Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

خیال آزادی

 

             

خیال آزادی ...

 

تو تمام طول مسیر همه ی حواسم بهش بود و تو آیینه ی ماشین نگاهش می کردم .

بعد از گذشت دو ساعت بالاخره کم کم از زل زدن به جاده خسته شد و چشماشو بست و به یه خواب عمیق فرو رفت . با این کمبود خوابی که اون داشت همین که تا همین حالا هم دوام آورده بود ، در نوع خودش مقاومت خوبی بود .

صدای موسیقی ملایمی که در حال پخش شدن بود رو کم کردم و سرعت اتومبیل را پایین آوردم که چیزی مانع خوابیدنش نشود .

شب همه جا رو فراگرفته بود و جاده کاملا تاریک بود و به جز نور چراغ اتومبیلم ، تا جایی که چشم کار می کرد هیچ نوری وجود نداشت . خیال آزادی هر لحظه ملموس تر می شد و بی تاب رسیدن شده بودم . به محض رسیدن همه چیز را بهش می گفتم .

گاهی ترس برم می داشت و احساس می کردم ماه بالای سرم مدام جا به جا می شود ولی افکار مختلفی که تو سرم بود ، اجازه نمی داد بیش تر از این خیالاتی شوم .

هر چند دقیقه با نیم نگاهی در آیینه چشمانش را می دیدم و مطمئن می شدم که او هنوز خواب است . اصلا دوست نداشتم تا وقتی که به مقصد می رسیم بیدار شود چون وقتی بیدار بود علاوه بر بوی عطر تندش که همین حالا هم تمام فضای اتومبیل را فراگرفته بود ، انرژی درونش که همیشه آن را حس کرده بودم ، نیز آزارم می داد .

درگیر افکار مختلف و تو حال و هوای خودم بودم که ناگهان یک اتومبیل که اصلا نفهمیدم از کجا پیداش شد و تو هیچکدام از آیینه ها هم ندیده بودمش ، با سرعت خیلی زیادی از کنارم رد شد . همه ی حواسم به اون اتومبیل بود و به چراغ های قرمز عقبش زل زده بودم که ناگهان اتومبیلم با هیکل بزرگش تو یکی از چاله های آسفات افتاد و تکان مهیبی خورد .

بلافاصله تو آیینه زل زدم و چشماشو دیدم که ناگهان باز شد .

همین اشتباه کوچک و یک ثانیه غافل شدن از مسیر کافی بود که او از خواب بیدار شود .

نگاهی به اطراف انداخت و گفت : محمد ، حدودا تا چند دقیقه ی دیگه می رسیم ؟

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : فکر می کنم حدودا یک ساعت از مسیر باقی مانده است .

دستش رو بر روی شونم گذاشت و گفت : همینجا بزن بغل .

بدون سوال مسیر اتومبیل را به کنار جاده منحرف کردم و همان جا ترمز کردم . چیزی نمانده بود که گریه ام بگیرد . نباید او بیدار می شد . اشتباه احمقانه ای کرده بودم که باید تاوان می دادم .

در ماشین را باز کرد و صورتش را رو به باد گرفت و گفت : خواب خیلی بدی دیدم .

چند دقیقه سکوت کرد و دوباره ادامه داد : به نظرت شش سال یعنی خیلی زیاد ؟ یعنی زمان زیادی است ؟

چند بار پشت سر هم گاز دادم و بعد اتومبیل را خاموش کردم و یک سیگار روشن کردم و گفتم : نمی دونم .

چند دقیقه ای سکوت کرد و انگار که منتظر چیزی باشد به شب نگاه می کرد تا اینکه باران کم کم شروع به باریدن کرد .

لبخند زد و گفت : حس ششمم بهم گفته بود که قرار است باران بگیرد .

از توی جیبش یک ظرف فلزی کتابی شکل در آورد و به لب هاش چسبوند . یکی دو قلپ خورد و دوباره ظرف رو سر جاش برگردوند و گفت : آبسلوت به مزاج من نمی سازه .

قطره های بارون صورتش را خیس می کرد . کمی می لرزید .

بهش گفتم : اون در رو ببند وگرنه حسابی سرما می خوری .

دوباره توی چشمام زل زد و پرسید : شش سال خیلی زیاد است ؟

با عصبانیت جواب دادم : نه . نمی دونم .

