تا بحال کلمه هایی مثل ناقوس ، سنگریزه ، گستاخ ، بطلان ، بیولوژی ، هیپنوتیزم ، حفره ، شناور ، کاپیتالیسم ، قدیس ، متضاد ، مجازات ، نامجو ، وسوسه ، وسواس ، مستاجر ، تلفات ، مظنون ، یابو ، سنپاتیک ، خمیازه ، پیشرو ، بلوغ یا آرامش به گوشتان خورده است ؟ تا حالا از خودتون پرسیدید که سیزده میلیارد دلار چقدر پول است ؟ تا بحال با کسی همبستر شده اید ؟ یا اینکه کسی ناگهانی لبانتان را بوسیده است ؟ تا بحال از کسی واقعا متنفر شده اید ؟ تا بحال چیزی را برای خود خودتان خریده اید ؟ یا اصلا بگویید ببینم تا بحال خواب آدمی را که دوست داشتید فقط و فقط برای شما باشد را دیده اید ؟ تا بحال با مشت به صورت کسی ضربه زده اید ؟ تا بحال اسیر روز های بد شده اید ؟ در راهی گم شده اید ؟ معادله ای را کامل حل کرده اید ؟ سادگی را به معنای واقعی چشیده اید ؟ بد بیاری آورده اید ؟ در یک قصه بوده اید ؟ کسی را دیده اید که ارزش عشق شما را داشته باشد ؟ یا اصلا سوالی به گوشتان خورده است که جوابش را کامل بدانید ؟
من خود ار.ضایی یک زن خیابانی هستم و تمام کلمه ها و سوال های بالا بریده ای از احساسات یک لحظه ی من است . وضع من با او خیلی دشوار است . احساس می کند عاشق یکی از مشتری هایش شده است که قبل از اینکه لخت شود کت شلوار می پوشد و او فکر می کند شاید یک مرد واقعی باشد . یک نفر نیست از او بپرسد این مرد واقعی چگونه سر راه تو قرار گرفته است ؟ اصلا مگر مرد واقعی هم پیدا می شود ؟
من با مرد ها مشکلی ندارم . مشکل اصلی من با گاندی است .
وقتی یک نخ سیگار در دستانش بودم فهمیدم که بوسه از لبان یک زن چقدر می تواند وسوسه برانگیز باشد . یعنی راستش را بخواهید من اول فقط نیکوتین و قطران بودم که تبدیل به دود در ریه هایش شدم . انتقام عصبانی او بودن را تجربه کردم . افکار مرطوب در سرش شدم و قبل از اینکه خود ار.ضایی باشم ، وازدگی ملتهب او بودم . من وجود دارم . او گاهی به من پناه می آورد اما خیلی زود برایش به پایان می رسم .
یک مرد هستم که روبروی آیینه نشسته و هذیان می گوید . دیوانه ای هستم که عاشق یک فاحشه شده است و تا امروز هر وقت پول خرج کرده ام ، توانسته ام با عشقم باشم . حس خوبی دارم که آن مرد کت شلواری او را از این شغل لعنتی بیرون بیاورد و وارد یک زندگی خوب کند اما اینکه دیگر نتوانم او را ببینم به قطع دیوانه ام می کند .
مگر می شود که کسی از این شغل کنار بکشد ؟ اصلا مگر می شود که مردی عاشق فاحشه ها شود ؟ من یک بیمار روانی ام . من همان فاحشه هستم که فقط کمی خیالاتی شده است . مشتری هایم کم شده و اینجا تنها نشسته ام و برای خودم داستان می سازم و شاید باید به دنبال راه فراری باشم .
من کودک درون شکم مادرم هستم که با اینکه او هنوز از وجود من اطلاع ندارد احساس می کنم می توانم افکارش را بخوانم و خودم را به جای او تصور کنم .
من پدر کودکی هستم که قرار است فرزندش را به حال خودش رها کند و دلم برایش واقعا می سوزد .
من همسر یک مرد هستم که مشغول فکر کردن به یک داستانم که ممکن است به خاطر بی تفاوتی های من به او از اولین خیانتش به من شروع شود .
من اوج تنفر یک جامعه ی منضبط هستم که اینگونه ظاهر شده است .
