است .

شنبه می خواستم به یک مهمانی دوستانه بروم ، اما او نبود تا ناخن هایم را برایم لاک بزند .

چهارشنبه وقتی در ایستگاه اتوبوس با مردی که ازم سوال پرسیده بود ، حرف می زدم ، مدام به این فکر می کردم که در حال خیانت کردن به او هستم .

پنج شنبه کتابی که برایش خریده بودم را پاره کردم .

ای کاش او هم مثل پدر و مادرم در ذهنم فراموش شده باقی می ماند . هیچ چیز از آن زمان ها که او را به یاد نداشتم ، بهتر نشده است . تنها دیگر روسپی نیستم و سیگار نمی کشم و دلیل ترک هیچ کدام را نمی دانم . یعنی دیگر هیچ چیز به جز داستانم با او در خاطرم نمانده است . من هر بار به خواب رفتم ، صبح که بیدار شدم تمام دنیایم از هم پاشیده شده بود . به خودم قول داده ام که اگر برگردد حداقل تا یک مدت که همه چیز تثبیت می شود ، یک دقیقه هم نخوابم . آخرش این است که در آغوش او در حالی که سعی می کنم بیدار بمانم از بیخوابی خواهم مرد . همین هم مثلا از آخر داستان زنی که عشقش او را رها می کند و آن زن یک عمر با یاد او زندگی می کند خیلی بهتر است . واقعا سخت است که راهی برای فراموش کردن بعضی از آدم ها نباشد . برای همین است که کودک ها اینقدر سبک هستند . خاطرات آزادی ما را از ما می گیرند . هر چقدر زیاد تر باشند سنگین تر هستیم . دنیا آنقدر که ما فکر می کنیم هم واقعی نیست . بی گناهی و پاکدامنی چقدر خوب است ؟ دنیا همه چیز را با فراموشی آدم ها فراموش می کند . هر عبادتی قبول می شود و هر آرزویی بر آورده می شود .

از وقتی به این رستوران آمدم یک مرد در میز کناری ام نشسته است و مدام به من نگاه می کند . شاید من را قبلا جایی دیده باشد و شاید اصلا مشتری ام بوده است . شاید روزی به او گفته ام که دوستش دارم و شاید عاشقم بوده و هیچ راهی به قلبم پیدا نکرده است . خوب است که هیچ چیز از او به یاد نمی آورم و در نهایت هر کس هم که باشد نمی تواند ذهنم را مشغول کند .

ساعت یازده است و او امروز هم قرارمان را به یاد نیاورد . جمعه های بعدی هم اگر یادم باشد اینجا می آیم و منتظرش می مانم . مگر اینکه ناگهان به یاد بیاورم که بعد از آنشب با هم خداحافظی کرده ایم و دیگر همه چیز تمام شده است .

شاید همه چیز تنها توهم های یک آدم بد حافظه که گذشته اش را کامل به یاد ندارد ، بوده است .

از رستوران بیرون می آیم و به سمت خانه می روم . در راه داروخانه ی نزدیک خانه توجهم را جلب می کند . در این چند ماهی که او نبوده دیگر در دنیایم سه شنبه نشده است . به خانه می روم . بر خلاف حافظه ام حس بویایی من خیلی قوی است . به جز من هیچ کس کلید این خانه را ندارد . بوی سیگار و بوی تند تن او در خانه ام پیچیده است . بی شک یک نفر این گل های سرخ را پر پر کرده است !

 

+ تمام شد . 

 

 

وهم ( قسمت سوم )

 

 

- قبل از خواندن این قسمت لطفا ابتدا دو قسمت اول و دوم داستان را مطالعه کنید .

 

قسمت سوم :

 

در راه برگشت به خانه نمی توانستم به چیزی جز حرف های آن مرد فکر کنم . سالی که برادرم تصادف کرد و مرد ، سن پدرم در زمان تولد برادرم ، سال تولد مادرم ، سایز پای خودم و شماره تلفن خانه ام  را به یاد داشتم و مدام به خودم می گفتم که آن مرد یک دروغگوی متقلب بود ، اما حلقه ای که هنوز در انگشتم بود و یادم رفته بود آن را به آن مرد پس بدم و احساس می کردم قبل از این هم در انگشتم بوده است چیز دیگری می گفت .