خندید و گفت : اگر زیاد نیست پس چرا از من خسته شدی ؟

از ماشین پیاده شدم و دور ماشین چرخیدم و روبروش ایستادم و گفتم : تو متوجه نیستی که این رابطه درست نیست ؟ من زندگی ام سیاه شده . عذاب وجدان دارم . هر شب خواب می بینم که زن گرفتم و تو زندگی مشترکم به عاقبت شوهر بیچاره ی تو دچار شدم .

خندید و گفت : شش سال پیش یه جوان دیوونه بودی ، که عاشقم شده بود . یه جوون که ارزش دوست داشتن داشت . یه جوون که نمی فهمید بودنش با من ، به معنای خیانت مشترک ما به مرد با نفوذیه که هر وقت از این موضوع مطلع می شد ، بدون شک هر دو نفرمون رو به درک واصل می کرد . فراموش کردی تو بودی که عاشق شده بود ؟ فراموش کردی که به خاطر خواست تو بود که ما به اینجا رسیدیم ؟

توی تاریکی یک خرگوش رو دیدم که از عرض جاده رد شد و توی دشت پرید . من آزادی خودم را به پول فروخته بودم .

اون هنوز داشت حرف می زد : نترس . شوهر من هیچوقت نخواهد فهمید که ما بهش خیانت می کردیم . دریا منتظر ماست . سوار شو که بریم .

یک تریلی از نزدیکمان رد شد و کنار ما ، لاستیک ماشینش توی یک چاله ی آب افتاد و همه ی گل و لای را به ماشینم پاشید .

دستانش را گرفتم و گفتم : تو تمام این شش سال بهت دروغ گفتم عزیزم . من عاشق پول تو شده بودم . هیچ چی نداشتم و تو بهترین سوژه برای یک شبه پولدار شدن بودی . حتی هیچ وقت خوابش رو هم نمی دیدم که یک روز بتونم پشت فرمون یک اتومبیل مثل این بنشینم . من ...

همون لحظه بود که هلم داد کنار و از ماشین پرید بیرون و به سمت دشت دوید و بعد از چند قدم روی زمین خم شد . صدای عق زدنش می آمد .

چند قدم به سمتش برداشتم و داد زدم : خوبی ؟

دستش رو بالا آورد و توی هوا تکان داد و بعد از چند دقیقه ایستاد و زیر باران شروع به نگاه کردن به اطراف کرد . کاملا خیس شده بود که بعد از چند دقیقه فریاد کشید : باورم نمی شود .

می خواستم بیشتر توضیح بدم تا حداقل تسکینش بدم که دوباره ادامه داد : باورم نمی شود . اون چند دقیقه ای که به خواب رفته بودم ، همه ی اینها رو تو خواب دیدم . خواب دیدم که کنار جاده متوقف می شیم و باران شروع به باریدن می کند . خواب دیدم که تو بهم می گی که به خاطر پول بوده که شش ساله که همه چیز زندگی من شدی و توی خواب دیدم که آبسلوت به مزاج من نمی سازه و بالا می آورم . همه چیز را مو به مو تا آخر توی خواب دیدم .

نگاهش کردم و پرسیدم : توی خواب دیدی که بعدش چه اتفاقی افتاد ؟ چه اتفاقی قراره برامون بیافته ؟

لبخند زد و گفت : تو خواب دیدم که یه خرگوش ، توی این دشت به این بزرگی ، نزدیک ما جست و خیز می کند .

خندیدم و گفتم : آره ، من هم دیدمش . از کنارمون رد شد و پرید تو دشت . دیگه چی دیدی ؟

تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو خواب دیدم که تو به خاطر ترسی که همه ی وجودت رو گرفته واسه همیشه تنهام میذاری . محمد من تو خواب دیدم که تو خیلی ترسویی .

پرسیدم : بعدش رو هم دیدی ؟

همون طور که داشت سوار ماشین می شد ، گفت : بعدش تاوان دادی محمد . چون منو تنها گذاشتی ، با یه اتفاق زندگیت برای همیشه خراب شد .

لبخند زدم و به خودم گفتم داره دروغ می گه که باهاش بمونم . به خودم گفتم تاوانی در کار نیست . شاید فقط تو خواب دیده بود ، من خیلی ترسو ام و می خواست منو بترسونه یا اصلا شاید خواب دیگه ای دیده بود که من توش نبودم . شاید واقعا حس ششمش بهش گفته بود که قراره بارون بیاد و اصلا بالا نیاورده بود و برای من فیلم بازی کرده بود و اون خرگوش ها رو هم توی دشت دیده بود . شاید هم واقعا همه چیز رو تو خواب دیده بود . اون راست می گفت که من خیلی ترسو ام .

