Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

وازدگی ملتهب

 

 

تا بحال کلمه هایی مثل ناقوس ، سنگریزه ، گستاخ ، بطلان ، بیولوژی ، هیپنوتیزم ، حفره ، شناور ، کاپیتالیسم ،  قدیس ، متضاد ، مجازات ، نامجو ، وسوسه ، وسواس ، مستاجر ، تلفات ، مظنون ، یابو ، سنپاتیک ، خمیازه ، پیشرو ، بلوغ یا آرامش به گوشتان خورده است ؟ تا حالا از خودتون پرسیدید که سیزده میلیارد دلار چقدر پول است ؟ تا بحال با کسی همبستر شده اید ؟ یا اینکه کسی ناگهانی لبانتان را بوسیده است ؟ تا بحال از کسی واقعا متنفر شده اید ؟ تا بحال چیزی را برای خود خودتان خریده اید ؟ یا اصلا بگویید ببینم تا بحال خواب آدمی را که دوست داشتید فقط و فقط برای شما باشد را دیده اید ؟ تا بحال با مشت به صورت کسی ضربه زده اید ؟ تا بحال اسیر روز های بد شده اید ؟ در راهی گم شده اید ؟ معادله ای را کامل حل کرده اید ؟ سادگی را به معنای واقعی چشیده اید ؟ بد بیاری آورده اید ؟ در یک قصه بوده اید ؟ کسی را دیده اید که ارزش عشق شما را داشته باشد ؟ یا اصلا سوالی به گوشتان خورده است که جوابش را کامل بدانید ؟

من خود ار.ضایی یک زن خیابانی هستم و تمام کلمه ها و سوال های بالا بریده ای از احساسات یک لحظه ی من است . وضع من با او خیلی دشوار است . احساس می کند عاشق یکی از مشتری هایش شده است که قبل از اینکه لخت شود کت شلوار می پوشد و او فکر می کند شاید یک مرد واقعی باشد . یک نفر نیست از او بپرسد این مرد واقعی چگونه سر راه تو قرار گرفته است ؟ اصلا مگر مرد واقعی هم پیدا می شود ؟

من با مرد ها مشکلی ندارم . مشکل اصلی من با گاندی است . 

وقتی یک نخ سیگار در دستانش بودم فهمیدم که بوسه از لبان یک زن چقدر می تواند وسوسه برانگیز باشد . یعنی راستش را بخواهید من اول فقط نیکوتین و قطران بودم که تبدیل به دود در ریه هایش شدم . انتقام عصبانی او بودن را تجربه کردم . افکار مرطوب در سرش شدم و قبل از اینکه خود ار.ضایی باشم ، وازدگی ملتهب او بودم . من وجود دارم . او گاهی به من پناه می آورد اما خیلی زود برایش به پایان می رسم .

یک مرد هستم که روبروی آیینه نشسته و هذیان می گوید . دیوانه ای هستم که عاشق یک فاحشه شده است و تا امروز هر وقت پول خرج کرده ام ، توانسته ام با عشقم باشم . حس خوبی دارم که آن مرد کت شلواری او را از این شغل لعنتی بیرون بیاورد و وارد یک زندگی خوب کند اما اینکه دیگر نتوانم او را ببینم به قطع دیوانه ام می کند .

مگر می شود که کسی از این شغل کنار بکشد ؟ اصلا مگر می شود که مردی عاشق فاحشه ها شود ؟ من یک بیمار روانی ام . من همان فاحشه هستم که فقط کمی خیالاتی شده است . مشتری هایم کم شده و اینجا تنها نشسته ام و برای خودم داستان می سازم و شاید باید به دنبال راه فراری باشم .

من کودک درون شکم مادرم هستم که با اینکه او هنوز از وجود من اطلاع ندارد احساس می کنم می توانم افکارش را بخوانم و خودم را به جای او تصور کنم .

من پدر کودکی هستم که قرار است فرزندش را به حال خودش رها کند و دلم برایش واقعا می سوزد .

من همسر یک مرد هستم که مشغول فکر کردن به یک داستانم که ممکن است به خاطر بی تفاوتی های من به او از اولین خیانتش به من شروع شود .

من اوج تنفر یک جامعه ی منضبط هستم که اینگونه ظاهر شده است .