من یک عکسم که در آتش می سوزد . عشق که دیگر وجود خارجی ندارد . من پول هستم که به مقدار خیلی زیاد در حساب شخصی یک نفر مانده ام . من علم هستم . مدرک مهندسی تکنولوژی الکترونیک یک نویسنده ی داستان های سک*سی هستم . من تصویری از دنیای اطرافتان هستم که واقعیت ندارد . کودکی هستم که بعد از مدرسه در کوچه های نزدیک خانه اش گم شد و دیگر هیچ وقت پیدا نشد . من میان هیچ ها گم شده ام . من تاریخ هستم . من کرم هستم که در یک سیب لول می خورم . من زن همسایه هستم . مردی که آخر وقت با خانواده اش شام می خورد . من سیاهی لشگر این فیلم هستم . درد پریود همان زن که در حال زیاد شدن هستم . یک غده ی سرطانی در مغز یک دوست هستم که برنامه های زیادی برای زندگی اش داشت . من یک نویسنده هستم که دنیا می خواهد هر طور شده جلویش را بگیرد . من سال هایی از زندگی ات هستم که در حال گذشتنند . من تصویر تو در آیینه هستم . وقتی می خندی ، خنده ام می گیرد . رو برگردانی رو برمی گردانم . بغض گلوی تو هستم .
وقتی هر چیزی که باشم وجود خارجی ندارم ، چه فرقی می کند که چه چیزی باشم ؟ من همان طور که اولش گفتم و باورتان نشد ، خود ار.ضایی یک زن خیابانی هستم که هرگز اتفاق نمی افتم .
من هیچ چیز نیستم .
مهم نوشت : اگر به هر دلیلی اینجا تعطیل* شد بهhttp://volkswagen.blogsky.com می رویم .
بی ربط به هر چیز دیگر : این روزهای زندگی ام از ابتدا غیر قابل پیش بینی بود . همه چیز معکوس شده و مانع ام می شود . لطفا هیچ چیز را به حساب چیز دیگری نگذارید .
یک )
دو اتاق هم اندازه ی چسبیده به هم را تصور کنید که یک دیوار بینشان است و دنیای داستانمان تنها محدود به آنها می باشد . هر دو کاملا تاریک هستند و هر کدام تنها یک در بسته دارد که به دیگری باز می شود .
پسر هجده ساله ای که در اتاق سمت چپی بر روی یک تخت یک نفره خوابیده است ، ناخن هایش را می خورد و از خودش می پرسد دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است که متوجه یک صدای زنانه ی ناراحت از اتاق سمت راستی می شود که هق هق کنان به کسی می گوید : چون درد دارم ، مطمئنم که این بیماری روانی نیست . یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده . دارم میمیرم . ترو خدا به دادم برس .
پسر با خودش فکر می کند که با اینکه صدا رو قبلا هیچ وقت نشنیده است ، احساس می کند که مدت هاست به صاحب صدا نزدیک است . از صدایی که می شنود مشغول تجسم کردن چهره ی زن در ذهنش می شود ، که یک صدای مردانه هم به صدای زن اضافه می شود : تحمل کن عزیزم . خیلی زود نور برمیگرده و همه چیز به پایان میرسه .
پسر در اتاق سمت چپی گوشش را به دیوار می چسباند تا صدای آنها را بهتر بشنود .
صدای زنانه در اتاق سمت راستی می گوید : همه ی بدنم می سوزه ، پوست صورتم گر گرفته . اسید معدم بالا اومده و گلومو می سوزونه .
صدای مردانه می گوید : بهش فکر نکن . بیا در مورد چیز های دیگه حرف بزنیم . دیروز شنیدم که انگلیس و فرانسه و بلژیک رسما به دولت آلمان اعلان جنگ کرده اند . به نظرت هیتلر حریف همه ی اونها می شود؟
پسر سرش را از دیوار جدا می کند و با تعجب به چیز هایی که شنیده است فکر می کند . می داند که انگلیس و فرانسه و بلژیک فقط یک بار در تاریخ به دولت آلمان اعلام جنگ کرده اند و در پی آن جنگ جهانی دوم آغاز شده است . سرش را دوباره بر روی دیوار می گذارد و با این احتمال که یا مرد و زن اتاق بغلی هر دو دیوانه اند و یا اینکه واقعا متعلق به هفتاد سال پیش هستند ، به بقیه ی مکالماتشان گوش می دهد .