فریاد کشیدم : فعلا که تصمیم ندارم تنهات بذارم .

و سوار اتومبیل شدم . تو آینه ی وسط اتومبیل تو چشمام خیره شد و دستش رو بر روی شونم گذاشت و گفت : دیگه وقت خداحافظیه . هینجا دور بزن و برگرد و برو زندگیتو بساز پسر خوب .

دستش رو سه بار آروم روی شونم زد و کیفش رو برداشت و از ماشین پیاده شد . به سمت دشت رفت و نگاهی به اطراف انداخت و خرگوش ها رو با نگاهش پیدا کرد و فریاد زد : سه تا هستند .

و دنبالشون شروع به دویدن کرد و تو تاریکی دشت ناپدید شد .

من هم در حالی که می ترسیدم حتی اتومبیل را روشن کنم و به خاطر آزادی ای که هرگز نداشتم غبطه می خوردم ، چشمانم را بر روی هم گذاشتم که شاید خوابم ببره و من هم خواب آینده رو ببینم . 

        

          

کوچه

 

             

کوچه ...

       

حال و هوای کوچه اون شب با همیشه فرق داشت و هر چند اون کوچه را واقعا دوست داشتم ، تاریکی بیش از حدش منو می ترسوند . دیگه وقتش رسیده بود که مرد کنجکاو خونه ی انتهای کوچه که همیشه جلوی خونش با محمد قرار میذاشتم پشت پنجره بیاید و مثل من انتظار محمد را بکشد تا صحنه های مورد علاقشو که دیدنشون دیگه براش عادت شده بود ، رو ببیند .

به قول محمد این دیوونگی ها همه چیز زندگیمون شده بود ، هر چند که طبیعی بود من و محمد و مرد پشت پنجره این قسمت زندگی رو دوست داشته باشیم .

اونشب ایمان داشتم حتی اگه یه روز ، من و محمد و مرد پشت پنجره هم این شب ها و این کوچه ی خلوت و تاریک را فراموش کنیم ، این کوچه هرگز ما را فراموش نخواهد کرد و همین ایمان مرا دوباره به این کوچه کشیده بود .

صدای محمد و جرقه های فندکش که دیگه تقریبا هر شب سکوت این کوچه را از هم می پاشید ، تو کوچه مونده بود . همیشه وقتی فندک رو دست می گرفت چند دقیقه ای رو باهاش کشتی می گرفت و پشت سر هم تق و تق می زد تا اینکه بالاخره بعد از ده ، دوازده بار ، بالاخره شعله می کشید و می تونست با فندکش سیگارش رو روشن کند . اون فندک خراب شده بود و محمد باید یکی دیگه می خرید اما هدیه ی یه دوست دیگرش بود که قبل از من باهاش به این کوچه می آمد و برای همین محال بود فندک رو عوض کند .

بر روی دیوار انتهای کوچه نوشته شده بود ، لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد و این جمله از لحاظ نگارشی غلط بود و باید نوشته می شد لعنت بر پدر و مادر کسانی که در این مکان آشغال بریزند و این یعنی من که همیشه دستمال کاغذی هایم را توی جوب می ریختم و محمد که فیلتر سیگار هایش را روی زمین می انداخت و شک نداشتم که پدر و مادرم هیچ گاه نخواستند که من با محمد یا هر کس دیگه ای به یه کوچه ی خلوت برم و دیوونگی کنم و اگه می دونستند که دخترشون چنین کاری می کنه ، خودشون رو می کشتند .

محمد اون شب با پنج دقیقه تاخیر اومد و مثل هر شب فندکش تو دستش بود و تازه وقتی مشغول بوسیدن لب هاش شدم ، متوجه مرد پشت پنجره شدم و به این فکر می کردم که اصلا امشب متوجه نشدم کی به پشت پنجره اومده است .

از محمد خواستم زیر نور ماه مثل همه ی شب های دیگر با من برقصد و بعد از یک ساعت که با هم بودیم ازش جدا شدم و از کوچه بیرون اومدم و اونشب بعد از مدتها بالاخره تصمیم به قانع کردن خودم گرفتم که محمد و لب هایش برای من کم است .

