Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

دروغ بزرگی بود

 

 

دروغ بزرگی بود ...

 

تو اتاق تاریک لعنتیم ، سایه ی من مثل همیشه از خودم بلند تر بود و این دیگه برام چیز عجیبی نبود ، چون دیگه من به کوتاه بودن عادت کرده بودم . الان سال ها بود که من از یه آدم احمق ضعیف بیشتر نبودم . دیوانه ای که در کتاب های خیالی اش گم شده بود . گمشده ای بودم که هیچ وقت هیچ چیز نبود و دیگه براش مهم نبود که مهم نباشد .

سیگار هایم را یکی یکی پشت سر هم دود می کردم و صورت همسر مرده ام را تو ذهنم نقاشی می کردم . تنها مردی که من واقعا عاشقش بودم و دنیا مثل همیشه بی رحمانه تو یه اتفاق ساده مثل همه ی اتفاق های دیگه ، اون رو از من گرفته بود . همان مردی که همیشه صداش برای مسخره کردنم از همه بلند تر بود و باز هم می دونستم که واقعا من را دوست دارد .

احساس می کردم که دیگه دیوار های اتاقم برای سایه ام کوتاه شده است و دلم می خواست فراتر از این اتاق قدم بردارم ، هر چند که می ترسیدم که از اتاقم بیرون بیام و وسوسه بشم که از خونه خارج بشم و همسایه هام من رو ببیند و باز هم با نگاهشون تحقیرم کنند و بهم بخندند . بخندند که می ترسم به آسمون نگاه کنم یا دلم نمیاد سرشون داد بزنم که برای همیشه خفه بشند.

من مدت ها بود که همین بودم . زنی که انگاراز سه سالگیش روی پیشونیش نوشته شده بود که حتی جرات رو به روشدن با خودش رو نداره و از سایه ی خودش هم می ترسد . زنی که به زور تظاهر خودش رو تا اینجا کشیده بود و امروز دیگه مثل یه جنازه ی مونده ، سنگین شده بود و نمی توانست حتی یک قدم از این جلو تر برود .

تو بچگی فقط یه بار گمشده بودم و تو نوجوانی هم مثل خیلی از آدم ها یک بارعشق بی فرجام رو تجربه کرده بودم . یه بار ازدواج کرده بودم و یه بار همسرم رو از دست داده بودم . یک بار تصادف کرده بودم و فقط یک بار کچل کرده بودم . فقط تو شرایط ایده آل ، فقط همبستر همسرم شده بودم و حداکثر هفته ای هفت نخ سیگار کشیده بودم و این ها همه اتفاق هایی بود که برای همه آدم های این دنیا می افتاد ، اما همه ی این اتفاقات فقط برای من خیلی متفاوت تر از بقیه ی آدم ها شده بود .

تو آیینه ی اتاقم این زن واقعا زشت بود و با اینکه این بار هنوز چشمانش مثل همیشه خیس نشده بود به مانند همان کودک احمقی بود که اینقدر دلش برای ماهی مرده اش سوخته بود که چند روزی مات و مبهوت ، فقط به تنگ خالی ماهی نگاه می کرد .

این زن تو همه ی زندگی اش گوسفندی بود که روزی هزار بار خورده می شد و از این وضع خسته شده بودم .

به چشمان عمیقم در آیینه زل زدم . با مشتم شکستمشون و با دستای خونیم لبای خشکم رو تر کردم . من تو همه ی زندگیم تو هیچ گم شده بودم ، تو یازده رمانی که نوشته بودم و هیچ وقت هیچ کدام چاپ نشده بود . احساس می کردم که امشب زمانش رسیده است که خودم را پیدا کنم و به آدم بزرگ های اطراف ثابت کنم که من هم قدرت داد زدن دارم . می تونست این تکان هم مثل رعشه های قبلیم هیچ باشه و فقط اتفاقی باشه که دیگران رو بخندونه ولی دیگه زمانش رسیده بود که یا گرگ بشم و دریدن رو یاد بگیرم و یا برای همیشه بمیرم و این بازی مسخره ی همیشه رو به پایان برسونم .