از راننده ی تاکسی خواستم که یک نخ سیگار به من بدهد که کمی آرام شوم ، اما خندید و گفت : این سومین بار است که سیگار می خواهید و به شما می گویم که من سیگار نمی کشم و سیگار ندارم .

شاید واقعا من فراموشی داشتم ، اما اینکه یک مدت با آن مرد زندگی کرده باشم و هیچ چیز را به یاد نیاورم باورش برایم خیلی سخت بود . خیلی ساده به مرز دیوانگی رسیده بودم و اینکه ما آدم ها اینقدر به آن نزدیک هستیم برایم دردناک بود . بچه که بودم در کوچه پس کوچه های نزدیک خانه به دروغ به خودم می گفتم : « تو گم شدی » و همان جا منتظر می ماندم تا پدر و مادرم بیایند و من را پیدا کنند ، اما همیشه بعد از چند دقیقه وقتی می دیدم هیچ کس نمی آید من را پیدا کند ، مجبور می شدم خودم پیدا شوم و بروم برایشان تعریف کنم که گم شده بودم . حالا هم با این تفاوت که دیگر نمی توانستم خودم پیدا شوم ، دقیقا همان حال را داشتم . دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود . اینکه کی و کجا از آن ها جدا شدم را به یاد نمی آوردم . حتی قیافه شان در خاطرم نمانده بود . تنها یادم بود که پدرم عاشق برادرم بود و برادرم در ده سالگی تصادف کرد و بعد از سه روز مرد . هیچ نشانه ای وجود نداشت که قابل اعتماد باشد .

از تاکسی پیاده شدم و به سمت خانه می رفتم که چراغ های داروخانه ی نزدیک خانه ام که زیاد به آنجا می رفتم ، توجهم را به خودش جلب کرد . وارد داروخانه شدم و به سراغ مردی که پشت پیشخوان داروخانه نشسته بود رفتم و بدون مقدمه مشخصات آن مرد را دادم و پرسیدم : « من تا بحال با مردی با این مشخصات به اینجا آمده ام ؟ » که مرد لبخندی زد و گفت : من معمولا قیافه ی مشتری ها به یادم نمی ماند اما شما دو نفر به خاطر آن جمله ای که همسرتان هر بار با شما به اینجا می آید ، هر چند دقیقه یک بار به شما نگاه می کند و بر زبان می آورد ، در خاطرم مانده اید .

سرم را تکان دادم و پرسیدم : چه جمله ای ؟

مرد به چشمانم نگاه کرد و با خنده گفت : من تنها سه شنبه ها با تو می خوابم .

از داروخانه بیرون آمدم و برای فرار از دیوانگی کامل ، بدون اینکه دیگر به چیزی فکر کنم بلافاصله به خانه ام برگشتم و ساعت را برای هفت صبح کوک کردم و به امید اینکه فردا همه چیز را به یاد می آورم ، به خواب رفتم .

صبح بعدی وقتی از خواب بیدار شدم ، متوجه همان مرد شدم که در کنارم بر روی تخت نشسته بود و من را نگاه می کرد . ساعت یازده صبح بود و من مات و مبهوت از اینکه این مرد در خانه ام چه کار می کند ، با صدایی که به سختی از هنجره ام بیرون می آمد ، پرسیدم : در خانه ی من چی کار می کنی ؟

سرش را تکان داد و گفت : نمی دانم تا کجا یادت هست که بقیه را برایت تعریف کنم .

به چشمانش خیره شدم و با عصبانیت سوالم را تکرار کردم . خندید و گفت : چهار روز پیش خودت برگشتی و گفتی همه چیز را به یاد آوردی و دیگر اجازه نمی دهی هیچ چیز ما را از هم جدا کند .

هیچ چیز را از این چهار روز به یاد نمی آوردم . پرسیدم : امروز چند شنبه است ؟

لبخندش را جمع کرد و گفت : ساعت یازده صبح روز شنبه است .