زن در حالی که به سختی حرف می زند ، می گوید : پوستم داره ذوب می شه . می ترسم این مرض بعد از من به سراغ تو هم بیاد . خواهش می کنم از اینجا برو . تا همین حالا هم زیادی مانده ای .
مرد می گوید : دیگه اگر خودم هم بخوام ، فکر نکنم راه فراری باشه . ای کاش به جز خدا کس دیگری هم بود که صدامون رو می شنوید .
صدای گریه های زن می آید .
پسر چند بار با مشت به دیوار می کوبد و فریاد می کشد : « من اینجا هستم » ، اما زن و مرد هیچ کدام عکس العملی نشان نمی دهند .
صدای باد ملایمی می آید و زن می گوید : همه ی عضله هام منقبض شده . دیگه طاقت ندارم .
مرد می گوید : این باد سرد از کجا می آید ؟
پسر دوباره به دیوار می کوبد و می گوید : شما واقعا صدای من را نمی شنوید ؟
مرد می گوید : عزیزم هنوز هم می تونی حرف بزنی؟
زن جواب می دهد : « حس می کنم وزنه ی صد کیلویی بر روی سینه ام است » و صدای عق زدنش می آید .
مرد می خندد و می گوید : حیف بود بالا آوردی . اینجا غذا گیرمان نمی آید .
پسر می خندد و زن سرفه می کند .
زن می گوید : چرا زخم هامو فشار میدی ؟
مرد می گوید : پوستت نرم و لزج شده ، صورتت تاول زده است .
پسر در تاریکی دستش را روی دیوار می کشد و به اطراف حرکت می کند تا دری که دو اتاق را به هم متصل می کند را پیدا می کند . چند بار دستگیره را بالا و پایین می برد و وقتی مطمئن می شود که در قفل است با لگد به در می کوبد .
صدای مرد می آید که به زن می گوید : آنشب رو یادته که با هم تو بندر شنا می کردیم ؟
زن سرفه می کند و می گوید : کوسه ها هر لحظه ممکن بود دخلمون رو بیارند .
مرد می گوید : اون لباس شنا قرمزه که با حقوق یک ماهم خریده بودمش رو پوشیده بودی .
پسر آب دهانش را قورت می دهد و احساس می کند یک حالی شده است . از سوراخ در به داخل اتاق بغلی نگاه می کند و چند بار پلک می زند . کاملا تاریک است .
زن ناگهان می گوید : آب از کجا می آید ؟
مرد می پرسد : کدوم آب ؟
زن با ناله می گوید : یک قطره آب روی صورتم چکید .
مرد می گوید : مچ دست راستم درد می کنه . بوی گند همه جا را گرفته . آب داغ تا ته گلویم میاد . سرم گیج میره . با این شرایط یک قطره آب فکر نمی کنم مهم باشد .
زن می گوید : می خوام قبل از مردن یک بار دیگه صورتت رو ببوسم .
پسر زبانش را روی لبانش می کشد .
مرد می گوید : صدای چی است ؟
زن بعد از چند لحظه سکوت می گوید : مثل صدای زوزه می ماند .
پسر از در فاصله می گیرد و چهار دست و پا تمام اتاقش را تجسس می کند و به یخچال که می رسد در یخچال رو باز می کند و با نور چراغ یخچال تقریبا اتاق روشن می شود . نگاهی به اطراف می کند و در اطراف اتاق یک تخت یک نفره ، یک مبل راحتی ، چند عکس روی دیوار ، یک کتابخانه و یک یخچال را می بیند که مرتب چیده شده اند و بعد از اینکه موقعیت همه ی وسایل را به خاطرش می سپارد چند گوجه سبز از یخچال بر می دارد و در یخچال را می بندد و به کنار در اتاق بر می گردد .
صدای پچ پچ زن و مرد می آید که معلوم است دارند چیزی را با هم در گوشی می گویند . پسر چند بار عقب می رود و محکم به در می کوبد تا در را باز کند ، اما بی نتیجه است .
مرد ناگهان با صدای بلند می گوید : یک حشره از رو شکمم رد شد .