من یک عکسم که در آتش می سوزد . عشق که دیگر وجود خارجی ندارد . من پول هستم که به مقدار خیلی زیاد در حساب شخصی یک نفر مانده ام . من علم هستم . مدرک مهندسی تکنولوژی الکترونیک یک نویسنده ی داستان های سک*سی  هستم . من تصویری از دنیای اطرافتان هستم که واقعیت ندارد . کودکی هستم که بعد از مدرسه در کوچه های نزدیک خانه اش گم شد و دیگر هیچ وقت پیدا نشد . من میان هیچ ها گم شده ام . من تاریخ هستم . من کرم هستم که در یک سیب لول می خورم . من زن همسایه هستم . مردی که آخر وقت با خانواده اش شام می خورد . من سیاهی لشگر این فیلم هستم . درد پریود همان زن که در حال زیاد شدن هستم . یک غده ی سرطانی در مغز یک دوست هستم که برنامه های زیادی برای زندگی اش داشت . من یک نویسنده هستم که دنیا می خواهد هر طور شده جلویش را بگیرد . من سال هایی از زندگی ات هستم که در حال گذشتنند . من تصویر تو در آیینه هستم . وقتی می خندی ، خنده ام می گیرد . رو برگردانی رو برمی گردانم . بغض گلوی تو هستم .

وقتی هر چیزی که باشم وجود خارجی ندارم ، چه فرقی می کند که چه چیزی باشم ؟ من همان طور که اولش گفتم و باورتان نشد ، خود ار.ضایی یک زن خیابانی هستم که هرگز اتفاق نمی افتم . 

من هیچ چیز نیستم . 

 


 

مهم نوشت : اگر به هر دلیلی اینجا تعطیل* شد بهhttp://volkswagen.blogsky.com  می رویم . 

بی ربط به هر چیز دیگر : این روزهای زندگی ام از ابتدا غیر قابل پیش بینی بود . همه چیز معکوس شده و مانع ام می شود . لطفا هیچ چیز را به حساب چیز دیگری نگذارید . 

 

میان دو هیچ

 

 

یک )

 

دو اتاق هم اندازه ی چسبیده به هم را تصور کنید که یک دیوار بینشان است و دنیای داستانمان تنها محدود به آنها می باشد . هر دو کاملا تاریک هستند و هر کدام تنها یک در بسته دارد که به دیگری باز می شود .

پسر هجده ساله ای که در اتاق سمت چپی بر روی یک تخت یک نفره خوابیده است ، ناخن هایش را می خورد و از خودش می پرسد دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است که متوجه یک صدای زنانه ی ناراحت از اتاق سمت راستی می شود که هق هق کنان به کسی می گوید : چون درد دارم ، مطمئنم که این بیماری روانی نیست . یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده . دارم میمیرم . ترو خدا به دادم برس .

پسر با خودش فکر می کند که با اینکه صدا رو قبلا هیچ وقت نشنیده است ، احساس می کند که مدت هاست به صاحب صدا نزدیک است . از صدایی که می شنود مشغول تجسم کردن چهره ی زن در ذهنش می شود ، که یک صدای مردانه هم به صدای زن اضافه می شود : تحمل کن عزیزم . خیلی زود نور برمیگرده و همه چیز به پایان میرسه .

پسر در اتاق سمت چپی گوشش را به دیوار می چسباند تا صدای آنها را بهتر بشنود .

صدای زنانه در اتاق سمت راستی می گوید : همه ی بدنم می سوزه ، پوست صورتم گر گرفته . اسید معدم بالا اومده و گلومو می سوزونه .

صدای مردانه می گوید : بهش فکر نکن . بیا در مورد چیز های دیگه حرف بزنیم . دیروز شنیدم که انگلیس و فرانسه و بلژیک رسما به دولت آلمان اعلان جنگ کرده اند . به نظرت هیتلر حریف همه ی اونها می شود؟

پسر سرش را از دیوار جدا می کند و با تعجب به چیز هایی که شنیده است فکر می کند . می داند که انگلیس و فرانسه و بلژیک فقط یک بار در تاریخ به دولت آلمان اعلام جنگ کرده اند و در پی آن جنگ جهانی دوم آغاز شده است . سرش را دوباره بر روی دیوار می گذارد و با این احتمال که یا مرد و زن اتاق بغلی هر دو دیوانه اند و یا اینکه واقعا متعلق به هفتاد سال پیش هستند ، به بقیه ی مکالماتشان گوش می دهد .