خیلی دوستش داشتم و اون هم ، من رو خیلی دوست داشت ولی این کافی نبود که من و عقایدم رو تا آخر عمر به این کوچه بکشد و با خودم عهد بستم که دیگر به اون کوچه نروم و فکر می کردم با این عهد همه چیز همون شب برای من تمام شده است .

اما بعد از دو ماه  متوجه شدم قدرت جدا شدن از کوچه و محمد رو ندارم و وقتی که دیدم همه ی تلاشم بی نتیجه است و محمد و اون کوچه از خاطرم نمی ره ، تسلیم شدم و زنگ زدم به محمد و بهش گفتم که دوباره امشب تو همون کوچه منتظرش هستم و محمد که انگار اصلا متوجه نبودن من در دو ماه گذشته نشده بود ، گفت که مثل همه ی شب های قبل سر ساعت مقرر در همان کوچه منتظرم است .

هر چند برام سوال بود که چرا محمد اینقدر بی تفاوت نسبت به این دو ماه برخورد کرده است ، چیزی نگفتم و تصمیم گرفتم همه ی سوال ها را همین امشب از او بپرسم و خودم را از شر آینده ی مبهمی که با سرعت عجیبی به سویش حرکت می کردم و قدرت مقاومت در برابرش را نداشتم نجات دهم .

وقتی لباس می پوشیدم سوال ها را به ترتیبی که قرار بود پرسیده شود در ذهنم مرور می کردم تا به محض دیدن محمد همه را یک جا از او بپرسم .

یک ساعت بعد وقتی به انتهای کوچه رسیدم احساس کردم که در این مدت هیچ تغییری حتی در تعداد فیلتر های سیگار که رو زمین بود و دستمال کاغذی های تو جوب ، به وجود نیامده و این احساس تعلق را نسبت به این کوچه دوست داشتم . راس ساعت سر و کله ی مرد پشت پنجره هم پیدا شد و انگار او هم متوجه غیبت دو ماهه ی من نشده بود و خبر داشت که امشب من به این کوچه میایم .  

محمد هم که از راه رسید قبل از اینکه هر سوالی بپرسم یا اینکه حرف اضافه ای بزنیم لب هایش را بوسیدم و یک ساعتی را زیر نور ماه با او رقصیدیم .

بعد از یک ساعت رقص ، وقتی می خواست بره دستش رو کشیدم و تو چشماش نگاه کردم و فقط یه سوال ازش پرسیدم : محمد ، همونی که قبل از من باهات به این کوچه میومد ، همونی که این فندک رو بهت هدیه داده ، چطوری تونست تو و این کوچه رو از خاطرش پاک کنه و با خودش کنار بیاد که دیگه به این کوچه نیاد ؟

محمد دوباره به سمتم اومد و دستم رو فشرد و خندید و جواب داد : چطور فراموش کردی که این فندک رو خودت به من هدیه دادی عزیزم ؟

محمد راست می گفت . من اون فندک رو بهش هدیه داده بودم و همون طور که اون نمی تونست از اون دل بکنه ، من هم حتی اگه فراموش کرده بودم چه روزهایی رو ، من و محمد با هم در این کوچه گذرانده ایم ، هیچ وقت نتونسته بودم از محمد و این کوچه و همه ی چیز هایی که بهشون تعلق داشتم دل بکنم . 

         

        

عشق ویتنامی من

 

               

عشق ویتنامی من ...

 

وقتی وارد ویتنام شدیم ، تو همون روزهای اول بود که پی بردم ، یه جنگ و همه ی محتویاتش از ریشه مزخرف است .

تو اون روزهای اول ، وقتی صدای گلوله یا انفجار به گوش می رسید ، تمام اعضای بدنم آزاد می شد و آرزو می کرد ، ولی خیلی زود به این اوضاع عادت کردم و قبل از اینکه متوجه بـشم ،کاملا تغییر کردم .

تو همون روزهای اول بود که با آنتونی آشنا شدم . اون یه ماشین جنگی بسیار قدرتمند در تاریخ جنگ های کشور ما با ویتنام محسوب می شد و قبل از این چند نوبت کامل در این کشور خدمت کرده بود .