سرم را تکان دادم و گفتم : مگر همیشه نمی گفتی که فقط سه شنبه ها با من میخوابی ؟

خندید و دستم را گرفت و گفت : گاهی شک می کنم که تمام این ها بازی باشد و فراموشی ات به کل یک دروغ بزرگ باشد .

پرسیدم : اگر چهار روز پیش ، همه چیز را به یاد آورده بودم پس چرا دوباره از یادم رفت ؟

جواب داد : دکترت گفت که یک شوک ناگهانی بوده و به زودی دوباره همه چیز به کل از یادت می رود .

گفت : فراموشی تو همیشه مثل یک دیوار بین ما بوده و دنیایمان را جدا کرده است .

آهی کشیدم و گفتم : پس چرا فراموش نمی کنم که باید سیگار بکشم یا فاحشه هستم ؟

گفت : تو نه سیگار را دوست داری و نه ذاتا فاحشه هستی ، بلکه این ها هم مثل فراموشی راه های فرارت از واقعیت های دنیای اطراف است .

پرسیدم : چرا در داروخانه مدام این جمله را تکرار می کردی که من فقط سه شنبه ها با تو می خوابم ؟

گفت : این جمله روز های اول باعث می شد که قسمتی از خاطراتمان را به یاد بیاوری و مثل نشانه ای بین ما عمل می کرد .

عشقی که او برایم تعریف می کرد ، حتی اگر وهمی هم بود به نظرم واقعا قشنگ می رسید و دوست داشتم به آن تن بدهم . ازش خواستم همه چیز را از ابتدا مو به مو برایم تعریف کند و او هم در عوض از من خواست یک امروز را با او به گردش بروم . می گفت قبلا همیشه با هم در خانه می ماندیم . می گفت چون مطمئن نیست که از فردا دلش بخواهد این قصه را باز هم برای هزارمین بار برایم تعریف کند ، امروز ممکن است آخرین باری باشد که با هم هستیم . می گفت می توانیم امروز بعد از اینکه همه چیز را به یاد آوردم یک خداحافظی خوب با هم بکنیم و خاطراتمان را فراموش کنیم .

بهترین لباس هایمان را پوشیدیم و عطر مورد علاقه اش را زدم و من هم در عوض موهاشو بو کردم و با هم به همان رستوران همیشگی رفتیم . آنجا قسمتی از داستانمان را برایم تعریف کرد و وقتی از رستوران بیرون آمدیم زیر باران قدم می زدیم و بقیه اش را برایم می گفت . این اولین بار بود که به یاد می آوردم که مادرم همیشه می گفت : اگر اشک هایت زیر باران خیس شود ، برای همیشه پاک می شوی .

به خانه که برگشتیم با اینکه سه شنبه نبود ، بهترین هم آغوشی دنیا را با او تجربه کردم و سپس همان طور که او بی حال بر روی تخت افتاده بود ، پشت بوم نقاشی ام رفتم و شروع به کشیدن لبانش بر روی نقاشی ای که از قبل ناقص مانده بود ، کردم .

همان طور که لبانش را نقاشی می کردم ، گفت : « به زودی همه چیز دوباره از یادت می رود » و وقتی گفتم که این بار می خواهم خاطراتمان را نگه دارم ، جواب داد : حتی فراموش می کنی که فراموشی داشتی .

برایم تعریف کرد : اولین بار که هم را دیدیم ، فکر می کردم دیوانه ای ، اما هیجان انگیز بودی .

پرسیدم : برف می آمد ؟

خندید و گفت : شدید ترین برفی که در عمرم دیدم .

گفتم : انگار از خیلی قبل از آن عاشق هم بودیم .