زن در حالی که به سختی حرف می زند ، می گوید : پوستم داره ذوب می شه . می ترسم این مرض بعد از من به سراغ تو هم بیاد . خواهش می کنم از اینجا برو . تا همین حالا هم زیادی مانده ای .

مرد می گوید : دیگه اگر خودم هم بخوام ، فکر نکنم راه فراری باشه . ای کاش به جز خدا کس دیگری هم بود که صدامون رو می شنوید .

صدای گریه های زن می آید .

پسر چند بار با مشت به دیوار می کوبد و فریاد می کشد : « من اینجا هستم » ، اما زن و مرد هیچ کدام عکس العملی نشان نمی دهند .

صدای باد ملایمی می آید و زن می گوید : همه ی عضله هام منقبض شده . دیگه طاقت ندارم .

مرد می گوید : این باد سرد از کجا می آید ؟

پسر دوباره به دیوار می کوبد و می گوید : شما واقعا صدای من را نمی شنوید ؟

مرد می گوید : عزیزم هنوز هم می تونی حرف بزنی؟

زن جواب می دهد : « حس می کنم وزنه ی صد کیلویی بر روی سینه ام است » و صدای عق زدنش می آید .

مرد می خندد و می گوید : حیف بود بالا آوردی . اینجا غذا گیرمان نمی آید .

پسر می خندد و زن سرفه می کند .

زن می گوید : چرا زخم هامو فشار میدی ؟

مرد می گوید : پوستت نرم و لزج شده ، صورتت تاول زده است .

پسر در تاریکی دستش را روی دیوار می کشد و به اطراف حرکت می کند تا دری که دو اتاق را به هم متصل می کند را پیدا می کند . چند بار دستگیره را بالا و پایین می برد و وقتی مطمئن می شود که در قفل است با لگد به در می کوبد .

صدای مرد می آید که به زن می گوید : آنشب رو یادته که با هم تو بندر شنا می کردیم ؟

زن سرفه می کند و می گوید : کوسه ها هر لحظه ممکن بود دخلمون رو بیارند .

مرد می گوید : اون لباس شنا قرمزه که با حقوق یک ماهم خریده بودمش رو پوشیده بودی .

پسر آب دهانش را قورت می دهد و احساس می کند یک حالی شده است . از سوراخ در به داخل اتاق بغلی نگاه می کند و چند بار پلک می زند . کاملا تاریک است .

زن ناگهان می گوید : آب از کجا می آید ؟

مرد می پرسد : کدوم آب ؟

زن با ناله می گوید : یک قطره آب روی صورتم چکید .

مرد می گوید : مچ دست راستم درد می کنه . بوی گند همه جا را گرفته . آب داغ تا ته گلویم میاد . سرم گیج میره . با این شرایط یک قطره آب فکر نمی کنم مهم باشد .

زن می گوید : می خوام قبل از مردن یک بار دیگه صورتت رو ببوسم .

پسر زبانش را روی لبانش می کشد .

مرد می گوید : صدای چی است ؟

زن بعد از چند لحظه سکوت می گوید : مثل صدای زوزه می ماند .

پسر از در فاصله می گیرد و چهار دست و پا تمام اتاقش را تجسس می کند و به یخچال که می رسد در یخچال رو باز می کند و با نور چراغ یخچال تقریبا اتاق روشن می شود . نگاهی به اطراف می کند و در اطراف اتاق یک تخت یک نفره ، یک مبل راحتی ، چند عکس روی دیوار ، یک کتابخانه و یک یخچال را می بیند که مرتب چیده شده اند و بعد از اینکه موقعیت همه ی وسایل را به خاطرش می سپارد چند گوجه سبز از یخچال بر می دارد و در یخچال را می بندد و به کنار در اتاق بر می گردد .

صدای پچ پچ زن و مرد می آید که معلوم است دارند چیزی را با هم در گوشی می گویند . پسر چند بار عقب می رود و محکم به در می کوبد تا در را باز کند ، اما بی نتیجه است .

مرد ناگهان با صدای بلند می گوید : یک حشره از رو شکمم رد شد .