نگاهی به دست لرزانم انداختم و بر روی کلید در اتاق گذاشتمش و در اتاقم رو باز کردم و این اولین قدم جنگ بزرگی که قرار بود بر علیه دنیا شروع کنم . من باید همه ی چیز هایی که حق من بود رو پس می گرفتم و حتی به اندازه ی همه ی سالهایی که نداشتمشون ازشون استفاده می کردم . من می خواستم از همه ی حق هایی که یک آدمیزاد داشت ، استفاده کنم . می خواستم حریم داشته باشم و در برابر متجاوز ها از خودم دفاع کنم . من فقط می خواستم از خط بطلان خودم رد بشم .

خون خشک شده ی دست هام بر روی لبانم ، رژ لب قشنگی شده بود و صورتم رو از حالت معصومیت بیخودی که همه ی این سال ها اسیرش شده بودم در می آورد . کش مسخره ای که دور موهام بود رو باز کردم و سرم رو تکان دادم و موهامو تو هوا رها کردم و وسوسه ی خیس شدنشون زیر بارون که هیچ وقت تجربش نکرده بودم از همین حالا همه ی وجودمو فرا گرفت . لباس قرمز قشنگی که اینقدر کوتاه بود که فقط تا نافم رو می پوشوند رو تنم کردم و دامن زرد رنگی که خیلی دوستش داشتم رو پام کردم و حلقه ی آهنی تنگی که از وقتی ازدواج کردم ، حتی وقتی همسرم مرده بود از انگشتم بیرون نکشیده بودم رو با زوراز انگشتم بیرون کشیدم و ناخن هامو سر حوصله لاک زدم و از خونه بیرون اومدم .

هیچ کس تو کوچه نبود و وقتی تو آرامش کامل به آسمون خیره شدم قطرات بارون رو دیدم که با چه آرامشی بر روی من فرود می آمد و به من می پیوست .

همین طور خیره به آسمون در حالی که قطرات آب از موهام می چکید راه افتادم و طول کوچه را قدم زدم تا به خیابون برسم . هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم و حالا که غرق در این احساس شده بودم می تونستم از ابتدا همه ی نوشته هامو که بوی مردگی و اسارت می داد عوض کنم .

من دیگه حتی می تونستم به جای اینکه بشینم و به آدم هایی که منو نمی فهمند نگاه کنم ، تو نوشته هام خورشید رو هم مسخره کنم . اون زن خجالتی احمق مرده بود .

تو همین احساس بودم که وقتی صدای ناهنجار یه هرزه دنیام رو از هم پاشید ، تازه فهمیدم که به خیابون رسیدم . یه مرد جوان زشت که نصفه شبی ، عینک آفتابی رو چشماش بود ، کلشو از شیشه ی ماشینش بیرون گرفته بود و با صدای نازک مسخرش ازم خواست که تا گشت پلیس من رو با این وضع تو خیابون ندیده ، سوار ماشینش بشم و باهاش به خونش برم .

این قسمت دوم جنگ من بود . پس لبخند زدم و ازش خواستم از ماشینش پیاده بشه و خودش من رو سوار ماشینش کنه و هر جا که دلش می خواد با خودش ببرد .

مردک احمق وقتی از ماشینش بیرون اومد مشت اول رو طوری تو صورتش گذاشتم که احساس می کردم همه ی استخوان های دستم خرد شده است و وقتی به سمتم حمله ور شد و شروع به کتک زدنم کرد در حالی که داشتم زیر بار مشت هاش از خودم بیخود می شدم و از هوش میرفتم کم کم همه ی مردم غریبه رو میدیدم که به حمایت از من به سمت اون مرد حمله ور می شدند و جمعیتی که مدام زیاد تر میشدند و هر چند داشتم زیر دست و پای جمعیت غریب له می شدم ، خوشحال از این بودم که خیلی از این مردم برای حمایت از من است که من رو له می کنند و در آخر دیگه وقتی درد های نقطه نقطه ی بدنم به یه درد مشترک بزرگ تبدیل شده بود چراغ قرمز اتومبیلی رو که بهمون نزدیک می شد و آژیر می کشید رو دیدم و از حال رفتم .