لبخند زد . سخت می شد دروغ و واقعیتش را از هم تشخیص داد . یادم آمده بود که اولین روزی که هم را دیدیم ، برف نمی بارید . به سراغ دفتر خاطراتم رفتم ، که تازه یادم آمده بود کجا پنهانش کرده بودم . فقط در تمام صفحه های دفتر نوشته بودم : « خجسته باد فراموشیشان که باعث میشه اشتباهاتمون بهتر بشه » و این جمله کمکم می کرد تقریبا همه چیز هایی که او نمی خواست بدانم را به یاد بیاورم . او خودش باعث شده بود اسیر این دیوانگی شوم و بعد از این همه وقت تازه امروز احساس می کردم که دوستش دارم .

هیچ وقت اینقدر خسته نبودم . در کنارش بر روی تخت خوابیدم و دستش را دور کمرم حلقه کرد . گردنم را بوسید و گفتم : « خیلی دوستت دارم » و پشتم را به او کردم . هوای بازدمش به گردنم می خورد . فردا صبح معلوم نبود چقدر از چیز هایی که امشب به یاد آوردم در خاطرم باشد . چشمانم خیلی سنگین بود . با خودم تکرار می کردم : باید همه چیز در یادت بماند . باید همه چیز یادت بماند ....

نصفه شب در خواب و بیداری صدایش را شنیدم که همان شعر آشنا را می خواند : باید پیاده شد ، باید از این چرخ و فلک پیاده شد ، باید سوار چیزی شد که ... 

 

+ ادامه دارد ... 

 

وهم ( قسمت دوم )

 

 

قسمت دوم :

 

شنبه در پارک به دنبال مشتری می گشتم که مردی که تو حال و هوای خودش روزنامه می خوند و سیگار می کشید ، توجهم رو به خودش جلب کرد . حلقه ای که تو دستش بود مانع می شد زیاد بهش نزدیک بشم اما چشماش که پشت روزنامه پنهان شده بود و گاهی پنهانی من را که سعی می کردم توجهش رو جلب کنم نگاه می کرد ، چیز دیگری می گفت . پارک خلوت بود و احساسم می گفت که مشتری بی دردسری است و امتحان کردن برنامه ی همیشه ضرری ندارد . انگار بدون هیچ دلیلی به سمتش کشیده می شدم . نگاهی به اطراف انداختم و به سمتش راه افتادم . روزنامه ای که دستش بود رو جمع کرد و به چشمام خیره شد . ازش پرسیدم : چی می خونی ؟

گفت : روزنامه

خندیدم و گفتم : احساسم میگه امروز حتما بارون میاد .

نگاهی به آسمون انداخت و گفت : می دونی هوس چی کردم ؟

گفتم : چی ؟

گفت : سیگار

پرسیدم : اهلش هستی ؟

لبخند زد و گفت : اگه اهلش نبودم که نمی گفتم .

گفتم : وقتی می فهمی دیگه نمی تونی ترکش کنی نفرت انگیز میشه .

گفت : نه در اون حد ، شاید یک نخ .

گفتم : اولین باری که سیگار کشیدم رو یادم نمیاد .

گفت : من همیشه اولین ها رو یادم میمونه .

به چشماش نگاه کردم و گفتم : معمولا اولین ها قشنگ نیستند .

گفت : آره ، چون آدم ناشیه .

گفتم : چون آدم فکر می کنه بیشتر از این گیرش نمیاد .

خندید و گفت : بعد از اولین بار چیز های بهتری نصیبمون میشه .

این مرد من رو از نقش خودم خیلی دور کرده بود . گفتم : مطمئنم اولی نیستم . قول می دهم آخری هم نباشم .

ابروهاش رو گره کرد و به چشمام خیره شد . زمزمه کرد : « ای کاش آخرین نفر باشی » و از روی صندلی ای که روش نشسته بود پاشد و روبروم ایستاد و از جیبش لنگه ی همون حلقه ای که تو دستش بود رو در آورد و تو دستم گذاشت و گفت : تا وقتی با منی بهتره این حلقه رو تو انگشتت کنی .