صدای ضعیف زن می گوید : چند بار من را گاز گرفته . شاید مورچه باشه .

مرد می خندد و می گوید : چه مورچه ی قول پیکری .

زن می گوید : باید خودت خلاصم می کردی .

مرد می گوید : چطور می تونستم .

پسر یک گوجه سبز در دهانش می گذارد و همان طور که گاز می زند دوباره سعی می کند که در را باز کند و وقتی تلاشش بی نتیجه می ماند با مشت چند بار به در می کوبد و با ناله می گوید : باور کنید من اینجا هستم .

صدای مرد می گوید : « چرا دیگه حرف نمی زنی ؟ » و بعد از چند دقیقه سکوت شروع به گریه کردن می کند .

پسر به تختش باز می گردد و همان طور که دستش در شلوارش است ، دوباره به این فکر می کند که دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است و خسته از دنیای سوت و کوری که اسیر آن شده ، با خودش می گوید : ای کاش من هم تو اتاق بغلی بودم .

 

دو )

 

روبروی هم نشسته ایم و هر دو سیگار می کشیم .

دستش را در موهایش می کند و می گوید : واقعا از این وضع خسته شده ام . هر روز دعوا داریم . فکر می کنم عشقش کم شده است . دیگه اهمیت نمیده که من صبح تا شب کجا هستم و چی کار می کنم . زندگیمان مثل جهنم شده است .

به تمام چیز هایی که می گوید ، حسادت می کنم و یک کام عمیق از سیگار می گیرم و می گویم : واقعا ای کاش من به جای تو بودم .  

 


 

+ اگر شاهین ن.ج.ف.ی را می شناسید و اگر آهنگ  شاعر تمام شده را که شاهین با استایل سولو و با گیتار زنده اجرا کرده بود را شنیده اید ، اگر مثل من دلتان برای رک بودن یک شاعر که حرف های دل شما را فریاد می زند تنگ شده است ، اگر یک وبلاگ خوب برای مطالعه می خواهید ؛ به وبلاگ دکتر سید مهدی م ( غزل پست مدرن ) که یکی از بهترین وبلاگ هایی است که تا بحال دیده ام ، مراجعه کنید .

 

 

حقارت ابدی رویاهای پاک

 

 

حقارت ابدی رویاهای پاک  یا  زیر و روی گنبد کبود  یا به قول نهال بعضی چیز ها با آدم می ماند ...

 

چشم هایش من را به یاد گذشته می اندازد . از این چرخیدن پشت سر هم خسته شده ام . نگاهی به من می اندازد و بازی شروع می شود . به خودم می گویم که این بار باید به هر قیمتی که شده برنده باشم . دستم را روی دستش می گذارم و او هم دستم را می گیرد . این بازی همیشه سخت بوده است . لبخند می زنم و خودم را نزدیک تر می کنم . دستانم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد . قلبش تند می زند و بدون هیچ دلیلی مثل یک کودک دبستانی اشک در چشمانم جمع می شود .

لبخند می زند و می گوید : باور کن گریه ندارد . این قلب منه که تنها برای تو می زند .

دستم را از سینه اش جدا می کنم و چشم هایم را پاک می کنم و با صدای آرام می گویم : خاطرات گاهی آدم را آزار می دهد .

دستش را بر روی شانه ام می گذارد و بلند می شود . دستم را دورش حلقه می کنم و فریاد می کشم : مراقب باش .

به من نگاه می کند و می گوید : ترسو نباش .

محکم تر می گیرمش و می گویم : می خوای ثابت کنم که ترسو نیستم ؟

می خندد و می گوید : خودت رو که نمی تونی گول بزنی .

بغض گلویم بزرگ می شود و دستم را از او جدا می کنم و ساکت می شوم . چرخ و فلک می ایستد و هر دو پیاده می شویم . دستم را می گیرد و می کشد و از چرخ و فلک دور می شویم . مدام بر می گردم و به عقب و چرخ و فلکی که هر لحظه کوچکتر می شود ، نگاه می کنم تا اینکه مسیرمان عوض می شود و چرخ و فلک از نگاهم جدا می شود .

برمی گردم و به صورتش نگاه می کنم و فرفره ی رنگی قشنگی که در دستش دارد را می بینم . فوت محکمی می کنم و با چرخیدن فرفره هر دو با هم شروع به خندیدن می کنیم . چشمانش را نازک می کند و می گوید : من هم بستنی می خوام .

