Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

توجیه واژه ی خیانت

 

 

توجیه واژه ی خیانت ...

 

همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . مادر فرزندانم مثل بیشتر وقت ها که از بیرون بر می گردد بوی سیگار همه ی جونش رو گرفته و فکر می کنه که من اینقدر احمقم که حتی وقتی لبانش را می بوسم هم متوجه هیچ چیز نمی شوم .

بچه ها نق نق می کنند و من دلم می خواهد به همسرم بگویم ، همسر احمق من ، بچه های دو سه سالت هم معنای این بوی گند رو می فهمند .

تو آینه ای که همسرم رو برویش ایستاده نگاه می کنم و به تصویر خودم در آینه میگم که شاید اون مرد جوان که تا حالا ده بار اتفاقی با همسرم دیدمش ، یه چیزی از من بیشتر داره که می تونه توجیه خوبی برای واژه ی خیانت شود ، اما هر چی فکر می کنم واقعا چیزی در کار نیست .

دستم را روی شونه های همسرم می اندازم و همین طور که خودش رو برام لوس می کنه به گزینه های زیادی که برای انتخاب کردن وجود داره ، فکر می کنم و همین حالا می تونم هر کدوم رو که خودم بیشتر دوست دارم انتخاب کنم ، ولی دوست ندارم بی عدالتی رو به فرزندانم بیاموزم . می دونم که عدالت نیست که بچه هام تو این سن بی مادر بشند و عدالت نیست که بی پدر باشند . عدالت نیست که اونها یک مادر خیانتکار یا یک مادر عقده ای داشته باشند . عدالت نیست که پدرشان اینقدر نامرد باشه که با این موضوع کنار بیاد و عدالت نیست که پدرشان اینقدر بی عرضه و بدبخت باشه که هیچ کاری از دستش بر نیاد . انگار دیگر هیچ چیز تو این دنیا عدالت نیست و من خسته از چشمای همسرم ، چشمام رو می بندم .

فرزندان بی گناهم زندگیشان بر پایه ی بی عدالتی بناشده و همسرم بی تفاوت نسبت به همه چیز مشغول پاک کردن آرایش غلیظش است . به عکس خودم و همسرم در آغوش یکدیگر ، بر روی دیوار نگاه می کنم و احساس می کنم که مامور اجرای عدالت از طرف خداوند هستم .  

به خودم میگم می تونم ناجی فرزندانم باشم و یکی از گزینه ها رو انتخاب می کنم و از خونه بیرون میرم و به سمت خونه ی مردی که زندگیمون رو بی عدالتی کشیده راه می افتم . این بهترین گزینه است . فقط باید حواسم باشد مثل فیلم های این ژانر از شدت عصبانیت خون جلو چشمامو نگیره و اون مرد احمق رو نکشم . تو تمام طول مسیر به هیچ چیز فکر نمی کنم تا به خانه اش که یک بار از تعقیب کردن اون و همسرم آدرسش رو گیر آوردم ، می رسم .

زنگ می زنم و وارد خونه میشم و یقه ی اون مرد را می گیرم و بهش میگم که چه کسی هستم و بهش میگم که دیگر حق نداره دورو بر همسرم بپلکد .

در چشمانم خیره می شود و می گوید که چون شش سال است که با همسرم است و دو بچه ای که همسرم به دنیا آورده است ، فرزندان او هستند ، به هیچ قیمتی حاضر نمی شود هیچ وقت همسرم را رها کند .

از اون به بعد حرف هایش را نمی شنوم و عدالت را برای خودم مرور می کنم .

من و همسرم چهار ساله که با هم ازدواج کردیم و این مرد می گوید که شش سال است که با همسرم است و این به این معنی است که من از ابتدا یک بازیچه بودم و این اصلا عدالت نبوده است .

از اون خونه بیرون می آیم و در خیابان به اتومبیلی که با سرعت از دور به من نزدیک می شود خیره می مانم . ظاهرا مردن در این خیابان خیلی راحت است ، اما عدالت نیست .

به خانه برمی گردم و حتی بدون یک کلمه حرف ، پنج ساعت را پای تلویزیون می نشینم تا بازی تیم محبوبم شروع شود اما همان پنج دقیقه ی اول ، داور که احتمالش زیاد است پول گرفته باشد یک پنالتی اشتباه را به سود تیم حریف می گیرد . تلویزیون را خاموش می کنم و فریاد می کشم که عدالت نیست که تیمم در این بازی بازنده شود .

سرم را بر روی دسته ی چوبی کاناپه می گذارم و چشمانم را می بندم و سعی می کنم که بخوابم ، اما صدای بچه های مردی که شش سال است با همسرم رو هم ریخته اند ، آزارم می دهد .

انگار باید به تنهایی به جنگ همه ی بی عدالتی دنیا بروم . 

حالت تهوع همه ی وجودم را گرفته است . همسرم با دامن کوتاه قرمزش که خیلی هم خوشرنگ است مدام از جلویم رد می شود و از این اتاق به آن اتاق می رود . به سمت دستشویی می روم و صورتم را با آب سرد می شورم . چرا همه چیز تمام نمی شود ؟

به یاد حرف های روسپی ای که پنج سال پیش بهم گفته بود ، هیچ راه فراری از سرپایینی زندگی نیست ، می افتم . آن روز ها فکر می کردم که ما خیلی فاصله داریم اما امروز معنای همه ی حرف هایش را می فهمم . در آیینه به صورتم نگاه می کنم . من خیلی عوض شده ام . دیگر اون دیوانه ای که عاشق فاحشه ها می شد ، نیستم . شاید خودم فاحشه شده ام و شاید هم تبدیل به انسان منطقی ای شدم ، که روزی همه ی اطرافیانم می خواستند باشم . انسانی که همیشه محدود به قوانین سرد دنیا باشد .