من اونشب واقعا حال خوشی نداشتم و نفهمیدم از ابتدا چه اتفاقی برای من افتاد ، ولی فرداش تیتر همه ی سایت های خبری این شهر شده بودم که هر کدوم برای خودشون یک داستان خیالی از این زن که حالا حالش خیلی بدتر از قبل بود ساخته بودند و با شنیدن این داستان ها از اینور و اونور تو بازداشتگاه ، که یکیش داستان زنی بود که تو ماشین نیروی انتظامی توسط ماموران مورد تجاوز قرار گرفته و دیگری داستان یک فاحشه ی خانه دار و اون یکی داستان زن بیچاره ای که اسیر یک درگیری خیابونی شده بود ، خودمم گیج شده بودم که قصه من چیه و تنها چیزی که میدونستم این بود که من از ابتدا یک اتفاق خنده دار بودم و زندگی این زن دروغ بزرگی بود .

 

....................

 

من اصلا بلد نبودم سیگار بکشم و همه ی سیگار هامو چس دود می کردم . آرومم نمی کرد . دروغ بزرگی بود .

من از سک*س لذت نمی بردم و همیشه این اتفاق برام دردناک بود . لذتی نداشت . دروغ بزرگی بود .

من همسرم رو دوست نداشتم و حتی خودم رو گول می زدم . تظاهر می کردم . دروغ بزرگی بود .

من هرگز عشق رو تجربه نکردم و همه ی داستان هام خیالی بود . نویسنده نبودم . دروغ بزرگی بود .

من ......    دروغ بزرگی بود . 

 

مرده

 

 

مُرده ...

 

چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد .

هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد .

نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب داره برام دست تکان میده اما من فقط مادرش رو که پشت فرمون اتومبیل است ، میبینم و به مادرش لبخند می زنم و به خودم میگم که چقدر این کودک بد شانسه که مادرش اینقدر زیباست و ممکنه این موضوع در نهایت براش گرون تمام شود .

برای فرار از ترافیک ، به خیال خودم زرنگی می کنم و وارد یه خیابان فرعی می شوم اما این خیابون هم بسته است و بعد از بیست دقیقه که در ترافیک این خیابون هم می مونم ، به سر خیابان که می رسم متوجه میشم که علت ترافیک اینجا سرویس یکی از دانشگاه هاست که کنار خیابان ایستاده و دختر های دانشجو را پیاده می کنه و چون همه ی اتومبیل ها برای سوار کردن دختر ها ترمز می کنند و حتی خیلی ها هم که جلو رفته اند بوق می زنند و دنده عقب می آیند ترافیک شده است .

بعد از اینکه بالاخره از ترافیک فرار می کنم ، به خونه که می رسم بلافاصله به دوست دخترم زنگ می زنم و بهش می گم که می خوام امشب ببینمش اما اون بعد از چند ثانیه مکث یه سرفه ی تقلبی تحویلم میده و میگه که حسابی سرما خورده و نمی تونه امشب از خونه بیرون بیاید .

تو دلم به دوست دختر دروغ گوم می خندم و چون اونقدر ها برام ارزش نداره که اعصابم رو به خاطرش داغون کنم به روی خودم نمیارم که می دونم تازگی یه دوست پسر پولدار پیدا کرده و مطمئنا امشب می خواد با اون به خوش گذرونی بره و هیچی  نمیگم و گوشی رو قطع میکنم و به آشپزخونه  میرم و بعد از خوردن یه قهوه ی داغ دوباره از خونه بیرون می زنم .

سر خیابون برای دختر شونزده هفده ساله ای که کنار خیابون ایستاده ، بوق می زنم و شیشه رو پایین میکشم و میگم که حتی حاضرم برای یک شب باهاش بودن چهل هزار تومن بپردازم اما اون دختر یه لبخند تحویلم میده و بهم میگه که دنبال یه همراه همیشگی می گردد .

از حرف هاش خندم میگیره و با خودم فکر می کنم که بعد از اینکه مهریه ی همسر سابقم رو کامل پرداخت کردم ، می تونم برای ادامه ی زندگیم ، همراه دختری باشم که حداقل ده سال از من کوچیکتر است .