او این جنگ رو یه بازی هوشی بزرگ می دونست و شدیدا بر این باور بود که مسئله ی زور و بازو در کار نیـست . از مرگ نمی ترسید و بار ها شنیده بودم که گفته بود آدمهای شجاع فقط یک بار می میرند .

من احساس می کردم بین ما شباهت های زیادی وجود داشت اما هر بار که با او همصحبت شدم ، بهم گفته بود که اگر به دنبال همدرد می گردم ، اشتباه گرفته ام . او همیشه می گفت که همدرد خوبی نیست . من هم خوب می فهمیدم که تنها ایرادش این بود که او اصلا هیچ گاه درد را احساس نمی کرد که بخواهد همدرد کسی باشد و حتی به یاد دارم که وقتی این جنگ در روزهای آخرش ، برای یادگاری یکی از اعضای بدن او را ، از او گرفت هم به روی خودش نیاورد که دردی حس کرده و کینه ای از این جنگ به دل نگرفت . من می دونستم که او روزی ناگهان با همه ی درد هایش به بن بست می رسد و خوشحال بودم که برای این جنگ کوچکتر از آن بودم که مثل او لازم باشه در راه این جنگ یکی از پاهایم را بدهم .

هر چقدر به آخر جنگ نزدیک تر می شدیم ، آنتونی خطرناک تر می شد و حتی با یک پا  هم برای همه ی ویتنامی ها یک خطر بزرگ به شمار می رفت .

آنتونی فکر می کرد یک عقاب است . برای همین بود که با اینکه او نزدیک ترین دوست من در این جنگ بود هیچگاه از خانواده اش چیزی نپرسیدم . او نمی دونست که حتی اگر عقاب هم باشد ، عقابی است که همه ی عمرش را با آدمها گذرانده و نمی تواند تا همیشه مثل عقابها رفتار کند .

آنتونی مثل من دیوونه بود . همه ی ما دیوونه بودیم . سرباز هایی که قربانی حماقت های اخلاقی سیاستمداران یک دولت زورگو و عیب جو شدیم . سرباز هایی که وقتی به سمت ویتنام می رفتیم وظیفمون کشتن ویتنامی ها بود و بهمون گفته شده بود که مجازیم هر کاری که می خواهیم انجام بدیم و به همین خاطر بود که ما همه کاری کردیم .

تا اینکه یه روزی که هرگز نفهمیدم روز خوب یا بدی بود ، جنگ تموم شد و ما رو به کشورمون برگردوندند و ازمون خواستند که دوباره یک شهروند معمولی باشیم .

در اون جنگ هر سربازی اینقدر خوش شانس نبود که تا آخرین لحظه تو این حماقت سهیم باشه و با تموم شدن جنگ به آمریکا برگرده و تا همیشه تو شوک تموم شدن جنگ باقی بماند . اتفاقی که اگر قبل از اون  به هر دلیلی به کشورمون برگشته بودیم ، قبولش خیلی راحت تر بود .

اما من و آنتونی از همین دسته سربازان بودیم که با یکی از آخرین هواپیماهایی که آخرین دسته سربازان رو به آمریکا بر می گردوندند ، به کشورمون برگشتیم و به طور کلی با این دنیا غریبه شدیم .

آنتونی خیلی بیش تر از بقیه ی سرباز هایی که در این جنگ بودند ، درگیر این تغییر شرایط ناگهانی شد و با بازگشت به آمریکا به لحظه ای رسید که در تراژدی های یونانی ، قهرمان داستان پی می برد که هر چی می دونسته غلط بوده است .

مردی که روزی با همه ی وجودش جنگیده بود ، امروز نمی توانست همه ی چیز هایی که به این جنگ داده بود را فراموش کند . او همه ی احساسش را در راه این جنگ فدایی کرده بود و به دار آویخته بود و امروز باید همه چیز را از ابتدا شروع می کرد .

حداقل چون می خواستم ، از عاقبت آنتونی و بلایی که سرش می آد با خبر بشم ، این مرد بی هویت را همراه خودم ، به خانه ام بردم و یک زندگی جدید را با او شروع کردم .

او بعد از چند هفته سکوت بالاخره شروع به بروز دادن احساساتش کرد و دچار هذیان شد . همیشه عصبی بود و توی خواب راه می رفت .

در نهایت هم یک روز قلم دست گرفت و شروع کرد به نوشتن کتابی با عنوان ــ عشق ویتنامی من ــ که در ابتدا شبیه هذیان های یک آدم دیوانه بود .