از دستشویی بیرون می آیم و به سراغ کتابخانه ی همسر نویسنده ام می روم و قبل از اینکه به کتاب هایی که در کتابخانه است نگاه کنم ، با خودم عهد می کنم که هفتمین کتاب از راست که در طبقه ی دوم است ، رو برای خواندن انتخاب می کنم . همسرم هر هفته جای کتاب ها را بر اساس ترتیبی که خودش می داند ، عوض می کند . عدد مورد علاقه ی من همیشه از کودکی شش بوده است اما چون رئیسم در محل کارم عدد هفت را به من داده است ، با اینکه اوایل از این عدد متنفر بودم به مرور به این عدد عادت کرده ام و حتی در انتخاب هایم اولویت پیدا کرده است .

ششمین کتاب از چپ که در طبقه ی اول کتابخانه است را بر می دارم . همسرم این کتاب را با عنوان « مردان کوتاه قد خوش سلیقه » همان اوایل ازدواجمان نوشته است و تمام طنز های تلخ این کتاب که همیشه با خواندنشان از خنده روده بر شدم ، غیر مستقیم به خودم برمی گردد و من هم قبل از این همیشه خودم را به کوچه ی علی چپ زده ام .

در صفحه اول کتاب ، زیر عنوان ، فقط نوشته شده است : « تقدیم به مردی که برای خودم است » . هیچ شک ندارم که این کتاب به من تقدیم شده است و این احساس متعلق بودن به همسرم را به هر قیمتی دوست دارم .

کتاب را در کتابخانه می گذارم و از اتاق بیرون می آیم . فرزندان مردی که شش سال است با همسرم است ، هم از نظر قیافه کاملا شبیه همسرم هستند و فوق العاده زیبا هستند و هم من را پدر صدا می کنند .

همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . هنوز هم همه ی جانش بوی سیگار می دهد . او در تمام این چهار سال هرگز عوض نشده است . هنوز هم همان فاحشه ای است که سالها پیش عاشقش شدم و هنوز هم من اینقدر منطقی نشدم که خواهان اجرای عدالت دنیا شوم .  

 

پ.ن : یه مدتی در اغما بودم .  

 

دل نوشت : حذف شد .

 

بعد نوشت :  

بگذار برای تو از قصه‌ای بگویم که در آن نمیری

 و شعرهای تو درد را

 و شعرهای تو درد را

 و شعرهای تو درد را

یعنی که می‌شود فراموش کنند ؟ ...

( حسین نوروزی ) 

     

   

دومین گناه

 

 

دومین گناه ...

 

دیگه اون دختری که من یه روزی واقعا عاشقش بودم ، نبود . نه چشماش برق سابق رو داشت و نه رابطمون مثل قدیم صادقانه بود . هر روز و هر روز دلهره داشتم که بالاخره یه روز تلفن بزنه و حتی بدون اینکه حاضر بشه با هم چشم تو چشم بشیم به من بگه که می خواهد همه چیز را برای همیشه تمام کند .

خیلی خوب می دانستم که فقط اون مقصر نبود و من هم در سرمایی که بینمون حاکم شده بود نقش داشتم و فقط نمی دانستم که چگونه باید همه چیز را مثل سابق کنم .

دلم نمی خواست هیچ چیز حتی برای یک لحظه بین ما به هم بریزد و وقتی می دیدم که الان نیم ساعت است که بدون اینکه پلک بزند مشغول نگاه کردن آلبوم عکس هایی است که قدیم ها با هم گرفته بودیم ، دلم برای این رابطه می سوخت که اینقدر ساده به خاطر هیچ ، داشت از هم می پاشید .

کنار دستش بر روی زمین نشتم و خیلی آروم دستش رو که بر روی آلبوم بود ، تو دست هام گرفتم و دستهاش رو بوسیدم و گفتم : من همیشه عاشق این دست ها بودم .

لبخند زد و گفت : اگر این جمله را قبلا هم بارها بهم نگفته بودی واقعا از دستت ناراحت می شدم .

گفتم : مگر قرار نبود که هیچ وقته هیچ وقت از دستم ناراحت نشوی ؟

صورتش رو به سمتم برگردوند و برای چند دقیقه به چشمام خیره شد و در نهایت با یک جمله بحث را عوض کرد : محمد یادت میاد که تو یه جمع بیست ، سی نفری با هم رفته بودیم کوه ؟ عکس های اون روز تو این آلبوم نیست ؟

از کنارش پا شدم و همون طور که به سمت کمد آلبوم ها می رفتم ، گفتم : اون روز می دونستم که هنوز دوستم نداری ولی مطمئن بودم که بالاخره یه روزی می تونم خودم رو تو دلت جا کنم .

خندید و گفت : من اون روز هنوز عاشقت نشده بودم اما واقعیت این بود که دوستت داشتم .

همون طور که یک آلبوم رو از تو کمد آلبوم هام بیرون کشیدم ، به چشماش خیره شدم و گفتم : پس بالاخره عاشقم شدی . هرگز فکر نمی کردم که یه روز به این موضوع اعتراف کنی .

سرش رو تکان داد و گفت : حالا دیگه همه چیز عوض شده است .

گفتم : یعنی دیگه عاشقم نیستی ؟

به چشمانم خیره شد و گفت : منظورم این نبود دیوونه . منظورم این بود که من اگر اون آدم سابق بودم هرگز چنین اعتراف بزرگی رو پیش مرد کم جنبه ای مثل تو نمی کردم .