پام رو بر روی پدال گاز فشار می دهم و به سمت پارک محل راه می افتم . تو راه دوست و همکارم بهم اس ام اس میده که امروز همسر سابقم رو با رئیس شرکت دیده که با هم به سمت خونه ی رئیس شرکتمون می رفتند و من وقتی اس ام اس رو می خونم به یاد اولین باری که کیف پول همسرم رو تو خونه ی همین دوست خوب عوضیم که این اس ام اس رو بهم داده ، پیدا کردم ، می افتم و تا رسیدن به پارک محل خاطرات خوب مزخرفی که با همسرم داشتیم  رو مرور می کنم .

تو پارک در کنار دختری میشینم که بعد از یه کم دروغ که تحویل هم میدیم بدون مقدمه لب هامو می بوسه و در نهایت بهم میگه که نامزد داره و هرچند خیلی از من خوشش اومده باید با هم خداحافظی کنیم .

دختر که میره ، تو راه رفتن به دستشویی پارک با دیدن یک جنین مرده از یک انسان بدبخت ، که تو باغچه ی نزدیک دستشویی افتاده ، اینقدر حالم بد میشه که فراموش می کنم دستشویی داشتم و به صندلی ای که بر رویش نشسته بودم بر می گردم و گیج و مات میشینم و به اطراف زل می زنم .

دیدن یک کودک کوچولوی فال فروش در آن سوی پارک که با التماس به دیگران فال هاشو میفروشه و مردی که بر روی یک روزنامه در آنسوی پارک خوابیده ، حالم رو بهتر می کنه و خوشحال میشم که اون جنین اینقدر خوش شانس بوده که به دنیا نیومده است .

تلفن همراهم رو از جیبم بیرون میکشم و به برادر بزرگترم که وضع مالی خیلی خوبی داره زنگ می زنم و براش تعریف میکنم که موعد قسط مهریه ی همسر سابقم تا دو روز دیگه از راه می رسه و من هنوز حقوق این ماه رو نگرفتم و ازش می خوام که اگه داره ، برای چند روزی چند صد تومانی بهم قرض بده ولی برادرم برام قسم می خوره که فعلا هیچ پولی تو دست و بالش نیست و بهم میگه که اگه چند روز پیش بهش زنگ می زدم حتما کمکم می می کرد .

خداحافظی می کنم و گوشی رو قطع می کنم . سیگاری روشن می کنم و یک کام عمیق از سیگار میگیرم و همه ی دود سیگار رو می بلعم و با خودم فکر می کنم که من واقعا تنهام .

هندزفری داغونم رو که همیشه همراهمه از جیبم بیرون میکشم و تو گوشم میذارم و در حالی مشغول گوش دادن آهنگ مورد علاقم میشم که مدام صدای هندزفری خرابم قطع و وصل می شود .

تو یه اس ام اس تایپ می کنم محمد مُرد و این اس ام اس رو به همه ی شماره هایی که تو گوشیم هست می فرستم و گوشیمو کنار میذارم .

سردی و ترافیک خیابون ها ، کودک سه چهار ساله ی اتومبیل بغلی و مامان خوشگلش ، دختر های دانشجویی که هرگز منتظر ماشین نمی مونند ، راننده های مهربون ، دوست دختر های دروغ گو ، همراه های همیشگی شونزده هفده ساله ، همسر های سابق خیانت کار ، دوست های خوب عوضی ، رئیس های فرصت طلب ، خاطرات خوب مزخرف ، دختر های وفادار به نامزدشون ، جنین های به دنیا نیومده ی خوشبخت ، فال فروش ها و کارتن خواب های بدبخت ، برادر های بزرگ غریبه و هندزفری های خراب رو از یاد می برم و فراموش می کنم که دستشویی داشتم و کف زمین دراز می کشم و خودم رو به مردن می زنم و با چشم های بسته ، چشم هامو به یاد میارم و کودکی که در حال فرار از دست پدرش فریاد می کشید : « من رو دیوار نقاشی نکردم ، به خدا راست میگم . » ، در حالی که می دونست دروغ میگه و تو دلش می خندید و از حالا یه دیوار دیگه رو نشان می کرد . 