صدای ضعیف زن می گوید : چند بار من را گاز گرفته . شاید مورچه باشه .
مرد می خندد و می گوید : چه مورچه ی قول پیکری .
زن می گوید : باید خودت خلاصم می کردی .
مرد می گوید : چطور می تونستم .
پسر یک گوجه سبز در دهانش می گذارد و همان طور که گاز می زند دوباره سعی می کند که در را باز کند و وقتی تلاشش بی نتیجه می ماند با مشت چند بار به در می کوبد و با ناله می گوید : باور کنید من اینجا هستم .
صدای مرد می گوید : « چرا دیگه حرف نمی زنی ؟ » و بعد از چند دقیقه سکوت شروع به گریه کردن می کند .
پسر به تختش باز می گردد و همان طور که دستش در شلوارش است ، دوباره به این فکر می کند که دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است و خسته از دنیای سوت و کوری که اسیر آن شده ، با خودش می گوید : ای کاش من هم تو اتاق بغلی بودم .
دو )
روبروی هم نشسته ایم و هر دو سیگار می کشیم .
دستش را در موهایش می کند و می گوید : واقعا از این وضع خسته شده ام . هر روز دعوا داریم . فکر می کنم عشقش کم شده است . دیگه اهمیت نمیده که من صبح تا شب کجا هستم و چی کار می کنم . زندگیمان مثل جهنم شده است .
به تمام چیز هایی که می گوید ، حسادت می کنم و یک کام عمیق از سیگار می گیرم و می گویم : واقعا ای کاش من به جای تو بودم .
+ اگر شاهین ن.ج.ف.ی را می شناسید و اگر آهنگ شاعر تمام شده را که شاهین با استایل سولو و با گیتار زنده اجرا کرده بود را شنیده اید ، اگر مثل من دلتان برای رک بودن یک شاعر که حرف های دل شما را فریاد می زند تنگ شده است ، اگر یک وبلاگ خوب برای مطالعه می خواهید ؛ به وبلاگ دکتر سید مهدی م ( غزل پست مدرن ) که یکی از بهترین وبلاگ هایی است که تا بحال دیده ام ، مراجعه کنید .
حقارت ابدی رویاهای پاک یا زیر و روی گنبد کبود یا به قول نهال بعضی چیز ها با آدم می ماند ...
چشم هایش من را به یاد گذشته می اندازد . از این چرخیدن پشت سر هم خسته شده ام . نگاهی به من می اندازد و بازی شروع می شود . به خودم می گویم که این بار باید به هر قیمتی که شده برنده باشم . دستم را روی دستش می گذارم و او هم دستم را می گیرد . این بازی همیشه سخت بوده است . لبخند می زنم و خودم را نزدیک تر می کنم . دستانم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد . قلبش تند می زند و بدون هیچ دلیلی مثل یک کودک دبستانی اشک در چشمانم جمع می شود .
لبخند می زند و می گوید : باور کن گریه ندارد . این قلب منه که تنها برای تو می زند .
دستم را از سینه اش جدا می کنم و چشم هایم را پاک می کنم و با صدای آرام می گویم : خاطرات گاهی آدم را آزار می دهد .
دستش را بر روی شانه ام می گذارد و بلند می شود . دستم را دورش حلقه می کنم و فریاد می کشم : مراقب باش .
به من نگاه می کند و می گوید : ترسو نباش .
محکم تر می گیرمش و می گویم : می خوای ثابت کنم که ترسو نیستم ؟
می خندد و می گوید : خودت رو که نمی تونی گول بزنی .
بغض گلویم بزرگ می شود و دستم را از او جدا می کنم و ساکت می شوم . چرخ و فلک می ایستد و هر دو پیاده می شویم . دستم را می گیرد و می کشد و از چرخ و فلک دور می شویم . مدام بر می گردم و به عقب و چرخ و فلکی که هر لحظه کوچکتر می شود ، نگاه می کنم تا اینکه مسیرمان عوض می شود و چرخ و فلک از نگاهم جدا می شود .
برمی گردم و به صورتش نگاه می کنم و فرفره ی رنگی قشنگی که در دستش دارد را می بینم . فوت محکمی می کنم و با چرخیدن فرفره هر دو با هم شروع به خندیدن می کنیم . چشمانش را نازک می کند و می گوید : من هم بستنی می خوام .