موهامو چنگ گرفتم و ناگهان فریاد زدم : بس کن دیگه . همه چیز همانی است که قبلا بوده است . مگر اینکه تو دیگه من رو دوست نداشته باشی یا اینکه نخوای با مردی ادامه بدی که یک روز در نهایت صداقت برات اعتراف کرد که قبل از تو با دختر خاله ات دوست بوده و چه بلاهایی که سر دختر خاله ی بیچاره ات نیاورده است .

دوباره مشغول ورق زدن آلبوم شد و به عکسی که من و اون در کنار دختر خاله اش نشسته بودیم رسید و گفت : دختر خاله ی بیچاره ی من . خیلی دوستش دارم .

آهی کشیدم و گفتم : چرا بحث رو عوض می کنی ؟

گفت : محمد خودت هم خوب می دانی که بعد از کدام اتفاق بود که این قضایا رو برای من اعتراف کردی .

سکوت کردم و آلبوم رو آوردم و دوباره در کنارش نشستم و وقتی سکوت من را دید ، ادامه داد : یک بار گفتی که با هم تا مرز ازدواج هم پیش رفته بودید . فقط هیچ وقت نگفتی که چرا با هم به هم زدید ؟ تا اونجایی که می دونم یک دفعه عاشق چشم و ابروی من نشدی .

خندیدم و بعد از چند دقیقه سکوت دوباره ادامه داد : دختر واقعا زیبا و مهربانی بود . بیچاره واقعا حیف شد .

آلبومی که با خودم از کمد آلبوم ها آورده بودم رو تو بغلش رها کردم و گفتم : خواهش می کنم اینقدر قبر کهنه نشکاف .

تو چشمام نگاه کرد و گفت : خودم می دونم که بعد از اینکه ناگهان دختر خاله ی بیچارم به اون بیماری ارثی مبتلا شد برای همیشه ترکش کردی .

از کنارش بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا هوایی تازه کنم و کمی نفس عمیق بکشم که اون آلبوم ها رو رها کرد و داشت با صندلی چرخدار برقی اش به سمت من می آمد که ناگهان صندلی اش به فرش گیر کرد و به روی زمین افتاد .

به سمتش دویدم تا بلندش کنم و کمی دلداریش بدم که همین که خواستم بهش دست بزنم ، در حالی که نفس نفس می زد دستام رو گرفت و گفت : تو دروغ میگی که با بیماری ارثی من که ناگهان باعث شد نیم تنه ی پایینم فلج بشه ، مشکلی نداری . چون اگر واقعا با این بیماری مشکل نداشتی با دختر خالم که هم از من خوشگل تر و هم مهربون تر بود مونده بودی .   

     

   

بی عنوان

 

 

بی عنوان ... 

 

دلم خیلی هواشو کرده بود . یه سیگار آتیش زدم و روبروی عکس بزرگش که رو دیوار اتاقم بود ، ایستادم . یه کام از سیگار گرفتم و به عکسش خیره شدم . این عکس برای شب عروسیش بود و این تنها عکسی بود که من ازش داشتم .

عکس زیبایی بود . لباس عروس تنش بود و در حال بوسیدن مردی که قرار بود همسرش بشه ، بود . خوب به یادم بود که اون ، این مرد را اصلا دوست نداشت و حتی این موضوع را شب عروسیش هم ، گوشه ای از باغ که هیچ کس نبود ، آرام تو گوش من زمزمه کرده بود ، اما من فقط به حماقتش خندیده بودم . خندیده بودم که اینقدر ساده بود که بدون اینکه به آیندش با این مرد فکر کنه ، اینقدر ساده اون رو مضحکه ی دست من می کرد و همه چیز را اینقدر ارزان به من می فروخت . اون شب اون هرگز به این فکر نکرده بود که اصلا شاید آینده ای هم وجود داشته باشد و فقط برای فرار از تنهایی و خاطرات گذشته که با من داشت ، تن به این عروسی داده بود .

وصلتی که اتفاقا خیلی بیشتر از ازدواج من و یک دختر متمدن زیبای تحصیلکرده ی امروزی که هرگز من را نمی فروخت ، دوام آورد . اون شوهرش رو اون اوایل دوست نداشت ولی بعد از یه مدت دوست داشتن همسرش رو یاد گرفت ولی من و همسرم تو چند ماه اول از هم متنفر شدیم و از اون به بعد به اجبار به زندگی با هم ادامه دادیم ، بدون اینکه احساسی در کار باشد .

من از همسرم متنفر شدم چون مدام باید او را با عکسی که روی دیوار اتاقم بود مقایسه می کردم و حسرت می خوردم . حسرت روزهایی که غرور کورم کرده بود و من رو به این غربت کشیده بود .

اون شب که همه به جز اون دختر دیوونه که عروس شده بود ، خوشحال بودند ، هرگز به این فکر نکرده بودم که ممکنه من هم اون رو دوست داشته باشم اما امروز ورق برگشته بود و این بار نوک تیز زندگی را روی گلوی خودم احساس می کردم .

دیوونه شده بودم و می خواستم کاری بکنم . می خواستم به این حسرت پایان دهم هر چند می دونستم گناه بزرگی است . گناهی که ممکن بود به نابودی هر چهار نفرمان ختم شود ولی قشنگ بود . از قدیم من عاشق همین دیوونگی ها بودم و همین دیوونگی ها بود که همیشه من رو منحصر به فرد کرده بود .

مطمئن بودم که اون دختر هنوز هم من رو دوست داره و حاضره به خاطر من دست به خیلی کار ها بزنه و این اطمینان ، اعتماد به نفسم رو بالا می برد .