 

پیش در آمد : یادش بخیر ، نوشته ی دوست خوبم فرح . 

 

راز سوپ جو

 

  

راز سوپ جو ...

 

مرد : یادم بده ، بلکه یه روز اگه نبودی منم بتونم برای خودم از این سوپ ها درست کنم .

زن : نیازی نیست تو یاد بگیری ، چون من همیشه هستم .

مرد : همیشه ی همیشه هستی ؟

زن : به موندنم شک داری ؟

مرد : به تو نه ولی به دنیا چرا .

زن : من حریف دنیا می شم  ، اینقدر ضعیف نباش . 

مرد : باشه قبول ، پس بهم یاد بده که من هم بتونم برای تو سوپ درست کنم .

زن : نیازی نیست ، هر وقت هر کدوم سوپ خواستیم ، من درست می کنم ، با هم می خوریم .

مرد : اما این که بتونم من این لذت رو بهت بدم ، برام فرق می کنه .

زن : من از اینکه تو از خوردنش لذت می بری ، لذت می برم .

مرد : بهم یاد بده سوپ درست کنم .

زن : اصرار نکن عزیزم .

مرد : اگه سوپ درست کردن رو یادم ندی ، دیگه هیچ وقت باهات همبستر نمی شم .

زن : اشکالی نداره ، من هم دیگه برات سوپ درست نمی کنم .

مرد : سوپ چه ربطی به سک*س داره ؟ 

زن : ربطی نداره ، فقط هر دو تاشون اولش س داره .

مرد : اصلا به درک .

زن : یعنی دیگه سوپ نمی خوری ؟

مرد : چرا ، منظورم این بود که دیگه نمی خوام یادم بدی .

زن : باهام همبستر می شی بازم ؟

مرد : برام سوپ درست می کنی ؟

زن : اگه سک*س باشه ، سوپ هم هست .

مرد : خوبه ، ولی فراموش نکن سک*س رو فقط تو می خوای ، خود خواه .

زن : سوپ هم فقط تو می خوای ، زندگی همینه عزیزم .

مرد : اگه یه روز دیگه سوپ نخوام ، با کی سک*س می کنی ؟

زن : محاله یه روز سوپ رو کنار بذاری ، چون این تو نیستی که سوپ می خوای ، بدنت به سوپ نیاز داره .

مرد : بدنم منو اسیر می کنه .

زن : زندگی همینه .

                                            

                                        ....................................

چهل سال بعد :

 

مرد : راز سوپ جو چی بود که هیچ وقت بهم یاد ندادی ، خودم درستش کنم ؟

زن : راز سک*س چی بود ؟ راز سوپ جو هم ، همون راز سک*س بود .

مرد : مثل من و تو که رازمون یکی بود .

زن : مثل زندگی .

...

مسافر زمان

 

 

مسافر زمان ...

 

واگن هایی که حتی هواکش درست حسابی نداشت ، مردمی که به شدت همدیگر رو هل می دادند تا فقط شاید جایی که گیرشان میاید کمی بهتر باشد و صدای زنی که هر چند دقیقه تو بلندگوی واگن ایستگاه رو اعلام می کرد ، همه و همه حسابی اعصابم رو به هم می ریخت .

احساس یک قربانی رو داشتم که هر روز صبح زود باید به لطف این قطار های زیرزمینی شرق به غرب تهران رو از زیر زمین طی می کرد تا به محل کارم که بایگانی یک اداره ی مسخره بود برسم و دوباره بعد از چندین ساعت کار بر عکس همین مسیر رو طی می کردم تا به خونه بروم و شکمم رو پر کنم و به رخت خواب برم و چشمامو ببندم و منتظر فردا بشم که همین روند رو تکرار کنم .

از این وضع واقعا خسته شده بودم . از تنهایی و از غریبگی تمام مردمی که هر روز در این قطار ها همسفر من می شدند .