نگاهی به حلقه انداختم و بعد از بیست و هفت سال برای اولین بار حلقه ای که یه لنگه ی دیگه هم داشت رو تو انگشتم کردم و گفتم : حالا باید چی کار کنیم ؟

دستم را گرفت و به سمت خارج پارک راه افتاد . احساس می کردم کنترل احساساتم داره از دستم خارج میشه و این موضوع نگرانم می کرد . مردم طوری به ما که با هم از پارک خارج شدیم نگاه می کردند که انگار به یک زوج خوشبخت حسادت می کنند تا اینکه به یک اتومبیل استیشن مشکی که کنار خیابون با فاصله ی زیادی از جدول پارک شده بود رسیدیم . در ماشین رو باز کرد و گفت : سوار شو .

لبخند زدم و گفتم : مسیرمون کجاست ؟

همون طور که سوار می شد ، گفت : همون جایی که همیشه با اولین نفر می رفتم .

سوار شدم و راه افتاد . روی داشبورد اتومبیل یک پاکت سیگار نسبتا ارزان قیمت افتاده بود و ساعت اتومبیل توجهم را جلب کرد . چند دقیقه ای در سکوت کامل گذشت و بالاخره دست چپم را بر روی دست راستش که در تمام طول مسیر از دنده جدا نشده بود ، گذاشتم و گفتم : چرا اینقدر ساکتی ؟

به دستام نگاه کرد و وقتی من هم دستم را با آن حلقه که در انگشتم بود بر روی دستش دیدم برای لحظه ای ترس عجیبی در وجودم افتاد و دستم را از روی دستش برداشتم .

نگاهم کرد و گفت : شاید واقعا اونی که نشون میدی نیستی .

جواب دادم : خیلی آدم ها کارای بدی انجام می دهند ولی ذات خوبی دارند .

پرسید : فکر می کنی فعل تو آدم ها مهم تره یا ذاتشون ؟

چند ثانیه سکوت کردم و گفتم : مسلما آدم ها به خاطر کارهایی که انجام می دهند مجازات می شوند اما بالاخره یه روزی مجبورند به ذاتشون برگردند .

هیچ چیز نگفت و به فکر فرو رفتم و وقتی در جاده ای که اصلا نمی دانستم به سمت کجاست ، از خواب بیدار شدم ، متوجه شدم که اصلا نفهمیدم که چه زمانی خوابم برده است و این بی تفاوتی در را تا بحال از خودم ندیده بودم . هوا کاملا تاریک بود و باران می بارید . اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد .

لباس گرم نپوشیده بودم و از ترس سرما خوردگی در اتومبیل ماندم و مشغول تماشا کردنش شدم . به آسمان نگاه می کرد و آواز می خواند . ساعت اتومبیل هنوز مثل وقتی که سوار اتومبیل شده بودم ، ساعت بیست و سه و بیست دقیقه را نشان می داد و ساعت من هم همان یازده و بیست دقیقه ی شب بود .

یک نخ سیگار از پاکت سیگاری که روی داشبورد بود برداشتم و روشن کردم و پنجره ی اتومبیل را پایین کشیدم . فریاد کشید : پیاده نمی شوی ؟

گفتم : هوا خیلی سرد است .

گفت : بالاخره که باید پیاده بشی .

پرسیدم : هیچ معلومه می خوای چی کار کنی ؟

با لحن خاصی گفت : مگر فرقی هم می کند ؟ می دانم که باید برای هر ثانیه با تو بودن پول بپردازم .

سرم را تکان دادم و همان طور که از ماشین پیاده می شدم ، پرسیدم : ساعت اتومبیلت تا کی می خواهد ساعت یازده و بیست دقیقه را نشان دهد ؟

گفت : این ساعت مثل تو می ماند . خیلی وقت است که روی این ساعت مانده است .

گفتم : تو هیچ چیز از من نمی دانی .

گفت : قصه ی من و تو ، قصه ی ف-احشه و دیوانه است .