لباس پوشیدم و نیم ساعت بعد وقتی به خودم اومدم ، جلوی درب خونشون بودم . شیطان همراهیم می کرد واین بار من وجودش رو حس می کردم . هنوز تصمیم نگرفته بودم که باید چی کار کنم که دستم بر روی زنگ خونشون ، زنگ رو به صدا در آورد . لبام رو گاز گرفتم و از هول این گناه که حالا دیگه همه ی خطرش رو حس می کردم ، داشتم از نگرانی می مردم که بعد از چند دقیقه معطلی خوشحال از اینکه کسی جوابم رو نداد ، سراسیمه می خواستم به خونمون بر گردم که اون زن با همان نگاه وسوسه انگیزش تو کوچه روبروم ظاهر شد .

با چهره ی مبهوتش کیسه ای که دستش بود رو بین زمین و هوا ول کرد و کوچه پر از سیب قرمز شد . چند بار پلک زد و نفس عمیق کشید و بالاخره لبخند زد . من قدرت حرف زدن نداشتم ، تا اینکه اون اولین جملات رو به زبان آورد : رفته بودم سیب بخرم . آخه دختر کوچولوم عاشق سیـبه . راستی تو زنگ هم زدی ؟

گیج بودم وکنترل اعمالم رو نداشتم و فقط در جواب سوالش ، سرم رو تکان دادم .

خندید و گفت : پس حتما بیدارش کردی و الان کلی گریه کرده .

خم شد و مشغول جمع کردن سیب ها از جلوی پاهام شد . من همه ی بدنم می لرزید و نمی تونستم تکان بخورم تا اینکه بعد از چند دقیقه که همه سیب ها رو جمع کرد ، به سمت درب خونه رفت و در رو باز کرد و گفت : خیلی خوش اومدی ، بیا تو .

لبخند سرد و سنگینی زدم که دوباره صداش وجودم رو از هم پاشید : یالا دیگه . بیا تو .

چند دقیقه بعد در حالی که احساس یخ زدگی می کردم ، رو مبل خونشون نشسته بودم . خونه رو جمع و جور کرد و دختر کوچولوش رو که تازه از خواب بیدار شده بود رو کنار من نشوند و به شوهرش زنگ زد و گفت که امشب مهمون داریم و باید زود تر به خانه بیاید .

نمی دونستم چه برنامه ای برام داره و ترس همه ی وجودم رو گرفته بود . گاهی فکر می کردم که باید فرار کنم و گاهی دیگر تو فکر موندن و تاوان پس دادن بودم . اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا شوهرش به خونه اومد و بعد از خوش آمدگویی گرم به من ، بغلم رو مبل نشست و ازم خواست که خودم را معرفی کنم . در حالی که زبونم بند اومده بود سعی می کردم چیزی بگم که همون موقع ، دختری که روزی برنامه ی هر روز من بود با دلبری کنار شوهرش نشست و گفت : عزیزم این همون محمده که برات تعریف کرده بودم . همونی که قبل از تو ، عاشقش بودم . امروز برای دیدنمون به اینجا اومده و من ازش خواستم شام رو مهمون ما باشه که تو بیشتر باهاش آشنا بشی .

داشتم دیوونه می شدم . همه چیز مثل یک کابوس تلخ بود و من در هوا معلق بودم و هیچ اراده ای از خودم نداشتم . زن دیوونه همه چیز را برای شوهرش تعریف کرده بود و حالا من در کنار شوهرش نشسته بودم .

شوهرش طوری که انگار ذهن منو می خونه ، لبخند زد و گفت : همسرم خیلی از شما تعریف کرده بود ، فکر نمی کردم اینقدر کم حرف باشید .

لبخند زدم .

طوری که انگار قصد نابود کردنم را داشت ، ادامه داد : چرا همسرتون رو با خودتون نیاوردید ؟ من و همسرم خیلی خوشحال میشیم با همسرتون هم ملاقات داشته باشیم . دفعه بعد حتما ...

درست همون لحظه بود که به خودم اومدم . ایستادم و این خانواده ی سه نفری رو برای آخرین بار نگاه کردم . انگار اونها تو تمام این سالها منتظرم بودند . حالم خیلی بد بود و در حالی که نفس نفس می زدم به سمت در رفتم و با همه وجود از خونه بیرون دویدم .

وارد کوچه که شدم به اندازه ی همه ی سالهایی که گذشته بود نفس عمیق کشیدم و به زندگی نکبت بار گذشته ام و ترسی که تو این خونه داشتم فکر کردم و حالم از خودم به هم خورد . امروز هزار تا حس تو دلم بود که حسودی به زندگی این زن که هم خوشبخت بود و هم دیوونه ، از همه ی حس های دیگه قوی تر بود .

سیگاری روشن کردم و بعد از گرفتن چند کام ، از فکر و خیال خالی شدم . برای آزادی ای که داشتم خدا رو شکر کردم و برای ساختن یه زندگی متفاوت با گذشته ، به سمت خونه ی خودمون راه افتادم .

امشب باید عکس بزرگ همسرم که همه ی این چند سال تو کمدم بود رو به جای عکس این زن غریبه به دیوار اتاقم می زدم .

  

- این اولین باری بود که هیچ اسمی برای داستانم به دلم نمی نشست . دوستان لطف کنید اگه اسمی به نظرتون رسید ، تو این مورد کمکم کنید

    

   

گیجی

 

 

گیجی ...

 

واقعا گیج سیگارم بودم که با چشمای سبزش تو چشمام زل زد و گفت : می خوام همه چیز رو از اول بسازیم .

لبخند زدم و گفتم : ما که به جز زمان چیزی رو نباختیم .