به بستنی ای که در دستم دارم نگاه می کنم و برای اولین بار معنای خیلی چیز ها مثل انتخاب کردن و گذشت و شاید عشق را می فهمم و بستنی را به دستش می دهم .

می خندد و می گوید : دلم می خواهد زود تر به مدرسه بروم .

احساس غرور می کنم و دستش را محکم تر فشار می دهم و به رو برو خیره می شوم . مسیرمان تا خانه واقعا کوتاه است و در یک چشم به هم زدن خودم را در خانه می بینم که به پیراهن گلدارش خیره شده ام . می خندد و می گوید : « تو واقعا هنرمندی » و به روی نقاشی هایی که کشیده ام ، دست می کشد و دستش را بر روی صورتم می گذارد . از اتاق بیرون می آیم و در یک گوشه ی خلوت خانه که هیچ کس نیست تا چندین ساعت دستم را روی صورتم ، درست همان جایی که او دست گذاشته بود ، می کشم و با خودم فکر می کنم که فشاری که در حال له کردن قلبم است ، واقعا چه چیزی است ؟

زنگ تلفن سکوتم را در هم می پاشد و وقتی گوشی را بر می دارم ، صدایش از آن طرف خط می گوید : می خواهم در همان کوچه ی قدیمی که همیشه همدیگر را آنجا می دیدیم ، یک ساعت دیگه هم را ببینیم .

گوشی تلفن را می گذارم و موهایم را بالایی شانه می کنم و تی شرت آبی ام را می پوشم و بدون توجه به زمان به آن کوچه می روم و منتظر می مانم که بیاید .

وارد کوچه که می شود ، به محض دیدنم با پیراهن سفید و موهایم که یک طرفی شانه شده است لبخند می زند و می گوید : قیافه ات مردونه شده .

به چشمانش خیره می شوم و می گویم : دوستت دارم .

دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و استاد که تمام مدت با فریاد در حال درس دادن بود ، برای لحظه ای متوقف می شود و با دستش به من اشاره می کند و می گوید : بیا جلو بشین .

تک تک به صورت همه ی همکلاسی ها که برگشتند و به ما نگاه می کنند ، نگاهی می کنم و بی اعتنا نسبت به او که مدام زیر لب می گوید : « به حرفش گوش نده ، جات رو عوض نکن » ، نقاشی هایی که برایش کشیده بودم را بر می دارم و سرم را پایین می اندازم و به جلوی کلاس می روم .

بعد از کلاس من را ترسو صدا می کند و من با خنده می گویم که اگر جایم را عوض نمی کردم ، استاد این درسم را حذف می کرد و او در حالی که به من نگاه می کند ، سرش را تکان می دهد و می گوید : می خوام ازت جدا بشم .

فرمان اتومبیل را رها می کنم و فریاد می کشم که هیچ وقت نباید چنین کاری بکنی و او در حالی که لبخند روی لبانش خشک می شود ، می گوید : شوخی کردم محمد ، نباید اینقدر بترسی .

در را باز می کنم و وارد خانه که می شوم ، بعد از یک نگاه گذرا به اطراف خانه و یک تماس بی پاسخ به تلفن همراهش ، دیوانه می شوم و در نیم ساعت تمام دنیا را با تلفن خبر دار می کنم که همسرم گم شده است و هزار بار به تلفنش زنگ می زنم ، تا اینکه بر می گردد و وقتی می گوید همان طور که از قبل قرار گذاشته بودیم به دیدن خواهرش رفته بود و در راه تلفنش را دزدیده اند ، دستان لرزانم را در دستانش می گذارم و مثل یک کودک شروع به گریه کردن می کنم .

می گوید : بالاخره ترس دیوانه ات می کند .

به چشمان دکترش نگاه می کنم و می گویم : باور کنید من دیوانه اش هستم .

دکتر می گوید : برای همین است که لیوان به سمتش پرت می کنید ؟ می دانید ممکن بود چقدر خطرناک تر از این باشد ؟

دست روی گونه هایش می کشم و می گویم : حالم از خودم به هم می خورد . عشقت برام خیلی زیاد بود .

دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و با لبخند می گوید : قلب من به کمکت می آید .