نگاهش کردم . دستانم را گرفت و ادامه داد : « دوست داری قصمون رو برات تعریف کنم ؟ » و وقتی سکوت من را دید شروع به گفتن کرد . تند تند تعریف می کرد و انگار که واقعا یک قصه باشد برایم عجیب و جذاب بود : اینکه حافظه ام زیادی خوب بود از کودکی اولین چیزی بود که همیشه آزارم می داد . در راه مدرسه پلاک تمام اتومبیل هایی که در یک لحظه از کنارم رد می شدند تا مدت ها در ذهنم می ماند و به طرز عجیبی قابلیت تفکیک این شماره ها را از هم داشتم . تاریخ دقیق و ساعت و دقیقه ی تولد تمام آشنایان و همکلاسی ها و تقریبا بیشتر آدم هایی که حتی یک بار هم ملاقات کرده بودم در ذهنم مانده بود و حتی ثانیه ی تمام اتفاقات مهم در گذشته را می دانستم و ثانیه به ثانیه ی هر روزم برای خودش هویت پیدا کرده بود که این موضوع همیشه مرا از یک آزادی واقعی دور کرده بود . شماره تلفن و رنگ و غذای مورد علاقه ی همه ی آدم های اطراف را می دانستم و ذهنم قبل از هر مکالمه همیشه به من می گفت که دقیقا هر کسی بیشتر از چه کلماتی در حرف هایش استفاده می کند و با هر کس با کلمات خودش حرف می زدم . همه ی لغت های تمام زبان هایی که تا بحال یک بار اسمشان را شنیده بودم را حفظ بودم و برای هر جمله ام که می خواستم بگویم ، هزار کلمه ی مختلف در ذهنم رژه می رفت که انتخاب از بین همه این ها برایم واقعا کار سختی شده بود و خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنی با تمام جزییاتش در ذهنم مانده بود و همیشه اعداد و ارقام و نماد ها و رنگ هایی وجود داشت که آرامش را از من می گرفت تا اینکه با تو آشنا شدم و واقعا نمی دانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان عاشق یک روسپی مثل تو شدم .

انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم و گفتم : ما قبلا همدیگر رو از نزدیک دیده ایم ؟

لبخند زد و ادامه داد : یک سال و نیم با هم بودیم و در این یک سال و نیم که برایم واقعا زود گذشت کاملا آدم دیگری شده بودی ، تا اینکه یک روز گفتی این زندگی دیوانه ات می کند و من را ترک کردی و من تنها ماندم با خاطراتی که مو به مو و صحنه به صحنه ی تمامش جلوی چشمانم بود و با بزرگترین چالش در زندگی ام روبرو شدم . من آدمی بودم که قبل از این چیز های بی اهمیت که اصلا هیچ ربطی به من نداشتند روزی هزار بار در ذهنم مورد بررسی قرار می گرفت و حالا که با خاطراتی مانده بودم که لحظه به لحظه اش وجودم را می سوزاند خودم را در عمیق ترین مرکز دیوانگی ای میدیدم که همیشه همه چیزم را تهدید می کرد و فکر اینکه تو در فلان تاریخ دو بار عطسه کرده بود و در فلان تاریخ برایم فلان گل را خریده بودی و در تاریخ های دیگر گل های دیگری گرفته بودی و در فلان روز چند دقیقه با هم بودیم ، حتی شب ها هم از مغزم بیرون نمی آمد و موضوعی که به نظر دیگران خنده دار می آمد قاتلم شده بود . تحمل این درد سخت بود و دلم می خواست زندگی کنم . دکتر روانپزشکم از قبل گفته بود که اگر چیزی برایم اهمیت پیدا کند دیگر هیچ راه فراری نخواهم داشت و خودم با آگاهی کامل خودم را اسیر این مخمصه ی بزرگ کرده بودم و این موضوع بیشتر از همه چیز دیوانه ام می کرد . احساس می کردم در دنیا هیچ آدمی به اندازه ی من زندگی نمی کند و دلم واقعا استراحت می خواست .

حرفش را قطع کردم و گفتم : پس چرا من حتی یک صحنه هم از آن یک و سال و نیم که می گویی با هم بودیم به یادم نمی آید ؟

گفت : تو دقیقا نقطه ی مقابل من بودی . آن روز هایی که با هم بودیم همیشه فراموش می کردی که گل مورد علاقه ی من چه چیزی بوده است و فراموش می کردی که در فلان ساعت فلان جا قرار گذاشته بودیم و وقتی هم که از هم جدا شدیم هنوز زمان زیادی نگذشته بود که اسم و قیافه ی من را از یاد بردی و حتی یک شب هم که زیاد مشروب خورده بودی برای همیشه کاملا همه چیز از یادت رفت .