همون طور که دستش رو به موهای ایلیا که به خواب عمیقی رفته بود می کشید ، گفت : اگر از امروز دیگه هیچ وقت همدیگر رو تنها نذاریم ، خیلی زود می تونیم روزهای رفته رو فراموش کنیم .

طاقت اینقدر خوشحالی رو نداشتم و دلم می خواست ایلیا رو بیدار کنم که ببینه مادرش برگشته ، اما دلم نمی اومد خلوتم با اون رو به هم بزنم .

نگاهی به دستاش انداختم و با اینکه می دانستم که من تا بحال هیچ وقت اونو تنها نذاشته بودم ، گفتم : دیگه همدیگه رو تنها نمی ذاریم .

با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم و از کنار ایلیا بلند شد و به سمت پنجره رفت ، تا نگاهی به خیابون های پوشیده از برف بیاندازد و من با خودم فکر می کردم که از آخرین باری که همدیگر رو دیده بودیم ، واقعا زیبا تر شده و لباس قرمزی که پوشیده واقعا بهش میاد .

وقتی داشت می رفت در آخرین جمله تو چشمام نگاه کرده بود و گفته بود مطمئن باش که دیگه هیچ وقت پیشت برنمی گردم اما می دونستم که بالاخره یه روز دلش برای دیوونگی هام تنگ میشه و بر می گرده تا برای همیشه با هم بمونیم .

با صدای آروم گفت : مثل اینکه آسمون خیال نداره دست از باریدن بکشه .

در آنسوی پنجره ، پرده رو کنار زدم و گفتم : یادته همیشه دوست داشتی با هم تو برف ها دراز بکشیم ؟

خندید و گفت : مگه میشه آدم آرزو هاشو فراموش کنه ؟

از بین پرده و پنجره ، به صورتش که هنوز به سمت خیابون بود ، خیره شدم و گفتم  : شک ندارم که آسمون هم می دونسته که قراره برگردی . بریم وسط خیابون که نیم متر برف نشسته ، دراز بکشیم ؟

همون طور که می خندید ، چرخید و در یک لحظه به من نگاه کرد و به سمت تخت خواب چوبی بزرگمون که ایلیا وسطش خوابیده بود رفت و گفت : فکر نمی کنم الان بتونم از این اتاق دل بکنم .

یک کام عمیق از سیگار گرفتم و در حالی که به مرد تنهایی که تو خیابون ، رو برف ها قدم می زد ، می خندیدم ، گفتم : راستش رو بگو الان به چی فکر می کنی ؟

چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت : به این فکر می کردم که قدیم ها پنج شنبه ها روز چه کاری بود .

از پشت پنجره کنار اومدم و گفتم : جمعه ها و شنبه ها و یکشنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها و چهارشنبه ها با هم تو خونه می موندیم .

در حالی که آروم ، آروم دگمه های پیراهنش رو باز می کرد ، لبخند زد و گفت : خوب !

به سمت آیینه که روبروی تخت بود رفتم و گفتم : فکر میکنم برای همین هم بود که تو اینقدر زود ازم خسته شدی عشق من . ما همه ی روزهای هفته تو خونه می موندیم .

تو آیینه دیدمش که ابروهاشو گره کرد و گفت : دیگه از این حرف ها نزن محمد . امروز پنج شنبست و ما همه ی پنج شنبه ها با هم تو خونه می موندیم و هر روزی که با هم بودیم رو دوست داشتم .

دلم می خواست ازش بپرسم « پس چرا تنهام گذاشته » که سکوت کردم و به سمتش برگشتم و لبخند زدم .

چشمای سبزش واقعا قشنگ بود و ترکیب موهای خرمایی بلندش که تا کمرش می رسید با پوست سفیدش که حالا دیگه زیر نور مهتابی اتاق از قدیم ها هم سفید تر شده بود ، قشنگ ترین تصویر دنیا رو به وجود می آورد .

همون طور که محو تماشا کردنش بودم ، خندید و بهم چشمک زد .

سیگارم رو که به فیلتر رسیده بود رو تو جاسیگاری که روی میز توالت داشتم رها کردم و داشتم به سمت تخت می رفتم که خندید و گفت : یه آدامس از تو کیفم بردار و بخور که دهنت بوی سیگار نده .

خندیدم و یک آدامس از کیفش برداشتم و شروع به جویدن کردم و بالاخره خیلی آروم ، طوری که ایلیا از خواب بیدار نشه به کنارش بر روی تخت رفتم .

خیلی وقت بود که لب هاشو نبوسیده بودم . چشمامو بستم و لب هامو نزدیک لب هاش بردم که لب هاشو ببوسم ، اما دیگه گیجی سیکار کاملا از سرم پریده بود .

آروم آروم چشمامو باز کردم و وقتی مطمئن شدم دوباره خیالاتی شده بودم از اتاقی که من و دیوارهاش و یک تخت دو نفره ی چوبی همیشه توش تنها بودیم بیرون زدم و همون طور که آدامسی که تو دهنم بود می جویدم رفتم که تنهایی تو برف قدم بزنم و سیگاری بکشم و سعی کنم که دوباره اونو با چشمهاش به یاد بیارم .

من بالاخره یک روز باید قبول می کردم که ایلیا با چشمای سبز و موهای بور هیچ وقت وجود نداشت و اون همون طور که خودش گفته بود برای همیشه رفته است . 

    

  

استفراغ خونی

 

 

استفراغ خونی ...

 

- تمام شخصیت های این داستان الهام گرفته از شخصیت های واقعی می باشند -

 

او که با انگشت های کشیده اش ، قبل از این همیشه پیانو زده بود ، چشمان غمگین و خسته اش را می مالید و در حالی که لبانش خشک شده بود زیر لب شعری را زمزمه می کرد . آخرین بار ده سال پیش لب های یک مرد را بوسیده بود و از آن به بعد همه ی شعرهای دنیا برایش غمگین شده بود .