به بستنی ای که در دستم دارم نگاه می کنم و برای اولین بار معنای خیلی چیز ها مثل انتخاب کردن و گذشت و شاید عشق را می فهمم و بستنی را به دستش می دهم .
می خندد و می گوید : دلم می خواهد زود تر به مدرسه بروم .
احساس غرور می کنم و دستش را محکم تر فشار می دهم و به رو برو خیره می شوم . مسیرمان تا خانه واقعا کوتاه است و در یک چشم به هم زدن خودم را در خانه می بینم که به پیراهن گلدارش خیره شده ام . می خندد و می گوید : « تو واقعا هنرمندی » و به روی نقاشی هایی که کشیده ام ، دست می کشد و دستش را بر روی صورتم می گذارد . از اتاق بیرون می آیم و در یک گوشه ی خلوت خانه که هیچ کس نیست تا چندین ساعت دستم را روی صورتم ، درست همان جایی که او دست گذاشته بود ، می کشم و با خودم فکر می کنم که فشاری که در حال له کردن قلبم است ، واقعا چه چیزی است ؟
زنگ تلفن سکوتم را در هم می پاشد و وقتی گوشی را بر می دارم ، صدایش از آن طرف خط می گوید : می خواهم در همان کوچه ی قدیمی که همیشه همدیگر را آنجا می دیدیم ، یک ساعت دیگه هم را ببینیم .
گوشی تلفن را می گذارم و موهایم را بالایی شانه می کنم و تی شرت آبی ام را می پوشم و بدون توجه به زمان به آن کوچه می روم و منتظر می مانم که بیاید .
وارد کوچه که می شود ، به محض دیدنم با پیراهن سفید و موهایم که یک طرفی شانه شده است لبخند می زند و می گوید : قیافه ات مردونه شده .
به چشمانش خیره می شوم و می گویم : دوستت دارم .
دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و استاد که تمام مدت با فریاد در حال درس دادن بود ، برای لحظه ای متوقف می شود و با دستش به من اشاره می کند و می گوید : بیا جلو بشین .
تک تک به صورت همه ی همکلاسی ها که برگشتند و به ما نگاه می کنند ، نگاهی می کنم و بی اعتنا نسبت به او که مدام زیر لب می گوید : « به حرفش گوش نده ، جات رو عوض نکن » ، نقاشی هایی که برایش کشیده بودم را بر می دارم و سرم را پایین می اندازم و به جلوی کلاس می روم .
بعد از کلاس من را ترسو صدا می کند و من با خنده می گویم که اگر جایم را عوض نمی کردم ، استاد این درسم را حذف می کرد و او در حالی که به من نگاه می کند ، سرش را تکان می دهد و می گوید : می خوام ازت جدا بشم .
فرمان اتومبیل را رها می کنم و فریاد می کشم که هیچ وقت نباید چنین کاری بکنی و او در حالی که لبخند روی لبانش خشک می شود ، می گوید : شوخی کردم محمد ، نباید اینقدر بترسی .
در را باز می کنم و وارد خانه که می شوم ، بعد از یک نگاه گذرا به اطراف خانه و یک تماس بی پاسخ به تلفن همراهش ، دیوانه می شوم و در نیم ساعت تمام دنیا را با تلفن خبر دار می کنم که همسرم گم شده است و هزار بار به تلفنش زنگ می زنم ، تا اینکه بر می گردد و وقتی می گوید همان طور که از قبل قرار گذاشته بودیم به دیدن خواهرش رفته بود و در راه تلفنش را دزدیده اند ، دستان لرزانم را در دستانش می گذارم و مثل یک کودک شروع به گریه کردن می کنم .
می گوید : بالاخره ترس دیوانه ات می کند .
به چشمان دکترش نگاه می کنم و می گویم : باور کنید من دیوانه اش هستم .
دکتر می گوید : برای همین است که لیوان به سمتش پرت می کنید ؟ می دانید ممکن بود چقدر خطرناک تر از این باشد ؟
دست روی گونه هایش می کشم و می گویم : حالم از خودم به هم می خورد . عشقت برام خیلی زیاد بود .
دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و با لبخند می گوید : قلب من به کمکت می آید .
لبخند می زنم و می گویم : این آخرین بار است .
چشمانش را می بندد و دستم را محکم فشار می دهد و می گوید : هیچ چیز تمام نمی شود .
قبل از طلوع خورشید وقتی در سکوت کامل دستانم را از دستانش جدا می کنم ، برای لحظه ای در خواب و بیداری چشمانش باز و بسته می شود و وقتی آرام می گیرد ، برای همیشه از کنارش می روم .
....
چرخ و فلک متوقف می شود و من در حالی که به روبرو خیره شده ام ، بی توجه به فریاد های مردی که مسئول چرخ و فلک است ، انتظار می کشم که دوباره همه چیز شروع شود .
برداشت یک : از بالا
یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود . خیال می کند می تواند لبانش را ببوسد . خیال می کند که شاید همسرش باشد .
برداشت دو : از درون من
نیم نگاهی به سیگار خاموشی که گوشه ی لبم است ، می اندازد و می گوید : آتیش دارم ، می خوای برات روشنش کنم ؟
سرم رو تکان می دهم و همان طور که نگاهش می کنم ، می گویم : اولین بار است که به اینجا میای ؟
لبخند می زند و می گوید : معمولا چنین جاهایی رو دوست ندارم . امشب انگار آدم دیگری شده ام .
فندک گرون آهنی که همسرم قبلا بهم هدیه داده را از جیبم بیرون می کشم و سیگارم رو روشن می کنم ومی گویم : من هم یک ماهی می شود که آدم دیگری شده ام .
استکان خالی آبجویش را بر روی میز می گذارد و به چشمانم خیره می شود .
به حلقه ای که در دستش است اشاره می کنم و می گویم : همسرت کجاست ؟
انگشتش را با زبان خیس می کند و همان طور که حلقه را به زور از انگشتش بیرون می کشد ، می گوید : آخرین بار همدیگر را ده دقیقه پیش قبل از اینکه به اینجا بیام ، دو تا چهارراه بالاتر از اینجا دیدیم .
کمی مکث می کند و دوباره ادامه می دهد : احتمالا من را نشناخته است . از همان اول که ازدواج کردیم ، دیوانه بود . فکر می کنم تازگی فراموشی هم گرفته باشد .
می خندم و می گویم : هوا خیلی سرد است . اگر آنجا بماند امکان دارد سرما بخورد .
ناخن های بلندش را بین موهایش فرو می برد و می گوید : باران قشنگی است . میای بریم قدم بزنیم ؟
سیگارم را در زیر سیگاری فشار می دهم و به همراه او بار را ترک می کنیم .
برداشت سه : از بین بطری های موجود در قفسه
مردی سراسیمه وارد بار می شود و بعد از چند دقیقه جستجو ، در حالی که نفس نفس می زند ، به سراغ مرد صاحب بار می رود و می پرسد : در دو ساعت گذشته یک فندک گران آهنی که بی صاحب باشد را اطراف آن میز پیدا نکردی ؟
مرد صاحب بار نگاهی گذرا به مرد و انگشت اشاره اش می اندازد و دوباره مشغول کار خودش می شود .
مرد اسکناس هایش را از جیبش بیرون می کشد و همان طور که چند اسکناس ده دلاری را از بقیه جدا می کند و روی میز می گذارد ، می گوید : آن فندک هدیه ی همسرم است . واقعا ارزشمند است . اگر پیداش کنید ، حاضرم صد دلار دیگر بپردازم .
مرد صاحب بار به چشمان مرد نگاه می کند و می گوید : شما اولین کسی نیستید که چیزی اینجا جا می گذارید . اینجا همه مست هستند .
برداشت چهار : از کنار تلفن
تلفن زنگ می زند . مردی گوشی را بر می دارد . صدای زنانه ی مضطربی از آن طرف خط می گوید : الان سه روز است که از همسرم هیچ خبری نیست . نگران ...
مرد گوشی را قطع می کند و در دلش می گوید : « همسر تو هم باید پیش فندک من باشد » و خودش را مشغول کار های مختلف می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید .
بی ربط نوشت : من می نویسم . تو عشق های من را ، خیانت بخوان ...