با خنده حرفش را قطع کردم و گفتم : داستان قشنگی بود و دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه در مورد این داستان چیزی بشنوم .

این مرد واقعا به نظر دیوانه می رسید و تنها چیزی که از گذشته های خیلی دور از مادرم یاد گرفته بودم این بود که نباید به حرف غریبه ها اعتماد کنم و اصلا باورم نمی شد که چیز هایی که می گوید حقیقت داشته باشد . به حلقه ای که در انگشتم بود نگاهی انداختم و گفتم : چرا این بازی رو راه انداختی ؟

گفت : تا کمکت کنم گذشته رو به یاد بیاری .

سیگاری روشن کردم و با لبخند گفتم : گذشته ای که وجود نداره و فقط در ذهن تو است رو چطور انتظار داری به یاد بیارم ؟

گفت : بالاخره به جز من ، مثل همه ی آدم های دیگه ، گذشته ای داشته ای . می خوام اونها رو هم به یاد بیاری .

زمزمه کردم : « من هیچ گذشته ای نداشته ام » و همان طور که به سمت جاده می رفتم تا سوار اتومبیلش شوم ، با فریاد گفتم : « شاید هم این بازی رو راه انداخته ای که من کمکت کنم تا بتوانی اتفاقات گذشته را فراموش کنی » و وقتی سوار اتومبیل شدم متوجه ساعت اتومبیل شدم که انگار درست شده بود و ساعت دوازده و بیست دقیقه ی شب را نشان می داد . 

 

+ ادامه دارد ... 

 

وهم ( قسمت اول )

 

 

- برای خاطرات خوبی که بالاخره فراموش می شوند .

 

قبل نوشت :

یک ) این داستان ، یک داستان چهار قسمتی است که به دلایل زیادی تقسیم شده است .

دو ) به قول آیدا– الف تمرینی برای نوشتن داستان بلند ...

سه ) از خالی تو در من ، از لحظه های بی عار ، تاریخ بی تو بودن ، هفت شنبه های بیمار ، روزای نیمه سوخته ، با بوسه های سیگار ، مشق نبودن تو ، جریمه های بسیار ... ( رضا یزدانی )

 

 

قسمت اول :

 

غمگین شده بود . ساعت ها خیره به یک جا زل می زد و انگار دیگر متوجه گذر زمان نمی شد . مدام بهانه می گرفت . می گفت اصلا آخرش قشنگ نیست . می گفت اولش خیلی بهتر بود . زیبا تر بود . می گفت آخرش باید اول بیاید . احساسم می گفت که می خواست اصلا آخر نداشته باشد . برای همین شروع به مرور کردن تمام روز هایی که گذشته بود ، از آخر کردم .

شنبه شب خواب دیدم . دست رو صورتش کشیدم و برای آخرین بار موهاشو بو کردم . هر دو نفر بالا رسیده بودیم و از این به بعد در هر دو سوی دیوار هیچ انسانی وجود نداشت . تعبیر خواب بلد نبودم و هیچ چیز دیگری هم از این خواب به یاد ندارم .

جمعه صبح از وقتی از خواب بیدار شدم ، بی قرار بودم . ثانیه شماری می کردم که بعد از ظهر شود . حمام رفتم و حسابی به خودم رسیدم و آرایش کردم . هنوز ساعت چهار نشده بود که عطر مورد علاقه اش را زدم و از خانه خارج شدم و به سمت رستورانی که همیشه آنجا قرار می گذاشتیم ، رفتم . تا ساعت یازده در رستوران منتظرش بودم و چندین مرد مختلف سعی کردند به من نزدیک شوند ، اما هیچ خبری از او نشد . تا اینکه بالاخره صاحب رستوران من را از آنجا بیرون انداخت .