لبخند می زنم و می گویم : این آخرین بار است .

چشمانش را می بندد و دستم را محکم فشار می دهد و می گوید : هیچ چیز تمام نمی شود .

قبل از طلوع خورشید وقتی در سکوت کامل دستانم را از دستانش جدا می کنم ، برای لحظه ای در خواب و بیداری چشمانش باز و بسته می شود و وقتی آرام می گیرد ، برای همیشه از کنارش می روم .

 

....

 

چرخ و فلک متوقف می شود و من در حالی که به روبرو خیره شده ام ، بی توجه به فریاد های مردی که مسئول چرخ و فلک است ، انتظار می کشم که دوباره همه چیز شروع شود . 

 

پشت صحنه

 

 

برداشت یک : از بالا 

 

یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود . خیال می کند می تواند لبانش را ببوسد . خیال می کند که شاید همسرش باشد .

 

برداشت دو : از درون من

 

نیم نگاهی به سیگار خاموشی که گوشه ی لبم است ، می اندازد و می گوید : آتیش دارم ، می خوای برات روشنش کنم ؟

سرم رو تکان می دهم و همان طور که نگاهش می کنم ، می گویم : اولین بار است که به اینجا میای ؟

لبخند می زند و می گوید : معمولا چنین جاهایی رو دوست ندارم . امشب انگار آدم دیگری شده ام .

فندک گرون آهنی که همسرم قبلا بهم هدیه داده  را از جیبم بیرون می کشم و سیگارم رو روشن می کنم ومی گویم : من هم یک ماهی می شود که آدم دیگری شده ام .

استکان خالی آبجویش را بر روی میز می گذارد و به چشمانم خیره می شود .

به حلقه ای که در دستش است اشاره می کنم و می گویم : همسرت کجاست ؟

انگشتش را با زبان خیس می کند و همان طور که حلقه را به زور از انگشتش بیرون می کشد ، می گوید : آخرین بار همدیگر را ده دقیقه پیش قبل از اینکه به اینجا بیام ، دو تا چهارراه بالاتر از اینجا دیدیم .

کمی مکث می کند و دوباره ادامه می دهد : احتمالا من را نشناخته است . از همان اول که ازدواج کردیم ، دیوانه بود . فکر می کنم تازگی فراموشی هم گرفته باشد .

می خندم و می گویم : هوا خیلی سرد است . اگر آنجا بماند امکان دارد سرما بخورد .

ناخن های بلندش را بین موهایش فرو می برد و می گوید : باران قشنگی است . میای بریم قدم بزنیم ؟

سیگارم را در زیر سیگاری فشار می دهم و به همراه او بار را ترک می کنیم .

 

برداشت سه : از بین بطری های موجود در قفسه

 

مردی سراسیمه وارد بار می شود و بعد از چند دقیقه جستجو ، در حالی که نفس نفس می زند ، به سراغ مرد صاحب بار می رود و می پرسد : در دو ساعت گذشته یک فندک گران آهنی که بی صاحب باشد را اطراف آن میز پیدا نکردی ؟

مرد صاحب بار نگاهی گذرا به مرد و انگشت اشاره اش می اندازد و دوباره مشغول کار خودش می شود .

مرد اسکناس هایش را از جیبش بیرون می کشد و همان طور که چند اسکناس ده دلاری را از بقیه جدا می کند و روی میز می گذارد ، می گوید : آن فندک هدیه ی همسرم است . واقعا ارزشمند است . اگر پیداش کنید ، حاضرم صد دلار دیگر بپردازم .

مرد صاحب بار به چشمان مرد نگاه می کند و می گوید : شما اولین کسی نیستید که چیزی اینجا جا می گذارید . اینجا همه مست هستند .

 

برداشت چهار : از کنار تلفن

 

تلفن زنگ می زند . مردی گوشی را بر می دارد . صدای زنانه ی مضطربی از آن طرف خط می گوید : الان سه روز است که از همسرم هیچ خبری نیست .  نگران ...

مرد گوشی را قطع می کند و در دلش می گوید : « همسر تو هم باید پیش فندک من باشد » و خودش را مشغول کار های مختلف می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید . 

 

 

بی ربط نوشت : من می نویسم . تو عشق های من را ، خیانت بخوان ...