آنتونی یه سرباز موجی بود که شروع به نوشتن یه رمان عاشقانه کرده بود که هیچ ربطی به جنگ نداشت .

آنتونی در توجیه این کارش یک بار به من گفت که احساسات ، همیشه ناگهان به سراغ آدم میاد ، کاملا غیر منتظره و بدون اینکه خودت خواسته باشی و با چنان قدرتی می آد که هیچ راهی برای مقابله با آن وجود ندارد و مهارش غیر ممکن است . درست همون وقته که آدم به خودش می آد و به پاهاش نگاه می کنه و می فهمه که تا کجا مرد این راه است .

عشق ویتنامی من ، یک داستان کاملا عاشقانه بود که آنتونی در این کتاب به جز در عنوان کتاب ، در هیچ جا به ویتنام اشاره نکرده بود . این قصه ، داستان زندگی دختری بود که همیشه و همیشه در انتظار یک مرد به اسم آنتونی زندگی کرد ، و خواننده ی کتاب هر لحظه منتظر بود این مرد از راه برسه و نقش اول کتاب بشه ، ولی همین طور تا آخر داستان به نبودن ادامه داد و جای خالی اش در تمام صفحات کتاب احساس می شد ، به طوری که هر کسی با خوندن کتاب احساس می کرد که این مرد به دلیل حضور در ویتنام در کنار دختری که همیشه عاشقش بود ، حضور نداشت .

و وقتی این کتاب به چاپ رسید آنتونی در حالی برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات به خاطر بهترین رمان عاشقانه ی سال در جهان ، شد که هیچ گاه در زندگی اش عشق را تجربه نکرده بود و همیشه کمبود عشق را در زندگی اش احساس می کرد . 

          

         

من یک مردم

 

          

من یک مردم ...

      

من یک مردم . مردی که تقریبا هر روز به همسرش می گوید که زندگی واقعا عجیب است و با مخالفت همسرش رو به رو می شود . مردی که همسرش به ساده بودن دنیا اعتقاد دارد .

مردی که همسرش تقریبا معنای خیلی از کلمات از جمله خیانت را نمی داند و این مرد از این موضوع خیلی خوشحال است .

مردی که همسرش مثل بیشتر زن های دنیا ، لباس های تقریبا گران قیمت می پوشد ، آرایش می کند و روزانه چندین ساعت با تلفن حرف می زند . مردی که می داند همسرش به تفریح نیاز دارد و همه ی تلاشش را می کند که جوابگوی این نیاز همسرش باشد .

مردی که عاشقانه همسرش را دوست دارد و به اینکه همسرش هم او را دوست دارد ایمان دارد و در زندگی احساس خوشبختی می کند .

مرد مدرن و خوش تیـپـی که همیشه خوب لباس می پوشد و در مهمانی ها درست رفتار می کند که آبروی همسرش را نبرد .

و مردی که خوب بلد است برای همسرش حرف های عاشقانه بزند تا اوضاع همیشه ایده آل باشد .

من یک مردم . مردی که تنها دغدغه ی زندگی اش ، تامین نیاز های مالی خانواده اش ، که به خودش و همسرش خلاصه می شود ، می باشد .

مردی که برای تامین این نیاز های مالی دو شغل کاملا متفاوت دارد . مهندسی که هرچقدر تلاش کرد نتوانست شغلی متناسب با رشته ای که در آن درس خوانده بود پیدا کند . مردی که به جز صمیمی ترین دوستش نتوانست به هیچ کس بگوید که شغل دومش چیست . صمیمی ترین دوستی که خودش مشتری این مرد شد .

من یک مردم . مردی که شغل دومش ، زنانه است و تا حالا به ندرت دیده است که مرد دیگری در این شغل همکار او باشد . هر چند که در این شغل زن ها رقیب های خیلی خیلی سر سختی برای او به حساب می آیند .

مردی که تن فروشی و روسپی گری می کند و به خاطر چند دلار به ناخن هایش لاک می زند و همبستر یک سری از همجنس های دیوانه اش می شود .

مردی که هیچ گاه از یاد نمی برد که یک بار که با یکی از مشتری هایش هم صحبت شد و دلیل این کارش را به مشتری اش گفت ، مشتری اش را از دست داد و پیش خودش قسم خورد که دیگر به جز تبلیغات برای کارش ، درباره ی این موضوع با هیچ کسی حرفی نزند .