در آنسوی اتاق ، یک جفت چشمان آبی زنانه ، با آرایش غلیظ به زمین خیره شده بود و در سوی دیگر مردی که بر روی بازوی دست راستش یک ببر را خالکوبی کرده بود ، ایستاده بود و پشت سر هم سیگار دود می کرد و هواکش سقف اتاق را که فقط چرخیدن را تکرار می کرد و نور اتاق را با خودش حمل می کرد ، خسته کرده بود .

صاحب چشمان آبی فقط گاهی پلک می زد و بقیه ی شش نفری که در این اتاق بودند و هیچ کدامشان هنوز نخوابیده بودند ، در حالی که صدای زمزمه های آن زن گوششان را پر کرده بود ، فقط گاهی به زن دیگری نگاه می کردند که با لباس قرمز بلند و کفش های پاشنه بلندش در اتاق قدم می زد و با اینکه همه می دانستند او چه کاره است ، هیچ کس اهمیتی نمی داد و همه ترجیح می دادند در دنیای خودشان باقی بمانند .      

بوی بدی در تمام اتاق به مشام می رسید و با یک ریتم یکنواخت سرعت هواکش سقفی هر لحظه بیشتر می شد و نوری که در فضای سالن می چرخید احساس سرگیجه ای را به وجود می آورد که همه را به جز صاحب چشمان آبی که در چیزی که می دید غرق شده بود ، دچار خطای حسی می کرد .

مرد سیگار به دست که دیگر مطمئن شده بود کسی او را نمی بیند مدام دستش را در شلوارش می کرد و خودش را می خاراند و هر چند دقیقه یک بار دستش را بو می کرد و با ورود به قلمروی این رایحه ، خودش را از دنیای تصاویر و صداهای این اتاق جدا می کرد و بدن زنی را در ذهنش ترسیم می کرد که تمام دیشب در آغوشش خواب بود و او تقریبا هر نیم ساعت یک بار بهش تجاوز کرده بود .

مادری که دخترهفده ساله اش را از دوازده سالگی به مردان هوس باز کرایه می داد ، چشمانش را بسته بود و آرزو می کرد که به خواب برود و فردا صبح همزمان با طلوع خورشید ، این کابوس را تمام شده ببیند و به خانه اش برگردد .

صاحب چشمان آبی ، از پاهای بزرگ و کثیفش که تا به حال هیچ گاه نتوانسته بود آنها را تمیز کند چشم بر نمی داشت . پاهای کثیف او تمام ملافه های تمیز و قشنگ را کثیف می کرد و همیشه از صاحب این چشمان آبی رد کثیفی به جا می گذاشت و او از آنها متنفر شده بود ، ولی خودش می دانست که چون مجبور است همیشه دوره گرد خیابان های کثیف باشد ، هرگز نمی تواند از آنها جدا شود .

اکسیژن در اتاق به تساوی تقسیم نمی شد و دختری که لاک قرمز به ناخن های دست و پاش زده بود و دستانش را که واقعا وسوسه بر انگیز شده بود در دستان دوست پسرش که در کنارش نشسته بود ، حلقه کرده بود ، ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و چند برابر بیشتر از بقیه از اکسیژن هوا مصرف می کرد و دوست پسرش که دیگه از اینکه بخواهد نقش یک مرد احساساتی را بازی کند ، خسته شده بود ، در ذهنش هر ثانیه از زمان را آنالیز می کرد و به دنبال بهترین فرصت بود که به دختری که در کنارش بود بگوید که چقدر از دست های او بدش اومده است .

سرعت گذر زمان در این اتاق به طرز معجزه آسایی کند شده بود و به قطع اگر آلبرت انیشتین قبل از این قانون نسبیت زمان را بیان نکرده بود ، همه ی هفت نفری که تو این اتاق بودند بعد از آزاد شدن بر سر اینکه کدامشان زودتر به این قانون رسیده اند ، با هم درگیر می شدند .

زنی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد از وز وز کردن خسته نمی شد و زن قد بلندی که کفش های پاشنه بلند پوشیده بود و در اتاق قدم می زد ، هر لحظه قدم هایش بلند تر می شد . مادری که دلش برای خانه اش تنگ شده بود ، همچنان سعی می کرد خودش را آرام نشان دهد و به خواب برود و بوی سیگار مردی که خالکوبی بر روی بازوی دست راستش بود همه ی فضای اتاق را پر کرده بود . صاحب چشمان آبی دلش نمی خواست حتی یک ثانیه چشم از پاهایش بردارد و بقیه را ببیند و دوست دختر ، دوست پسری که کنار هم نشسته بودند به خاطر افکاری که تو سرشون بود همچنان چند برابر بیشتر از بقیه اکسیژن مصرف می کردند و در هر لحظه در وجود همه ی اون هفت نفر به طور مشترک ، یک احساس نفرت خاص نسبت به یکدیگر ، بیشتر می شد و شاید اگر هر کدام از آنها در جایی به غیر از این اتاق به دیگری می رسید ، از شدت این نفرت خرخره اش را می درید .