چشمانم را بستم و سرم را به شیشه ی پشت سرم تکیه دادم تا کمی استراحت کنم . تا کمی نبینم و خالی شوم اما فایده ای نداشت . به خودم می گفتم که باید این غریبگی رو تحمل کنم . همه ی این مردم مثل من قربانی بودند که باید این موقع صبح به سمت جایی می رفتند .

گوشه ی چشمم رو باز کردم تا مطمئن شوم اما انگار محاسباتم غلط از آب در اومده بود . یک پسر خوش تیپ در آنسوی واگن بود که چشمانی رنگی و یک کیف قهوه ای داشت و انگار که همه ی واگن رو زیر نظر داشت . فقط اون مثل قربانی ها نبود و حدس می زدم یک استثنا در بین مردم باشد . قد بلند بود و با هوش به نظر می اومد .

حسابی توجه من رو به خودش جلب کرد و دلم می خواست طوری که معلوم نشود که دختر بی آبرویی هستم از او بپرسم به کجا می رود که نوع نگاهش با بقیه متفاوت است . با خودم طی کردم اگر به من پیشنهاد دوستی داد قبول می کنم و اگر خواست تو همین مترو جلوی چشم همه لبانم رو ببوسه مقاومت نمی کنم . حتی از تجسم این صحنه خندم می گرفت . اون مرد به نظر باهوش تر و با شخصیت تر از این میومد که حتی من را ببیند .

اما من هم نباید خودم رو دست کم می گرفتم . می تونستم برنامه ای بریزم که عاشقم بشه و به خواستگاری ام بیاید . اگر خانواده ام یک روز دندون روی جیگر می گذاشتند و تو مراسم خواستگاری کاری نمی کردند که اون متوجه اختلاف طبقاتی دو خانواده بشه ، حتی امکان داشت باهاش عروسی کنم و یک بچه ی چشم رنگی هم به دنیا بیارم . البته این موضوع فقط ممکن بود چون خواهرم هم با یک مرد چشم عسلی ازدواج کرده بود ولی هیچ کدوم از بچه هاش چشم عسلی نشده بودند . البته شوهر چشم عسلی اون با داماد چشم رنگی من اصلا قابل مقایسه نبود . همسر من حتما مهندس بود و من این رو از کیف قهوه ای که در دست داشت فهمیده بودم .

می تونستم همون ایستگاهی که او پیاده می شد پیاده بشم و تو همون ایستگاه ازش آدرس یا ساعت بپرسم و همون جا مخش رو بزنم اما این روش خیلی قدیمی شده بود و خیلی وقت بود که هیچ زن و شوهری حتی توی خاطراتشون برای کسی تعریف نکرده بودند که آشناییشون از پرسیدن ساعت یا آدرس شروع شده است .

من می تونستم باهاش تصادف کنم اما برای این کار هم حداقل باید یکی از ما اتومبیل داشت که متاسفانه امروز هر دو نفرمون از شهروندان خوبی شده بودیم که فرهنگ استفاده از وسایل نقلیه عمومی رو درک می کنند ، هر چند که به لطف همین وسایل نقلیه عمومی بود که ما با هم آشنا شده بودیم و من مرد رویاهام رو پیدا کرده بودم .

می تونستم به سراغش برم و بی مقدمه ازش خواستگاری کنم و هر چند این کار خیلی ضایع بود اما هر چه بود صادقانه تر از بقیه ی کار ها بود و ممکن بود که اون مرد که حدس می زدم خودش هم خیلی راست گو باشد ، عاشق صداقتم شود .

باید باهاش طی می کردم که من فقط یک بچه می خوام و ماشین های شاسی بلند رو زیاد دوست ندارم و غذا درست کردن رو اصلا بلد نیستم ، چون این ها مواردی بودند که می تونستند تو زندگی مشترکمون ما رو دچار مشکلات کنند . هر چند که اون مرد خوب و مهربونی بود و محال بود که ما با هم دعوا کنیم . تازه اگر هم دعوامون می شد با اون دستاش ، که حالا که از قطار پیاده شده بود نمی تونستم در موردشون قضاوت کنم ، بعید می دونستم کسی رو کتک زده باشد . هر چند که دیگه مهم نبود . چون اون مردک بی وفا بدون من رفته بود و محال بود که دیگه پیداش کنم و فقط ای کاش بیشتر حواسم رو بهش جمع می کردم که شوهر به این خوبی اینقدر ساده از دستم نرود .