پنج شنبه بعد از ظهر بوی بدنش در تمام طول مسیر منتهی به خانه پیچیده بود .

چهارشنبه باران می بارید . دلم می خواست با او زیر باران قدم بزنم . تمام شب از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه می کردم و به مردی که زیر پنجره ی اتاقم خش خش کنان بین زباله ها می گشت و آواز های عاشقانه می خواند حسادت می کردم .

دوشنبه سیگار به دست چشمانش را نقاشی کردم و بر سر لبانش مانده بودم و به این فکر می کردم که کم حرف ترین معشوقه ی دنیا برازنده ی اوست .

شنبه می خواستم به یک مهمانی دوستانه بروم ، اما او نبود تا ناخن هایم را برایم لاک بزند .

چهارشنبه وقتی در ایستگاه اتوبوس با مردی که ازم سوال پرسیده بود ، حرف می زدم ، مدام به این فکر می کردم که در حال خیانت کردن به او هستم .

پنج شنبه کتابی که برایش خریده بودم را پاره کردم .

او چه کسی بود که من اینقدر عاشقش بودم ؟ جالب بود که در تمام روز هایی که به یاد داشتم ، هیچ اثری از او نبود .

یادم می آید خیلی زیرکانه فرق اول و آخر داستانمان را از او پرسیدم که با تبسم غم داری گفت : از اولین روز امید داشتیم بالاخره به هم برسیم که آخر هم نشد . برایم توضیح داد که اگر اول و آخرش جایش عوض می شد ، اینقدر انتظار بیهوده نمی کشیدیم و هر کدام به دنبال زندگی خودمان می رفتیم و گفت که یک دیوار از اولین روز آفرینش دنیا بین ما بوده است .

دستانش را گرفتم و گفتم : « اما ما حالا در کنار هم هستیم و می توانیم همیشه با هم باشیم . » که او با خنده جواب داد : هر کدام از ما در دنیاهای متفاوتی هستیم و تنها در رویاها و افکار یکدیگر حضور داریم .

خندیدم و گفتم : « اینکه کاری ندارد . غروب جمعه در همان رستوران همیشگی قرار می گذاریم و برای همیشه هم را پیدا می کنیم ... » که ناگهان مردی که در کنارم خوابیده بود دست سردش را بر روی کمرم گذاشت و گفت : تو این دنیا نیستی . فکر کنم باز هم خیالاتی شده ای .

از روی تخت پایین آمدم و به چشمانش خیره شدم . او همان مشتری همیشگی ام بود . تنها مردی که گریه اش را دیده بودم و از احساس حقارت هایش که تنها حس فراموش شده ی همه ی مردهاست برایم گفته بود .

ازش پرسیدم : امروز چند شنبه است ؟

خندید و گفت : « من تنها سه شنبه ها با تو می خوابم . » که یادم اومد با خودم قرار گذاشته بودم دیگه این مرد را به خانه ام راه ندهم .

از نگاهم خواند که می خواهم چه چیزی بگویم و از روی تخت پایین آمد و لباس هایش را با طمانینه یکی یکی پوشید و به سراغ ضبط صوت رفت و سی دی آهنگ های محبوبم را از آن بیرون کشید و گفت : « این آهنگ ها تنها خاطرات تلخ را برایت زنده می کنند » و به سمتم آمد و لبانم را بوسید . تقریبا همه ی مرد ها می دانند که بوسیدن لب های زنی مثل من ممکن است چه عواقبی برایشان داشته باشد اما انگار این مرد هیچ وقت از هیچ چیز نمی ترسید .

می خواستم چیزی بگویم که دستان سردش را بر روی لبانم گذاشت و گفت : « احساس یک لباس عروس را دارم که یه زن زیبا فقط برای یک شب بهش عشق میورزه و بعد از آن دیگر هیچ وقت به سراغش نمی رود » و همان طور که به سمت در می رفت تا برود ، شروع به زمزمه کردن شعری که قبلا شنیده بودم ، کرد : باید پیاده شد ، باید از این چرخ و فلک پیاده شد ، باید سوار چیزی شد که ...