من یک مردم . مردی که هر وقت در کنار همسرش می خوابد احساس بدی دارد . مردی که همیشه آرزو داشت می توانست همه ی حقیقت را برای همسرش بگوید .

مردی که همسرش شغل دومش را نمی داند .

مردی که به خودش افتخار می کند که اینقدر مرد است که همسرش هیچ گاه به او خیانت نکند . 

        

      

قاتلی آرام

 

              

قاتلی آرام ...

           

رو ماسه های ساحل نشسته بود و همان طور که چشم از دریا بر نمی داشت ، دستش رو در جیبش کرد و یک نخ سیگارِ دیگر از جیبش در آورد و آن را روشن کرد و یک کام عمیق از آن گرفت .

فقط دریا مثل او آرام بود . آرامشِ ابدی که هیچ طوفانی آن را به هم نمی زد .

قطره اشکی از چشمش لغزید و گونه اش را خیس کرد و راه را برای گریه کردن او هموار کرد و همان طور که گریه می کرد بالاخره جرات گرفت و لب به گفتن گشود : تو که خودت می دونی ، اون روزها فکر می کردم ، عاشق شدم . داغ بودم و دیوونه . همه ی اطراف فریبم می داد و همون چیزی که ، تو اسمش رو مجموعه اشتباهاتم گذاشتی ، همه ی دنیای من شده بود . شبام روز شده بودند و به دنبال آرزو های محال قدم به قدم ، گمراه تر می شدم . تو با تمام وجودت تو قلبم بودی ولی نمی دونستم چی هستی . تو بودی و خود نمایی می کردی اما من با شیطان رقصیدم و پا به پای شیطان از خود بی خود تر شدم . این اواخر خودم نبودم . محمدی که می رقصید ، من نبودم . وقتی کبریت را کشیدم در بوی کبریت پراکنده بودی ، صدای فریادِ  نه گفتنت در صدای سوختن کبریت بود  و فقط یک نگاه به کبریت کافی بود که جلوی این دیوانه را بگیرد اما من نه بوییدم ، نه شنیدم ، نه دیدم و فقط سوزاندم . من همانی هستم که همه چیز را سوزانده . می دونستم اینجا می تونیم حرف بزنیم . امروز اومدم که اینقدر اینجا بشینم که فقط یه اشاره از تو منو از شرِ این تردید نجات بده . خدای من ، تو منو خواهی بخشید ؟

آرامشِ عجیبی در فضا پراکنده شد و فقط صدای امواج شنیده می شد . دریا مثل او قاتلی آرام بود . او مو به مو ، نخ به نخ و باغ به باغ  می سوزاند و دریا در آغوشِ خودش تن به تن غرق می کرد . شاید دریا هم روزی خودش را آتش می زد .

چشمانش رو بست . شاید منتظر یک معجزه بود .

خدایا من رو خواهی بخشید ؟

محمدی که می رقصید ، من نبودم . من نبودم .

با تمام وجودش اشک می ریخت ، با چشمانی بسته .

بعد از چند دقیقه که چشمانش رو باز کرد ، ساحلی در کار نبود . دریا و همه ی آرامشش محو شده بود .

باورش نمی شد . تو اتاقش بود و یه کبریت دوباره تو دستش بود .

دوباره چند سال جوون تر شده بود . دوباره زنده بود . دوباره نفس می کشید . باور نمی کرد . همه چیز مثل چند سال پیش بود که خودش را سوزانده بود .

خدا بهش یک فرصت دیگر داده بود .

نشست روی تخت . فکر کرد . فکر و فکر و فکر .

از صدای نفس هاش به وجد میومد . از بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش . از حس اینکه می تونست لمس کنه . اما همه چیز اونو به یاد یه نفر می انداخت که دیگه نبود . دوباره همه چیز براش زنده شده بود . همه چیز . دوباره انگار عاشق بود . دوباره و دوباره .

داغ بود و دیوونه .

بازهم کبریتی آتش زد .

فقط یک نگاه به کبریت کافی بود که جلوی این دیوانه را بگیرد . اما نه بویید ، نه شنید و نه دید .

و فقط سوزاند .

و دوباره مرد .

             

پیش در آمد : محمدی که می رقصید ...