طوری که انگار همه ی اون هفت نفر فراموش کرده باشند که قبل از این ، در بیرون از این اتاق چه خبر بوده است ، وسوسه ی رهایی از این اتاق مثل خوره به جون همه اونها افتاده بود و برای دیدن دوباره ی نور خورشید لحظه شماری می کردند و انگار نه انگار که وقتی اون بیرون بودند تا خرخره اسیر چه کسافتی بودند . تا اینکه بالاخره صدای زمزمه ی زنی که زیرلب شعری را زمزمه می کرد ، قطع شد . دختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود نفس عمیقی کشید و سرش رو بر روی شونه ی دوست پسرش گذاشت و دوست پسرش به دست های وسوسه برانگیز دختر خیره شد . زنی که لباس قرمز پوشیده بود و تمام این مدت به اطراف اتاق قدم می زد ، نگاهی به اطراف انداخت و بالاخره با یک جمله سکوت مرگ آوری را که همه ی اتاق رو فرا گرفته بود ، در هم شکست و گفت : پلیس می گفت شواهد نشون می داد که همه ی ما هفت نفر در قتل اون شریک بودیم .

صاحب چشمان آبی بعد از این همه مدت بالاخره سرش را بالا گرفت و به بقیه ی پنج نفر که هنوز ساکت بودند نگاهی کرد و گفت : چطور امکان داره هفت نفر که تا به حال همدیگر را ندیده اند ، در قتل یک نفر شریک باشند ؟

مردی که خالکوبی روی دستش داشت ، سیگارش را بر روی زمین انداخت و با عصبانیت گفت : همه ی پلیس ها واقعا احمقند .

و در ادامه ی حرف اون مرد ، دوست پسر دختری که لاک قرمز رو ناخن هاش داشت ، گفت : لعنت به کسی که باعث شد ما الان اینجا باشیم .

همین چند جمله کافی بود که سکوت سنگین اتاق در هم بشکند و مادری هم که از حالا در این فکر بود که به محض آزاد شدن ، می تواند این بار دخترش را به صاحب فروشگاه لباس فروشی محل کرایه دهد و در عوض چندین دست لباس برای دخترش بگیرد ، دست از سکوت بکشد و بگوید : پیشنهاد می کنم بیایید تا صبح این موضوع رو خودمان بین همدیگر حل کنیم و همه چیز رو تموم کنیم .

در حالی که همه به هم نگاه می کردند ، مردی که خالکوبی بر روی دستش داشت ، در حالی که یک نخ سیگار دیگر را روشن می کرد ، در جواب گفت : پیشنهاد واقعا احمقانه ای بود . قاتل حاضر نمی شود به خاطر شش نفر مظنون دیگه که خوابشون دیر شده به قتلی که انجام داده اعتراف کند .

صاحب چشمان آبی در حالی که دوباره به پاهایش نگاه می کرد ، گفت : دیر یا زود قاتل واقعی مشخص می شود و شش نفر دیگه به خونه هاشون میرند .

و دختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود از دوست پسرش کمی فاصله گرفت و گفت : من فکر می کنم با حرف زدن ، حتی اگه قاتل واقعی خودش هم به قتل اون اعتراف نکند ، بقیه ی شش نفر دیگر می توانند بفهمند که قاتل است .

زنی که لباس قرمز بلند پوشیده بود و کفش های پاشنه بلند داشت ، به مردی که بر روی دستش خالکوبی داشت ، اشاره کرد و گفت : پس شروع کنید و تک به تک بگویید چطوری به این پرونده مربوط میشید .

مردی که بر روی دستش خالکوبی داشت ، لبخند زد و گفت : حالا که من باید شروع کنم ، یه سوال دارم .

و وقتی دید توجه همه جلب شده است ، در حالی که نیشخند به روی لب داشت ، ادامه داد : هیچ کی می دونه که مقتول کی بوده ؟ اصلا مرد بوده یا زن ؟ خوشگل بوده یا زشت ؟ مثل بعضی از ماها مایه دار بوده و یا مثل بعضی هامون خیلی وضعش داغون بوده است ؟ ...

در همین لحظه دوست پسردختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود حرف مردی رو که به روی دستش خالکوبی داشت رو قطع کرد و گفت : واقعا مسخرست . حتی بعضی از ما مقتول رو نمی شناسند .

زنی که کفش های پاشنه بلند داشت و لباس قرمز پوشیده بود ، سرش رو تکان داد و گفت : لازم نیست همه ی ما مقتول رو بشناسیم ، چون فقط یک نفر اون رو کشته است .

صاحب چشمان آبی همون طور که به زمین نگاه می کرد ، گفت : مطمئنم پلیس ها اشتباه می کنند که فکر می کنند هممون تو این قتل شریکیم . آخه من چطوری می تونم در قتل یک نفر شریک باشم ؟

دختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود ، دست دوست پسرش رو محکم تر گرفت و گفت : مگر ما می تونیم قاتل باشیم ؟  تصمیم گرفته بودیم تا آخر امسال بچه دار بشیم .

مردی که خالکوبی بر روی دستش بود ، با خنده جواب داد : مگر تو زندان نمی تونید بچه به دنیا بیارید ؟

دوست پسر دختری که لاک قرمز به ناخن هاش زده بود ، با نفرت به مردی که خالکوبی بر روی دست راستش داشت ، نگاه کرد و چند دقیقه ای سکوت همه ی اتاق رو فراگرفت .

مادری که پنج سال بود دخترش را کرایه می داد ، نگاهی گذرا به دو مرد انداخت و گفت : مثل اینکه شما نمی خواهید به خونه برگردید ؟

زنی که کفش پاشنه بلند داشت و لباس قرمز پوشیده بود ، به سمت مردی رفت که بر روی دست راستش خالکوبی داشت و گفت : داری یه سیگار هم به من بدی ؟

مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت ، در حالی که دود سیگارش را از بین لب هایش بیرون می داد ، دوباره نیشخندی زد و گفت : من به هیچ کس سیگار نمی دهم ، مگر اینکه مشخص شود قاتل کدومتون است تا بتونیم از این خراب شده فرار کنیم .