چشمانم رو بستم تا حداقل زمان بین این غریبه ها زود تر سپری شود و به غرب تهران برسم و اون زنه تو بلندگوی این واگن هم ایستگاه پایانی رو اعلام کند . امکان داشت اون مرد از امروز این مسیر رو برای رسیدن به غرب تهران انتخاب کرده باشه و فردا از اول می تونستم عاشقش بشم هر چند که این امکان هم بود که اولین و آخرین باری بوده که با مترو به جایی می رفته و شاید اصلا این بار ماشینش خراب شده بوده است . ای کاش می دونستم که ماشینش چی بود تا لا اقل اگر ماشین شاسی بلند داره در موردش تجدید نظر کنم . 

 

عاقبت فضول

 

         

عاقبتِ فضول ...

        

سرم داد زد . هرچی به دهنش اومد بهم گفت . بهم فحش داد . منم فقط نگاش کردم . تو چشماش پر از نفرت بود . نفرتی که دلم رو می سوزوند . زدم زیر خنده . من هنوز عاشق این دیوونه بودم .

رفتم طرفش و دستاشو تو دستام گرفتم . دستشو کشید و زد تو گوشم . گوشم سوت کشید . گفتم : یعنی هیچ راهی باقی نمونده ؟

گفت : همه چیز تموم شده .

هیچ وقت برای هیچ چیز دیر نمی شد . من عاشق همسرم بودم و اون برای همیشه برای من بود . در رو باز کردم و گفتم : خیلی زود بر می گردی . خونه ی تو اینجاست .

زد زیر خنده و همون طور که می خندید برام دست تکون داد و از خونه خارج شد .

بعد از گذشت سه روز که مطمئن شدم نمی خواد برگرده ،  به انباری رفتم و ماشین زمان قدیمیه پدر بزرگمو که از پدر بزرگم به من ارث رسیده بود را روشن کردم  و زمان رو به چهار روز قبل برگردوندم .

زمانی که از انباری به خونه برگشتم یه مرد تو خونمون بود . تعجب کردم . این مرد فردا باید میومد . به همراه همسرم مشغول خیانت کردن به من بودند . همسرم به محض دیدنم جا خورد و گفت : تو الان باید سر کار باشی . 

مرد رو کشتم و به طرف همسرم رفتم و گفتم : همه چیز رو نادیده می گیرم .   

سرم داد زد . هرچی به دهنش اومد بهم گفت . بهم فحش داد و گفت همه چیز تموم شده .

سریع دویدم تو انباری و با ماشین زمان ،  زمان رو به سه روز قبل بر گردوندم .

رفتم بالا و یه مرده دیگه تو خونمون بود .

 بر گشتم پایین و زمان رو به فردای روز ازدواجمون بر گردوندم . رفتم بالا و دیدم دو تا مرد تو خونمون بودند . هرزگی در این زن ذاتی بود و من نباید عاشق این زن می شدم .

برگشتم پایین و زمان رو به قبل از تولد زن کشیدم .

صدای پایی شنیدم و پدر خدا بیامرزم وارد انباری شد و من را به خاطر اینکه به انباری اومده بودم حسابی کتک زد و گفت که دیگه حق ندارم به وسایلش فضولی کنم .

        

پیام اخلاقیِ داستان : تو کارِ هیچ کس ،  حتی همسرمون ، فضولی نکنیم بهتره . 

       


 

پ.ن یک : در دنیا دو جور آدم وجود داره : آدمای خوب و آدمای بد . آدمای خوب شبا خیلی خوب می خوابن ، اما آدمای بد ... می دونین ، اونا می دونن که از ساعات شب استفاده های بهتری هم میشه کرد .( وودی آلن ) 

پ.ن دو : از سیامک سالکی عزیز ( تیغ و ابریشم ) به خاطر کتاب های خوبی که در وبلاگش معرفی کرد ، تشکر می کنم .