دختری که لاک قرمز به ناخن هاش زده بود ، گفت : فکر نمی کنم بتونیم از این مخمصه رهایی پیدا کنیم .

و دوباره سکوت تمام اتاق رو فرا گرفت و زنی که قبل از این شعری رو زیر لب زمزمه می کرد ، دوباره شروع به خواندن شعر دیگری کرد .

در همین لحظه توجه همه به این زن که تا بحال حتی یک کلمه حرف نزده بود ، جلب شد و مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت با فریاد گفت : نکنه قاتل تویی که هیچ چی نمیگی ؟

زن که حالا دوباره سکوت کرده بود ، لبخند زد و جوابی نداد .

دختری که بر روی ناخن هاش لاک قرمز زده بود ، نگاهی به زن انداخت و گفت : باید یه حرفی بزنید .

و زن که قبل از این فقط شعر می خواند ، در حالی که از چهره اش معلوم بود که واقعا دلش نمی خواست سکوتش را بشکند ، بالاخره رو به بقیه کرد و گفت : تنها گناه من تو زندگی ، بوسیدن لب های مردی بود که بعد ها مجبور شدم تنهاش بذارم و فکر نمی کنم این موضوع به پرونده ی این قتل مربوط باشد .

صاحب چشمان آبی ، رو پاهای کثیفش ایستاد و گفت : من تو تمام یک سال گذشته حتی یک لحظه به پاهام نگاه نکرده بودم . شاید واقعا این یک خواب باشه .

و در حالی که توجه همه به پاهای اون زن جلب شده بود ، مادری که دخترش را کرایه می داد ، رو به همه کرد و گفت : من هم تا به حال دخترهفده ساله ام را هیچ جا تنها نذاشته بودم .

مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت ، با عصبانیت گفت : من نمی دونم مردی که اون زن لب هاشو بوسیده ، به پاهای کثیف این زن و دختر هفده ساله ی اون یکی چه ربطی به هم دارند .

سکوت همه ی اتاق رو در برگرفت و زنی که آخرین بار ده سال پیش لب های عشقش را بوسیده بود ، اشک هاشو پاک کرد و دوباره شروع به زمزمه کردن یک شعر قدیمی کرد و با خودش فکر می کرد که می تواند قتل اون دختر را خودش به گردن بگیرد ، تا لااقل همه چیز زود تر تمام شود . مگر نه اینکه این وحشیانه ترین قتلی بود که تا بحال اتفاق افتاده بود ، پس اگر همه قبول می کردند که قاتل اوست ، او را در حضور همه ی مردم شهر با گلوله تیرباران می کردند و این دقیقا همان چیزی بود که خودش می خواست .

زنی که به ناخن هاش لاک زده بود ، در جواب مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت ، گفت : من فکر می کنم به قتل مربوط باشند .

صاحب چشمان آبی با خودش فکر می کرد که جسد دختربیچاره ای که به قتل رسیده بود ، به قطع اگر در رودخانه پیدا نشده بود می توانست حداقل یک امشب را با پول های مقتول در یک هتل خوب بخوابد .

دوست پسر دختری که بر روی ناخن هاش لاک قرمز زده بود تصمیمش را گرفته بود که به محض خروج از این اتاق به دوست دخترش بگوید که دیگر نمی خواهد او را ببیند و زنی که لباس قرمز بلند پوشیده بود ، با اینکه می دانست دخترک بیچاره که به قتل رسیده ، الان در سردخانه است ، به بدن تراشیده و قشنگ دخترک و اینکه اگر این اتفاقات نیافتاده بود چه پولی می توانست از آن در بیاورد ، فکر می کرد و مردی که بر روی دستش خالکوبی داشت ، دیگر از اینکه با یک بازیگر فیلم های س . ک . س . ی همراه با پنج نفر دیگر در یک اتاق حضور داشته باشد ، طاقتش تمام شده بود .

مادری که پنج سال بود دخترش را کرایه می داد کم کم این ترس در دلش افتاده بود که وقتی به خانه بر می گردد ، دخترکش در خانه نباشد و دختر هفده ساله ای که چند شب پیش به فجیع ترین شکل ممکن به قتل رسیده بود در تاریکی سردخانه به این می اندیشید که اگر بعد از اینکه مادرش اون رو با استفاده از اینترنت حتی بدون دیدن هیکل بزرگ مشتری اش ، به مردی که خالکوبی بر روی دست راستش داشت ، کرایه داد و اون مرد در تمام طول شب ، حداقل ده بار بهش تجاوز کرده بود ، از خانه فرار نمی کرد ، اسیر زنی که پاهای کثیف و چشمان آبی داشت و پول هایش را دزدید ، نمی شد و مجبور نمی شد به خاطر چند دلار دیگر در دام دختری بیافتد که لاک قرمز به ناخن هاش زده بود و خودش بچه دار نمی شد و از او می خواست که همبستر دوست پسرش شود و برایشان یک بچه به دنیا بیاورد و بعد اینکه از آنها هم فرار کرده بود ، در دام بازیگر معرف فیلم های س . ک .  س . ی  که یک لباس قرمز بلند پوشیده بود و ایده ی جدیدی در ذهنش داشت که تنها با استفاده از دخترک امکان پذیر بود ، اسیر نمی شد و در نهایت به دست مرد قاتلی که چون عشقش ده سال پیش لب هایش را بوسیده بود و برای همیشه تنهاش گذاشته بود ، از زنها متنفر شده بود ، نمی افتاد و مرد او را به خاطر نفرتش نسبت به زن ها تیکه تیکه نمی کرد .

 

پ.ن : زندگی یعنی خفه شو محمد .